پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا


مرد بی زن


مرد بی زن
من، جانی بلک‌ورتی را در سالهای عمرش دیدم. اوان زندگی‌ام بود؛ حدود ده تا دوازده سالگی. در اوایل دهة سی بود که این اتفاق افتاد؛ وقتی که رکود اقتصادی امریکا به سرزمین ما، در وسط آفریقا، هم رسیده بود. اولین نشانة این رکود، افزایش تعداد آدمهایی بود که یا با آوارگی و بیهودگی به زندگی‌‌شان ادامه می‌دادند یا با زرنگی.
خانة ما بالای تپه‌ای در بلندترین نقطه مزرعه‌مان قرار داشت. از وسط مزرعه فقط یک جاده می‌گذشت. جاده‌ای کثیف که از هفت کیلومتری ایستگاه راه‌آهن، ادارة پست و مرکز خرید ما، به سمت مزرعه‌های دوردست کشیده شده بود. نزدیک‌ترین همسایه‌هایمان با ما حدود سه یا چهار تا هفت کیلومتر فاصله داشتند. از بالای تپه، ما گرد و غباری را می‌دیدیم که مسیر حرکت ماشینها و قطار را نشان می‌داد. شاید با خودمان می‌گفتیم: «این باید فلانی باشد که به دنبال خورد و خوراکش می‌رود.» یا کریل می‌گفت: «گاوآهن شکسته احتیاج به قطعه یدکی دارد و این الان همان قطعه است که دارد می‌آید.»
اگر از جاده اصلی ابری از گرد و غبار جدا می‌شد و به سوی خانة ما می‌آمد، فرصت داشتیم که آتشی درست کنیم و کتری را بگذاریم رویش تا آب جوش بیاید. هنگام کار کشاورزان، این اتفاق به‌ندرت رخ می‌داد. حتی هنگام رکود هم هفته‌ای بیشتر از سه چهار ماشین از جاده نمی‌گذشت و همان‌قدر هم قطار. جاده اغلب محل رفت و آمد سفیدپوستها بود. آفریقاییها با پای پیاده سفر می‌کردند و از جاده‌های کوتاه‌تر و زودرس‌تر استفاده می‌کردند. تعداد سفیدپوستهایی که پیاده به خانة ما می‌آمدند کم بود و از آغاز رکود اقتصادی خیلی کمتر.
هنگام بالا رفتن از تپه‌ها بود که مردی را دیدیم. با پتوپیچی بر دوش و تفنگی در دست به سوی ما می‌آمد. داخل پتوپیچ، همیشه یک ماهیتابه، دو تا کنسرو گوشت، یا انجیل، کبریت و یک بسته گوشت قورمه وجود داشت. بعضی وقتها مرد مسافر، مستخدم سیاهپوستی هم همراه داشت. این مردها همیشه خودشان را کاوشگر معرفی می‌کردند، که موقعیت آبرومند و قابل احترامی بود. اغلب آنها در حال کاوش و جستجو بودند. بیشتر به دنبال طلا می‌گشتند.
یک روز عصر وقتی که آفتاب غروب می‌کرد، در جادة کنار خانه‌مان مرد قدبلند و پشت‌خمیده‌ای پیدا شد که لباس خاکستری ژنده‌ای به تن داشت و تفنگ و پتوپیچی بر دوش. دانستیم که برای شب همصحبت داریم. رسم مهمان‌نوازی این بود که به هیچ‌کسی که از میان بوته‌زارها به سوی خانة ما می‌آمد جواب منفی ندهیم. به همه‌شان خوراکی می‌دادیم و می‌خواستیم تا وقتی بخواهند پیش ما بمانند.
جانی بلک ورتی، آفتاب‌سوخته بود؛ به رنگ قهوه‌ای سیر. صورت خشک و چروکیده‌ای داشت و چشمهایی خاکستری. آفتاب سفیدپوستها را بیشتر می‌سوزاند. او چشمهایش را زیر تابش آفتاب مثل مشت بسته‌ای جمع می‌کرد. لاغر بود و گفت که به‌تازگی مالاریا گرفته بوده است.
پیر بود و شکسته و فقط به خاطر آفتاب نبود که صورتش چروکیده شده بود، بلکه به خاطر پیری و گذشت زمان هم بود. در داخل پتوپیچش غیر از ماهیتابه، که از لوازم ضروری و اجتناب‌ناپذیر بود، یک قابلمه لعابی کوچک، نیم کیلو چای، مقداری شیر خشک داشت و چند تکه لباس اضافی. برای محافظت بدنش در مقابل گیاهان شلوار بلند خاکستری‌رنگی می‌پوشید با پیراهن خاکستری مخصوص بوته‌زار، و نیز پولیور خاکستری‌رنگی در شبهای سرد و یخی.
بین بقیه خرت و پرتهایش مقداری هم بلغور ذرت داشت. همین وجود بلغور ذرت نشانی بود روشن از خوراک ثابت و همیشگی آفریقاییان؛ که غذایی بود ارزان‌قیمت، که تهیه کردنش آسان بود و زودپز و مقوی. ولی سفیدپوستها آن را نمی‌خوردند؛ دست‌کم نه به‌عنوان غذای عادی و روزمره. چراکه دوست نداشتند همتراز سیاهپوستها بشوند. به خاطر همین غذای بومی همراه مرد بود که پدرم هنگام صحبت با مادرم گفت: «احتمالاً دارد بومی می‌شود.» منظورش از این عبارت این نبود که از بلک ورتی ایراد بگیرد یا همان منظوری را داشته باشد که سفیدپوستها موقع به کار بردن چنین عبارتی دارند و وقت عصبانی شدن می‌گویند: «بومی شده است.» یا در مواقع متفاوتی با برداشتهای متفاوتی این عبارت را با حسادت زننده‌ای به کار می‌برند.
البته از جانی بلک ورتی خواسته شد که شب را بماند و با ما شام بخورد. شب، زیر نور لامپ روشن و پشت میزی که پر از غذاهای گوناگون بود؛ او گفت چقدر خوب است که دوباره این‌همه خوراکی واقعی می‌بیند. اما این حرف را، گرچه مؤدبانه با اندکی ابهام گفت. انگار که دارد احساسش را در مورد غذاها به خودش یادآوری می‌کند.
