پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

تأملی بر فرهنگ دیکتاتوری


تأملی بر فرهنگ دیکتاتوری
در تبیین و مذمت فرهنگ دیکتاتوری و رسوخ آن در اعماق جامعه و عجین شدنش با بافت فرهنگی اجتماع بسیار گفته شده است . واکاوی این مقوله و درک شرایط عینی و ذهنی وضعیت و بستری که این فرهنگ در آن رشد و توسعه یافته ، بر گستردگی و فراگیری اش دامن زده می شود . می تواند در چاره جویی برای علاج و درمانش موثر باشد .
نگارنده بی مناسبت نمی داند از تجربه ی شخصی اش در این مورد نکاتی را باز گوید :
بچه ای بیش نبودم . هرچند روزی یک بار پدرم خود را از فلان بازی گوشی ام چنان ماهرانه آزرده خاطر نمایانده خویشتن را به موش مردگی می زد تا مادر بیچاره وادارم سازد دستش را بوسیده از اویش معذرت خواهی نمایم . موردی که حتی در عوالم کودکانه ام اصلاً ضرورتی در آن نمی دیدم . ولی ناچاراً به احترام و اصرار مادرم به این امر گردن می نهادم . تا نوجوانی ام این عمل صد ها بار تکرار شد . همیشه این سوال در ذهنم بود : آیا هم سن و سالانم نیز با این چنین عکس العمل تند و بی رحمانه ای در برابر بازی های به اقتضای سنشان لازم و کاملاً طبیعی از سوی پدر روبرو می شوند ؟
به علت حساسیت و کنجکاوی شدید نسبت به این عمل پدر و عملکرد بی رحمانه و عاری از هرگونه عطوفتی ، در خُرد و تحقیر کردن مداوم شخصیت و غرورم ، با آغاز جوانی شروع به مطالعه در این مورد نمودم . در اوایل گمانم بر این بود شاید رفتارهایم تافته ای جدا بافته از دیگر هم سالانم است که واکنش حاد این چنینی از سوی وی در پی دارد . وضع مالی اش به شدت خراب بود . او که عمری در پی ارضاءِ نفسانیات خود خواهانه و خود پرستی اش پی گیرانه چهار اسبه تاخته بود . هیچ گاه اندک تفکر و توجهی بر نیاز مالی و روحی خانواده نکرده بود . در این مورد سوای التیام زخم های روانی اعضای خانواده ، بار مسئولیت مالی نیز بر دوش مادر افتاده بود . آه که چه فشاری متحمل می شد …
ساده دلانه با خود اندیشیدم برطرف کردن نیاز مالی اش شاید بتواند چاره گر ساطور کشی های مستانه ی هر روزه اش در خانواده باشد . به شدت دست به کار شده با تلاش و تحمل مشقت طاقت فرسایی در این کار توفیق نسبی یافتم .
دیدم ای بابا چه فکر می کردم چی شد . از چاله در افتاده به چاه افتادم . او که دیگر نمی توانست مرا وادار سازد دستش را بوسیده از زحماتی که برای خانواده کشیدم به معذرت خواهی ام وادار سازد . و از خلاف کاری های نا کرده طلب عفو و پوزش د اشته باشم . سرنا را از سر گشادش نواخت . هر روز مادرم را کتک میزد که باید به اقوام و آشنایان