بشقاب غذایش پر بود و او هم می‌خورد. مدتی یادش رفت که دارد غذا می‌خورد و مادرم با دادن مقداری سُس گوشت، همراه هویج و اسفناج که محصول باغچة خودمان بود، به یادش آورد که غذایش را بخورد. ولی روی هم رفته او خیلی کم غذا خورده بود و زیاد هم حرف نزده بود. برای آنکه خوراکی باعث شده بود او ضمن غذا خوردن حرف بزند. درست مثل وقتی که روزه بودیم، که هم گرسنه غذا بودیم و هم گرسنة پاسخ به سؤالهایی که داشتیم.
به‌ویژه آنکه ما دو تا کودک سؤالهای زیادی داشتیم و می‌خواستیم چیزهای بیشتری درباره زندگی چنان مردی بدانیم. مردی که به‌تنهایی و به‌آرامی گاهی حدود بیست کیلومتر یا بیشتر در روز میان بوته‌زارها راه می‌رفت و به‌تنهایی زیر نور آفتاب یا ماه می‌خوابید و یا در آب و هواهای متفاوت سال و هروقت که دلش می‌خواست به کاوشگری می‌پرداخت و وقتی که لازم بود دست از کار می‌کشید و استراحت می‌کرد. زندگی آن‌چنانی، بی‌آنکه چیزی درباره آن شنیده باشیم، باعث می‌شد که ما به زندگی متفاوتی، با آنچه که در مدرسه یا در خانه به ما گفته بودند، فکر بکنیم.
می‌دانستیم که او از مدتها پیش تا حالا که شصت سالش شده بود، عمرش را در جاده‌ها گذرانده است و می‌دانستیم که او در جنوب انگلستان، نزدیک کانتربری به دنیا آمده است و تمام عمرش را در بالا، پایین و گرداگرد آفریقای جنوبی در حال ماجراجویی بوده است. اما کله‌ای که او خودش به کار می‌برد «ماجراجویی» نبود، این کلمه‌ای بود که ما بچه‌ها به کار می‌بردیم؛ البته تا زمانی که متوجه شدیم این کلمه او را ناراحت می‌کند.
در معدن کار کرده بود، و در واقع در معدنی که خودش صاحبش بوده است، کشاورزی کرده بود، ولی در این کار موفق نبوده است. به کارهای مختلفی دست زده است و از آنجایی که دلش می‌خواست ارباب خودش باشد، فروشگاهی راه انداخته بود، ولی از این کار هم خسته شده بود و دوباره سفرها و ماجراجوییهایش را از سر گرفته بود.
حالا چیزی نبود که ما درباره زندگی‌اش نشنیده باشیم. در واقع هرازچند گاهی آدم ولگردی مثل او به در خانه‌مان می‌آمد. در حقیقت وجود او چیز خارق‌العاده‌ای وجود نداشت، شاید آن‌طور که بعدها متوجه شدیم، جز اینکه او اصلاً با خودش ماهیتابه‌ای همراه نداشت؛ ماهیتابه‌ای که اغلب کاوشگران دارند. هرگز هم از پدرم نخواسته بود که اجازه بدهد در زمینهایش به کاوش بپردازد. هیچ کاوشگری را نمی‌شناختیم که هیجان کندوکاو در مزرعه را ندیده بگیرد؛ چراکه مزرعه پدرم پر بود از صخره‌های تراشیده‌شده، خندقها و ستونهایی که بعضیها می‌گفتند مربوط به دورة فینقیهاست. آدم نمی‌تواند صدها کیلومتر به دنبال طلا راه برود و حالا نشانه کهنه و نو آن را ندیده بگیرد. اسم این ناحیه را «بانکت» گذاشته بودند. به خاطر اینکه صخره‌های سرکشیده‌ای که در آن وجود داشت شبیه به صخره‌هایی بود که در بانکت واقع در ناحیه «رند» قرار داشت. این اسم به‌تنهایی مثل تابلوی راهنمایی گویای واقعیت ناحیه بود، ولی جانی گفت که صبح زود با طلوع آفتاب به راه می‌افتد.
رفتنش را در جاده آفتابی که یک طرفش پر از درخت بود دیدم، که تلوتلوخوران از چشم‌رس دور شد؛ مردی که قدبلند بود و لاغر، تقریباً خمیده با لباسهای خاکی ساییده و کفشهای چرمی.
چند ماه بعد از مرد بی‌کار دیگری که دنبال کاوشگری بود، در پاسخ اینکه جانی را دیده و می‌شناسد، گفته بود: «بله.»
و با عصبانیت اضافه کرده بود که «جانی در دره بومی شده است.» ناراحتی‌اش بی‌مورد بود. برای اینکه تصور ما این بود که خودش هم بومی شده است و یا دلش می‌خواهد که بشود، یا می‌تواند بومی بشود و زنی داشته باشد از اهالی بوته‌زار. اما ماهیتابه نداشتن جانی، بلغور ذرت و طرز نگاه کردنش به میز شامی که به نظرش غیر عادی بود، همه نشان از بومی شدنش بود.
مردی که آمده بود گفت که با زنهای زیادی بوده است ولی حالا عادتش را کنار گذاشته است. پیش از این به ‌موقعش باید می‌گفتم که در دیدار با جانی چیزی ما را تکان داد؛ برای اینکه تا آن موقع چیزی اتفاق نیفتاده بود که تکانمان بدهد. ولی بعدها نامه‌ای که برایمان نوشته بود، در کنار بقیه چیزها، باعث شد که تصور جدیدی از او داشته باشیم که تکاندهنده بود.
سه روز پس از رفتن جانی، نامه‌ای از او به دستمان رسید. یادم می‌آید که پدر منتظر بود، بالاخره در این نامه جانی درخواست موافقت پدر را برای کندوکاو در مزرعه کرده باشد. ولی این نامه، به‌هرحال نامه‌ای غیر عادی بود، وضعیت‌نامه و نوع نوشتنش با سرووضع آدم ولگردی مثل جانی جور درنمی‌آمد. کاغذ نامه، کاغذی بود آبی‌رنگ با مارک «گرد کسلی» و پاکتش هم پاکت آبی‌رنگی بود با همان مارک، نامه تمیز و مرتب نوشته شده بود؛ مثل نوشته‌های بچه‌ها. نامه‌ای بود معمولی که نوشته بود که از مهمان‌نوازی ما خیلی لذت برده است و نیز از آشپزی کدبانوی خانه و از فرصت پیش‌آمده برای آشنایی با ما سپاسگزاری کرده بود و در پایان نوشته بود: «با آرزوی موفقیتهای بیشتر، دوستدار شما جانی بلک ورتی.»
روزی او هم پسربچه خوب تربیت‌شدة یک خانواده روستایی انگلیسی بوده است، که به او گفته بودند: «جانی، تو همیشه باید پس از مهمانی و پذیرایی، نامه بنویسی و از صاحب‌خانه تشکر بکنی.»
مدتها درباره نامه صحبت کردیم. نامه را باید پس از ترک خانه ما، در نزدیک فروشگاه سمت شمال پست کرده باشد، که تا خانه ما حدود بیست کیلومتری فاصله داشت. او باید یک ورق کاغذ با یک پاکت از بخش ویژه سیاهان فروشگاه خریده باشد؛ چراکه در اینجاست که خرده‌فروشی دارند. البته این خرده‌فروشی، سود کلانی برای فروشگاه دارد.
باید یک تمبر خریده باشد و رفته باشد پستخانه تا آن را به کارمند پست تحویل بدهد. سپس به خاطر چیزهایی که جا گذاشته بوده و نیز نامه‌ای که نوشته بود و دیگر چیزهایی که برای سیاهپوستان ممنوع است، دوباره به همان قبیلة آفریقایی پشت اداره پست برگشته باشد؛ یعنی جایی که در آنجا زندگی می‌کرد.
با مرور دیگری که بر زندگی این مرد داشتم به نظرم بعید می‌آمد که تصورات من درباره‌اش درست باشد. سالها بعد وقتی که زن جوانی شده بودم، در یک مهمانی چای که مثل بقیه مهمانیها جای پرگویی و شایعه‌پراکنی بود، از آنجایی که ما زنهای جوان شوهر کرده بودیم بیشتر حرفهایمان در مورد مردها و ازدواج دور می‌زد. دختری که یک سال هم از ازدواجش نمی‌گذشت و هنوز عاشق شوهرش بود و دوست نداشت که شوهرش را فدای جمع بکند، در عوض دربارة عمه‌اش صحبت می‌کرد که در «اورنج فری استیت» زندگی می‌کرد. او گفت که عمه‌اش سالها با شوهر واقعاً بدی زندگی می‌کرد، «...و بالاخره هم شوهرش راهش را کشید و رفت و تمام خبری که از او داشت فقط یک نامه بود. می‌دانید نامه‌ای مثل همان نامه‌هایی که پس از مهمانیها و شبیه آن می‌نویسند. او در نامه‌اش نوشته بود: برای اوقات خوبی که داشتم از تو تشکر می‌کنم. متوجه هستید که! و اندکی بعد عمه‌ام متوجه شد که اصلاً ازدواجش نادرست بوده است، و در تمام این مدت مرد با زن دیگری ازدواج کرده بوده است.»
یکی پرسید: «خوشبخت بود؟»
دختر گفت: «خوب او دیوانه است و می‌گوید که بهترین لحظه‌های زندگی‌اش همین زمان بوده است.»
ـ و از چه چیز گله و شکایت داشت؟
ـ می‌شود گفت، گرچه در تمام این مدت شوهر داشت، ولی کارش به ‌نوعی نامشروع بود؛ تا اینکه آن نامه رسید و عصبانی‌اش کرد. نامه‌ای که در آن نوشته بود، باید بنویسم و از تو تشکر کنم... و چیزی شبیه این.»
ناگهان چیزی از ذهنم گذشت و پرسیدم: «اسمش چی بود؟»
ـ یادم نیست، جانی، نمی‌دانم جانی چی و چیزی شبیه به آن.
و این تمام چیزی بود که در آن مهمانی برجستة آفریقای جنوبی، رخ داد؛ در یک مهمانی چای پیش از ظهر، در ایوان گسترده سایه‌دار، با سینیهای پر از کیک و بیسکویت. جایی که زنها ضمن تماشای بازی کردن بچه‌هایشان، پرگویی می‌کردند و زندگی کاهلانة خود را پیش از برگشتن به خانه‌هایشان پر می‌کردند. جایی که غذایشان را پخته بودند، میز نهارشان را چیده بودند و شوهرانشان چشم‌انتظار برگشتنشان بودند. مهمانی مربوط به سی سال پیش بود و هنوز شهر آن‌قدر بزرگ نشده بود که مردها نتوانند از محل کارشان تا خانه را رانندگی بکنند و کنار اعضای خانواده‌شان ناهار بخورند. البته منظورم خانواده‌های سفیدپوست است.
قسمت پایانی این معما، داستانی بود که آن را در روزنامه محلی «ولی ادورتایزر»، که در ده هزار شماره منتشر می‌شد، خواندم. داستان بود به نام «صمغ سیاه خوشبو» نوشته آلن گلینری که داستان برندة جایزه روزنامه بود:
وقتی کار مشخصی ندارم، دوست دارم پرسه‌زنان از خیابان میدل استریت به سمت پایین شهر بروم. شاهد خبرهای روز باشم. اندکی حرف بزنم و درباره چیزهایی که شنیده‌ام داستان بنویسم. مردم از تصادف و اتفاق لذت می‌برند. باعث می‌شود که حرفی برای زدن داشته باشند. اما وقتی تعداد تصادفها زیاد باشد، احساس ناخوشایندی پدید می‌آورد، و جوّی می‌سازد که آدم عاقل احساس ناراحتی بکند. امروز صبح همین‌طوری بود. داستان از مغازه گلفروشی آغاز شد که در آنجا زنی با سیاهه خریدی در دست از فروشنده می‌پرسید: شما صمغ سیاه هم می‌فروشید؟
ظاهراً منظورش نوعی خوراکی بود.
فروشنده گفت: اسمش را نشنیده‌ام. ولی من گلهای تر و تازه‌ای دارم، می‌توانم به شما «باغ کوهستانی مینیاتوری در سینی» را پیشنهاد بکنم.
ـ نه، نه، نه، من صمغ سیاه معمولی نمی‌خواهم. همه جورش را خریده‌ام. صمغ سیاه خوشبو می‌خواهم.
ده دقیقه بعد وقتی که پیش فروشنده لوازم آرایشِ داروفروشی محله‌مان، داروخانه هاری، منتظر خرید مسواک بودم، صدای زنی را شنیدم که یک بطری صمغ سیاه می‌خواست. فکر کردم که ناگهان این صمغ سیاه جزئی از زندگی من شده است.
دختر فروشنده گفت: چنین چیزی نداریم.
به نظرش صمغ سیاه نوعی عطر بود پس به جای آن پیشنهاد فروش عطرهایی مثل عطر گل سرخ، پیچ امین‌الدوله، یاس بنفش، بنفشه سفید و عطر یاسمن می‌داد.
نیم ساعت بعد در مغازه بذرفروشی بودم که شنیدم زنی با صدای نازک و ظریفی می‌گفت: شما گل و گیاه هم دارید؟ و بعد فهمیدم که چه اتفاقی در راه است. پیش از این هم برایم اتفاق افتاده بود، اما کی و کجا؟... پیش از این هرگز اسم صمغ سیاه خوشبو را نشنیده بودم. حالا ظرف یک ساعت سه بار اسمش را می‌شنیدم وقتی که آن خانم رفت از فروشنده پرسیدم: اصلاً چیزی به اسم صمغ سیاه خوشبو وجود دارد؟
او گفت: حدس شما درست است. ولی مردم همیشه دنبال چیزی می‌گردند که به دست آوردنش مشکل باشد.
و در این لحظه بود که به یادم افتاد کجا این رگة صدای گرسنة سمج را شنیده‌ام. (صدایی که شنیده می‌شد) رگه‌هایی از صدا که مفهومش این بود که صمغ سیاه خوشبو همه آرزوهای قلبی آدم را برآورده می‌کند.
این موضوع مربوط است به زمان قبل از جنگ و زمانی که من در «کیپ تاون» بودم و باید به «نایروبی» می‌رفتم. پیش از این در آن جاده رانندگی کرده بودم و حالا دلم می‌خواست تا پایان آن برسم. جاده‌ای که در آن هر دو سه ساعتی از کنار دهکدة کوچکی می‌گذری که همه‌شان مثل هم‌اند؛ گرم‌اند و پر گرد و غبار. مردم در قهوه‌خانه‌ها بستنی می‌خورند و دربارة موتورسیکلتها و هنرپیشة فیلم صحبت می‌کنند. در پیاله‌فروشیها مردم سرگرم نوشانوش‌‌اند. رستورانی هم اگر هست، بد است و ظاهرفریب. پیشخدمتها فقط روزها سر کارند و شبها باید خودشان را به شهرهای بزرگ برسانند و از شهر چنان حرف می‌زنند که انگار از پاریس و لندن حرف می‌زنند ولی وقتی پس از دویست یا پانصد کیلومتر راه به آنجا می‌رسی، به‌خوبی می‌بینی دهکدة بزرگی است، با همان درختهای پر گرد و غبار، همان قهوه‌خانه‌ها، همان پیاله‌فروشیها، با پنج هزار نفر جمعیت به جای پانصد نفر.
عصر روز سوم در «ترانسوای» شمالی بودم وقتی می‌خواستم شب را در آنجا اتراق بکنم، خورشید پشت ابری از گرد و غبار، به خون نشسته بود و خیابان اصلی شهر پر بود از آدم و چهارپا. زمان جشنوارة کشاورزی بود و هتلها اتاق خالی نداشتند. صاحب هتل گفت زنی هست که در مواقع ضروری به مسافرها اتاق اجاره می‌دهد.
خانة زن در انتهای خیابان پرجنب‌وجوش غبارآلودی، زیر انبوهی از درختان جاکاراندان قرار داشت. خانة کوچکی بود با داربستی شکلاتی‌رنگ. در سرتاسر ایوان سقف ساختمان، زیر سنگینی گلهای کاغذی قرمزرنگ شکم داده بود. زنی که در خانه را باز کرد، زنی بود گرد و قلنبه، مومشکی با پیشبندی صورتی و دستهایش به خاطر آشپزی آردی بود. گفت که اتاق آماده نیست. گفتم که از «بلوم فونتین» تا آنجا تمام روز در راه بوده‌ام و او گفت: «بیا تو، شوهر دوم من، روز اول از بلوم فونتین به اینجا آمده بود.»
بیرون خانه همه‌جا گرد و خاک بود و تابش آفتاب بسیار تند بود و آزاردهنده، ولی داخل خانه دنج بود و راحت، با گلها و نوارها و پشتیها و چینیهایی پشت شیشه. همة گوشه و کنار قابل تصور خانه، پر از عکسهای یک مرد بود. نمی‌شد که از دستش فرار کرد. از بالای دیوار حمام به آدم لبخند می‌زد و اگر در کمدی را باز می‌کردی، باز همان‌جا بود، فرورفته توی بشقابها.
دو ساعتی طول کشید تا آشپزی زن تمام شد؛ درحالی‌که مرتب حرف می‌زد و می‌گفت که چطور باید زن تمام روزش را صرف پختن غذایی بکند که ظرف پنج دقیقه خورده می‌شود. پرسید که چه غذاهایی را دوست دارم و یکی دو بار هم کمکم کرد و درهمین‌حال درباره شوهرش حرف زد. انگار که مرد هفته برگزاری جشنواره کشاورزی به آن شهر آمده و دنبال جای خوابی می‌گشته که به آن خانه رفته است. او زن بیوه‌ای بود که به‌تنهایی زندگی می‌کرد و به خاطر همین هم دوست نداشت که به مردهای مجرد اتاق کرایه بدهد. اما از نگاه کردن مرد خوشش آمده بود و یک هفته بعد هم باهم ازدواج کرده بودند.
یازده ماه اول با رؤیایی از شادیها گذشته بود؛ آن‌گاه مرد راه افتاده و رفته بود و زن را تنها و بی‌خبر گذاشته بود تا زمانی که نامه‌اش رسیده بود. نامه‌ای که در آن از تمام مهربانیهای زن تشکر کرده بود. زن می‌گفت: «نامه درست مثل سیلی‌ای بود که به صورت آدم بزنند. کسی که از زنش به خاطر مهربانیهایش به‌عنوان یک مهماندار تشکر نمی‌کند، می‌کند؟ و برایش کارت کریسمس نمی‌فرستد.» ولی آن مرد سال بعد موقع کریسمس برای زنش کارت تبریک فرستاده بود. کارتی روی پیش‌بخاری بود و در آن مرد رسیدن کریسمس را به او تبریک گفته بود. اما زن می‌گفت: «مرد خوبی بود و هرچه پول درآورد به من می‌داد. گرچه من نیازی به آن نداشتم و شوهر سابقم پول کافی برایم بر جا گذاشته بود.»
مرد در آنجا به‌عنوان سرکارگر در راه‌آهن مشغول کار شده بود زن مثل هر زنی که چیزی از زندگی درک کرده باشد، غیر از او به هیچ مردی توجه نمی‌کرد. البته آن مرد هم مثل بقیه مردها خطاکار بود. مردی بود ناآرام و دمدمی‌مزاج. ولی با این‌همه زن را عاشقانه دوست داشت. چیزی که زن آن را درک می‌کرد. بالاتر از همه مرد، مرد اهل خانه و زندگی بود.
زن همین‌طور یکریز حرف می‌زد تا صبح نزدیک شد و بانگ خروس بلند شد. چهرة من از فرط خمیازه کشیدن درد گرفته بود. صبح روز بعد به راهم به سمت شمال ادامه دادم و شب‌هنگام در «رودزیای جنوبی» بودم. به شهر کوچکی وارد شدم که پر از گرد و غبار بود، با مردمی که با بهترین لباسهایشان در همهمه و ازدحام بره‌ها وول می‌خوردند.
هنگام جشن بود و هتلها اتاق خالی نداشتند. مجبور شدم باز اتاقی در یک خانه اجاره کنم. وقتی که خانه را دیدم فکر کردم که زمان بیست و چهار ساعت به عقب برگشته است. برای اینکه سنگینی گیاهان خزنده بر سقف خانه فشار آورده و آن را خم کرده بود. ایوان خانه را داربست زده بودند و گرد و غبار قرمزرنگی تمام ایوان را پر کرده بود.
زن جذابی که دم در آمد، زنی بود بور و در پشت سرش از میان در، روی دیوار خانه عکس همان مرد قبلی را دیدم. مرد جوانی بود، موبور، با همان چشمان خاکستری تیره؛ با رد پایی از آفتاب‌سوختگی بر چهره‌اش. در کف اتاق بچه کوچکی بازی می‌کرد که شبیه همان عکس بود.
گفتم که از کجا می‌آیم و او گفت که شوهرش هم سه سال پیش از همان‌جا آمده است. همه‌چیز مثل هم بود. حتی داخل خانه هم مثل خانه قبلی بود؛ راحت، اما شلوغ و ساختگی. همه‌چیز خوب و مرتب بود.
شام خوردیم و او دربارة شوهرش صحبت کرد. شوهرش تا موقع به دنیا آمدن کودک و حتی تا چند هفته بعد آنجا مانده بود. زن با همان شکیبایی، حسرت و لحن تلخی صحبت می‌کرد که خواهر شب قبلی‌اش. همان‌طور که نشسته بودم و با دلسوزی به حرفهایش گوش می‌کردم، درحقیقت داشتم به زن بی‌سرپرست شب قبل خیانت می‌کردم.
البته زن گفت که خودش هم بی‌تقصیر نبوده است:او گاهی زیاد مشروب می‌خورد. اما نمی‌توان به مردی کمک کرد تا مرد شود. گاهی هفته‌ها غرق رؤیاهایش می‌شد و حرفهای کسی را نمی‌شنید. ولی روی هم رفته شوهر خوبی بود و در قسمت فروش فروشگاه ماشین‌آلات کشاورزی، شغل خوبی داشت و سخت کار می‌کرد و وقتی که کوچولویمان به دنیا آمد خیلی خوشحال شد... و بعد آنجا را ترک کرد یک بار نامه‌ای نوشت، نامه‌ای بلند تا بگوید که هیچ‌وقت مهربانیهای دلسوزانة زن را فراموش نخواهد کرد. زن از این نامه واقعاً ناراحت شده بود و گفت: «چیز مسخره‌ای است، مگرنه؟»
ساعتها بعد از نیمه‌شب بود که من رفتم تا در واقع زیر همان عکس بزرگ رنگی مردی بخوابم، که از دیدنش ناراحت می‌شدم. مثل این بود که کسی دارد در خواب تماشایم می‌کند.
عصر روز بعد وقتی که تقریباً داشتم با ماشین از رودزیای جنوبی به سمت رودزیای شمالی راه می‌افتادم زیرچشمی به خانه‌های کوچکی نگاه می‌کردم که در ابر قرمزی از گرد و غبار فرو رفته بودند. چنین به نظر می‌آمد که دلیلی ندارد تا در بین راه با چنین چشم‌اندازهای بدی روبه‌رو نشوم.
ولی روز بعد در «کوپر بلت» رودزیای شمالی بود که قدم به شهر پر از آدم و ماشین گذاشتم.
قرار بود که آن شب جشن و پایکوبی داشته باشند. هتلهای بزرگ پر بودند. زنی که من را به خانه‌اش راهنمایی کرد، زنی بود چاق و چله، موقرمز، حرّاف و خوش‌زبان. گفت گرچه نیازی ندارد، ولی دوست دارد خانه‌اش را شبها اجاره بدهد، آن‌هم درحالی‌که شوهرش کار او را دوست نداشت. (این عبارت را با نوعی نفرت ادا کرد.) شوهرش در گاراژی تعمیرکار اتومبیل بود و پول خوبی درمی‌آورد. زن پیش از ازدواجش برای گذران زندگی خانه‌اش را به مسافرها اجاره می‌داد و این‌گونه بود که با شوهرش آشنا شده بود. زن درحالی‌که منتظر بود شوهرش برای شام به خانه بیاید، در مورد او صحبت می‌کرد و می‌گفت: «هر شب همین کار را می‌کند، تمام شبهای زندگی‌ام. می‌دانی نیازی نیست که ازش بخواهی تا هر شب سر ساعت برای خوردن شام به خانه بیاید و در عوض همه‌چیز را خراب بکند. ولی هروقت که با مردهای دیگر به پیاله‌فروشی برود، دیگر نمی‌توان از آنجا بیرونش آورد.»
در حرف زدنش خبری از رگه‌ای نبود که در صدای دو زن قبلی شنیده بودم. همه‌اش نگران بود که در زندگی او هم غیبت موجب اشتیاق بشود. اغلب بلند آه می‌کشید و می‌گفت: «وقتی که تنهایی و مجرد، دوست داری که ازدواج بکنی، و وقتی که ازدواج کردی، دوست داری که جدا بشوی و تنها.» او پیش از این با مرد دیگری ازدواج کرده بود و بایستی همین تجربه برایش کافی باشد. در نهایت این یکی خیلی بهتر از آنی بود که ازش طلاق گرفته بود.
مرد تا ساعت ده شب و تا زمانی که پیاله‌فروشیها بسته نشد، به خانه نیامد. او آن‌قدر خوش‌قیافه نبود که در عکسهایش به نظر می‌آمد. و این درحقیقت به خاطر این بود که گریس موتور به تمام هیکلش پاشیده بود و صورتش هم روغنی شده بود. زن او را به خاطر دیر کردنش سرزنش کرد و نیز به خاطر اینکه خودش نشسته است. اما همة پاسخی که مرد داد این بود: «سعی نکن من را خانگی بکنی.»
بعد از شام زن گفت نمی‌داند چرا باید تمام عمرش را صرف غذا پختن و بردگی برای مردی بکند که برایش اصلاً مهم نیست که چی می‌خورد و مرد گفت نباید نگران باشد، برای اینکه واقعاً برای او مهم نیست که چی می‌خورد. بعد مرد به من تعظیمی کرد و دوباره از خانه بیرون رفت و بعد از نیمه‌شب بود که با چشمانی گیج و خمار به خانه برگشت و با خود موجی از هوای سرد شبانه را به درون خانه گرم زیر نور لامپ آورد.
زن با گله گفت: «پس تصمیم گرفتی که به خانه برگردی؟»
و مرد گفت: «اندکی در مزرعه قدم زدم. مهتاب آن‌قدر نورانی است که می‌شود زیر نورش کتاب خواند. باد می‌وزد و باران می‌بارد.»
بعد دستش را دور کمر زن انداخت و به رویش لبخند زد و زن هم در پاسخش لبخندی زد و تلخیها را به فراموشی سپرد. بالاخره مرد آواره به خانه برگشته بود.
من به آلن مگینری نامه‌ای نوشتم و از او پرسیدم که آیا داستانش را بر اساس زندگی کسی نوشته است. برایش نوشتم که چرا می‌خواهم این را بدانم و برایش درباره پیرمردی نوشتم که پانزده سال پیش از آن از میان بوته‌زار به خانة ما آمده بود. دلیلی نداشت که مرد داستان، همان مرد مورد نظر من باشد؛ جز موضوع نامه نوشتنها، نامه‌هایی معمولی، مثل همه نامه‌هایی که هرکس پس از مهمانی یا ملاقات برای کسی می‌نویسد. مگینری در جواب نامه‌ام نوشت: «از نامه شما متشکرم، و نیز از توجه و علاقه‌تان و اطلاعاتی که داده بودید. حدس شما درست است.
داستان من بر اساس زندگی واقعی کسی نوشته شده است. اما در اغلب موارد واقعیت ندارد. من زمان داستان را آزادانه عوض کرده‌ام و زمان داستان را به سالها پیش از وقوع واقعی آن برده‌ام، البته نه چند دهه، بلکه چند سال و مکان وقوع آن را هم امروزی‌تر کرده‌ام. برای اینکه جانی بلک ورتی به زنهای زیادی عشق می‌ورزید و بعد رهایشان می‌کرد و این کار خیلی بدی است، و این حادثه به زمانهای خیلی دوری برمی‌گردد و جز افراد پیر و سالخورده آن را فراموش کرده‌اند. امروز همه‌چیز راحت و روان است و به‌اصطلاح تمدن بشری بر ما فائق شده است. ولی من می‌ترسیدم که اگر قهرمان داستانم را در همان زمان واقعی خودش نشان بدهم، به نظر خوانندگان امروزی داستان، عجیب و غریب بیاید و آنها این داستان کوچک من را فقط به خاطر حادثه‌ای که در گذشته اتفاق افتاده است بخوانند و آن را جذاب‌تر از شخصیت داستان من بدانند.
بعد از آغاز جنگ بوئرها بود که من به خاطر هیجانی که در جنگ است، مثل هر جوانی داوطلب شرکت در جنگ شدم و نمی‌دانستم که واقعیت آن چیست. بعد از آن تصمیم گرفتم که دیگر به انگلستان برنگردم. فکر کردم به کار کاوشگری معدن بپردازم. بنابراین به ژوهانسبورگ رفتم و در آنجا با همسرم، لنا، آشنا شدم که آشپز و نگهبان یک پانسیون مردانه بود؛ کاری سخت در روزگاری سخت. او از جانی یک بچه داشت و فکر می‌کرد که همسر جانی است. دراین‌باره تحقیق کردم، که او هرگز ازدواج نکرده است و سند ازدواجی که دارد ساختگی و تقلبی است.
عملاً این موجب سهولت کار ما شد ولی از نظری هم می‌توانست ناگوار باشد و باعث تلخی زندگی لنا شده بود. من می‌ترسیدم مبادا با او بدرفتاری بکنم. اما ما باهم ازدواج کردیم و من پدر بچه شدم و لنا الگوی اصلی زن دوم داستان من بود.
در داستان او به‌عنوان زنی عاشق خانه و زندگی و، به ‌موقع خود، زنی خوش‌سلیقه معرفی شده است؛ حتی وقتی که برای همه معدنچیها آشپزی می‌کرد و با حقوق کمی که می‌گرفت خودش و بچه‌اش را اداره می‌کرد و در اتاقی زندگی می‌کرد که چندان از سگدانی بزرگ‌تر نبود. با‌این‌حال همیشه تمیز و قشنگ بود و این چیزی بود که اولین بار باعث دلبستگی من شد. می‌توانم با جرئت بگویم که آنچه که توجه جانی را هم جلب کرده بود همین بود.
بعدها... و خیلی بعد از آن، و بعد از جنگ بزرگ، وقتی که بچه تقریباً بزرگ شده بود، به‌ طور اتفاقی از یک زن، چیزهایی درباره جانی بلک ورتی شنیدم؛ و او زنی بود که با جانی ازدواج کرده بود. هرگز من و لنا فکر نکرده بودیم که جانی به بیش از یک زن خیانت کرده باشد. و من پس از تفکر زیاد به این نتیجه رسیدم که این موضوع را به لنا نگویم، ولی من باید آن را می‌دانستم.
بعد از آن به کار مزرعه‌داری پرداختم. دنباله داستان وقتی اتفاق افتاد که در «کیپ پرونیس» بودم و داستان را از زبان زنی شنیدم، زنی که اولین زن داستان من است؛ همان زن چاق و قلنبة قشنگ. وقتی که با جانی ازدواج کرد دختر مزرعه‌دار بوئر ثروتمندی بود.
در داستانم نگفته‌ام که این یک ازدواج غیر عادی بود. این اتفاق درست پیش از جنگ بوئرها رخ داد. زمان جنگ و نکبت نزدیک بود و او دختر شجاعی بود که با یک مرد انگلیسی ازدواج کرد. پدر و مادر دختر از این ازدواج ناراحت شدند ولی کار خوبی کردند که پس از آنکه مرد، دختر را ترک کرد، دوباره او را به خانة خود بردند.
همه‌چیز قانونی بود و ازدواج دختر با جانی یک ازدواج رسمی بود؛ آن‌هم در کلیسا. فکر می‌کنم این اولین عشق جانی بود، بعدها دختر از جانی طلاق گرفت که برای مردمی ساده مثل آنها کار هولناکی بود. حالا همه‌چیز عوض شده است. مردم نمی‌دانند که چندی پیش چقدر ساده بودند و چقدر وابسته به کلیسا. این طلاق زندگی زن را تباه کرد. نه این زن دلش نمی‌خواست از جانی طلاق بگیرد، بلکه به خاطر این کار با پدر و مادرش دعوا هم کرده بود و گفته بود که باید طلاق بگیرد. به همین جهت هم دلش می‌خواست دوباره با کسی ازدواج بکند، اما هیچ‌کس حاضر به ازدواج با او نبود. در آن جامعه دهاتی و دمُده، در آن روزها، در نظر مردم او زن بدکاری بود. بدی‌اش این بود که او واقعاً زن زیبایی بود. اما آنچه که من را واقعاً تکان داد این بود که او روی هم رفته از جانی بدگویی نمی‌کرد؛ حتی پس از بیست سال بازهم او را دوست داشت. بعد از او بود که من بقیه داستان را پیگیر شدم و با همسر خودم، روی هم چهار زن در زندگی جانی پیدا کردم؛ که در داستان خودم آنها را سه نفر کردم. زندگی همیشه پر است از داستان و تصادف، و خیلی بیشتر از آنچه که یک داستان‌نویس بتواند روی کاغذ آورد.
زن موقرمز داستان، زنی بود که در یک هتل گارسون بود و از جانی نفرت داشت. ولی من نمی‌دانستم وقتی ناگهان جانی، از در هتل وارد بشود، چه اتفاقی ممکن است رخ بدهد.
به همسرم گفتم من شکارچی بزرگی بودم ولی نمی‌خواستم شادیهای دیرین را بر هم بزنم.
بعد از آنکه زنم مرد من داستان سفر از زنی به زنی دیگر را نوشتم، که همه‌شان میانسال بودند و با جانی هم ازدواج کرده بودند، اما باید فضای داستانم را عوض می‌کردم و چقدر زود همه‌چیز عوض شد. من باید از بوئرها و زندگی‌شان در مزرعه، که آدمهای ساده و دمُده‌ای بودند، به‌عنوان آدمهایی خوب و متعصب سخن می‌گفتم و از دختر بزرگشان به‌عنوان دختری بد یاد می‌کردم. حالا دیگر دختری مثل او پیدا نمی‌شود؛ حتی در صومعه‌ها. اکنون کجای دنیا می‌توان دختری پیدا کرد که ساده و خشن بار آمده باشد مثل دخترانی که پنجاه سال پیش در مزرعه‌های بوئرها بار می‌آمدند. تازه آن‌هم دختری که جرئت داشته باشد با یک مرد انگلیسی ازدواج بکند، که چیز حیرت‌آوری است.
بعد از آن من باید دربارة کومه‌های کارگران معدن در ژوهانسبورگ صحبت می‌کردم. و بعد از آن از زندگی زنی که با صاحب فروشگاهی در میان بوته‌زارها ازدواج کرد، جایی که نزدیک‌ترین همسایه‌شان با آنها پنجاه کیلومتر فاصله داشت. آن روزها آنها ماشین نداشتند. سرانجام درباره سالهای آخر «بولاوایو» حرف می‌زدم آن‌هم درباره وقتی که بیشتر شبیه به یک حصیرآباد بود تا یک شهر. این خود جانی بلک ورتی بود که توجه من را به خود جلب کرد و باعث شد تا داستانش را به‌صورت یک داستان امروزی درآورم، به گونه‌ای که خوانندگان امروز با خواندن آن، از اینکه زمان چنین اتفاق گذشته و سپری شده است، ناراحت و پریشان نشوند.

&#۶۱۶۰۸;&#۶۱۶۰۸;&#۶۱۶۰۸;
جریان روزهای آخر زندگی جانی بلک ورتی را از یک دوست آفریقایی که دهکده محل فوت او را می‌شناخت، شنیدم. جانی به دهکده رفته و تقاضا کرده بود تا رئیس دهکده را ببیند. و وقتی رئیس در انجمن با ریش‌سفیدان دهکده تقاضای اجازه اقامت جانی را در آن دهکده، به‌عنوان یک آفریقایی نه یک سفیدپوست، مطرح کرد، همه کارها درست و حساب‌شده بود. ولی ریش‌سفیدهای دهکده از آن خوششان نیامد. این دهکده در نقطه دورافتاده‌ای از مراکز زندگی سفیدپوستها، در نزدیکی «زامبسی» قرار داشت و زندگی سنتی مردم دهکده تقریباً دست‌نخورده باقی مانده بود؛ نه مثل قبیله‌های نزدیک به مراکز زندگی سفیدپوستها، که ساختار خود را به‌کلی از دست داده بودند. مردم این دهکده فاصله خود را با سفیدپوستها حفظ کرده بودند و از نفوذ آنها می‌ترسیدند و بالاخره ریش‌سفیدان قبیله نیز همین کار را می‌کردند. درحالی‌که هیچ مدرکی علیه جانی نداشتند و برعکس او از همه مردم آنجا انسان‌تر به نظر می‌آمد، ولی آنها دوست نداشتند که در زندگی‌شان سفیدپوستی حضور داشته باشد؛ اما چه می‌توانستند بکنند.
سنت مهمان‌نوازی‌شان بسیار قوی بود: باید به بیگانه‌ها، مسافرها، و دیدارکنندگان از دهکده، جا و پناهگاهی می‌دادند و از آنها پذیرایی می‌کردند. آنها آدمهای آزادمنشی بودند: هرکسی به اندازه باورداشتهایش خوب و باارزش بود و نمی‌شد کسی را به خاطر خطای جمع، از جامعه بیرون کرد. شاید هم آنها اندکی احتیاط‌کار بودند و مردان سفیدپوستی که دیده بودند اغلب یا مأموران مالیات بودند یا پلیس یا مأموران دولت محلی که همگی هم خشک و مستبد و خودرأی بودند.
اما این سفیدپوست مثل یک متقاضی رفتار می‌کرد، و با آرامش بیرون از شهر، پشت کلبه‌های روستایی و زیر درختها ساکن شده بود و منتظر تصمیم شورای ریش‌سفیدان بود، که بالاخره موافقت کردند؛ البته به این شرط که او از هر نظر با مردم دهکده مشارکت داشته باشد. آنها گمان می‌کردند که با این شرطها در نهایت بر مرد سفیدپوست پیروز خواهند شد. با این‌همه او شش سال آخر عمرش را در آن دهکده گذراند؛ با سفرهای کوتاهی به اطراف، تا هم خودش را مرور کند و هم زندگی بی‌بندوبار گذشته‌اش را و در طول یکی از همین سفرها بود که به خانة ما آمده و شب را پیش ما مانده بود.
آفریقاییان او را «چهره عصبی» می‌خواندند و این نشانگر این بود که تنها صورت او بود که عصبی نشان می‌داد. این حالت به خاطر این بود که او عادت داشت صورتش را در هم بکشد و بعد بگذارد اعصاب صورتش شل و آویزان شود. همچنین مردم دهکده او را با نام «مرد بی‌زن» یا «مرد بی‌خان‌ومان» صدا می‌زدند. به‌رغم شصت سالگی‌اش در نظر زنها، مرد فریبنده‌ای بود، زنها دوروبر کلبة او پرسه می‌زدند، پرگویی می‌کردند و برایش تحفه و هدیه می‌آوردند، بعضی به او پیشنهاد ازدواج می‌دادند و حتی برخی از دخترها نیز.
رئیس و ریش‌سفیدان دهکده دوباره زیر درخت وسط دهکده گرد آمدند و به شور و مشورت پرداختند و بعد او را صدا زدند تا رأی و تصمیم آنها را بشنود.
گفتند که او زن لازم دارد و به‌رغم تمام اعتراضهایش،‌ از نظر حفظ نظم قبیله شرط ادامه اقامتش در آنجا ازدواج بود. آنها برایش زن میانسالی را انتخاب کردند که شوهرش در اثر تب آب سیاه مرده بود و هیچ بچه‌ای هم نداشت. گفتند که از مردی به سن و سال او انتظار نمی‌رود که بچه هم بخواهد. و آن‌طور که دوستم در کودکی از خود این مرد سفیدپوست شنیده بود، نوع زندگی مردم قبیله را به نوع زندگی خودشان ترجیح داده بودند. جانی و همسر جدیدش تا پایان با همدیگر به صلح و صفا زندگی می‌کردند.
موقعی که من این داستان را می‌نوشتم چیز دیگری هم یادم افتاد و آن این است، که وقتی بچه بودم و در «سالیزبوری» به مدرسه می‌رفتم،‌ در مدرسه دختری بود به نام آلیسا بلک ورتی، که پانزده سال داشت و در مقایسه با من دختر بزرگی بود. او با مادرش در حاشیة شهر زندگی می‌کرد و ناپدری‌اش آنها را ترک کرده و رفته بود. مادرش خانة کوچکی داشت با باغی بزرگ و آنجا را به مسافرها اجاره می‌داد. یکی از این مسافرها جانی بوده که شدیداً گرفتار مالاریا شده بود دو در بالای «زامبسی» به‌عنوان شکاربان کار می‌کرد. مادر الیسا از او پرستاری کرده بود و بعد باهم ازدواج کرده بودند و او هم به‌عنوان حسابدار مغازه خواربارفروشی عمومی شهر مشغول کار شده بود. آلیسا می‌گفت که او مرد وحشتناکی بود و برای مادرش شوهری بد. مشکل پول نبود. او پول خوبی درمی‌آورد ولی آدم بی‌رحمی بود و برای آنها دوست و همراه نبود. فقط می‌نشست و کتاب می‌خواند یا به رادیو گوش می‌داد، یا تمام شب به‌تنهایی پیاده‌روی می‌کرد و هیچ‌وقت هم از کارهایی که برایش انجام می‌دادند، قدردانی نمی‌کرد.
آه، چقدر ما بچه‌مدرسه‌ایها، از این هیولا نفرت داشتیم و او چه جانور بی‌احساسی بوده است.
ولی آن‌طور که نویسنده داستان دیده و روایت می‌کند، جانی چهار سال از اواخر عمرش را در یک خانة خفه شهری زندگی کرده بود که دورادورش را باغهای محلی گرفته بودند. او از ساعت هشت صبح تا چهار بعدازظهر سرگرم فروش خواروبار به زنهای تنبل محله بود. وقتی به خانه برمی‌گشت، پولها و طلاهایی را که با بردگی به دست آورده بود صرف خرید شکلات، مجله، لباس و نوار مو برای نادختری شهری‌شده‌اش می‌کرد. از او دعوت می‌کردند تا سه بار در روز سر میز غذای انباشته از گوشت سرخ‌کرده و جوجه، دسر و کیک و بیسکویت بنشیند. اما او سعی می‌کرد تا فلسفه زندگی خودش را با آنها در میان بگذارد.
ـ من عادت داشتم خورد و خوراک هفتگی‌ام را با ده شلینگ تهیه کنم.
ـ اما چرا، برای چی؟ منظورت چه بود؟
ـ برای اینکه آزاد باشم و این نظر من بود. اگر آدم پول زیادی خرج نکند. نیازی ندارد که به دنبال پول درآوردن برود. پس آدم آزادی هست. برای چی باید آدم پولش ر ا صرف خرید این آشغالها بکند. آدم می‌تواند با سه شلینگ، گوشت سینه بخرد و آن را با پیاز بپزد و چهار روز با آن زندگی بکند و آدم حتی می‌تواند با خوردن بلغور ذرت هم زنده بماند.
ـ بلغور ذرت. نه من نمی‌خواهم غذای بومی بخورم.
ـ چرا، مگر چه عیبی دارد؟
ـ اگر شما نفهمیدید که چه عیبی دارد، متأسفم، من نمی‌توانم کمکتان بکنم.
شاید در همین‌جا بوده است، و با مادر الیسا، که برای نخستین بار فکر بومی شدن از ذهن جانی خطور کرده بود و با فریادی بلند گفته بود: «چرا باید تمام وقت آشپزی کرد. چرا باید این‌همه لباس تازه خرید. چرا باید پرده‌ها را عوض کرد. اصلاً چرا باید پشت پنجره‌ها پرده آویزان کرد. مگر نور آفتاب چه عیبی دارد؟ نور ستارگان چه ضرری دارد؟ چرا می‌خواهید جلوی آنها را بگیرید، چرا، چرا؟»
و این ازدواج جانی، چهار سال طول کشید؛ چهار سالی که همه‌اش با جنگ و دعوا گذشت. سپس جانی راه افتاد به سمت شمال و بیرون از شهر سفیدپوستها و به جاهایی رفت که هنوز درهایش به روی سفیدپوستها بسته بود. جایی که هنوز آفریقاییها زندگی می‌کردند. گرچه این روش سنتی زندگی آنان زیاد طول نکشید. ولی در آنجا بود که سرانجام جانی بلک ورتی زندگی دلخواه خودش را پیدا کرد و زنی گرفت و با او زندگی‌اش را با مهربانی به سر برد.
ترجمه: ضیاء الدین ترابی
منبع : سورۀ مهر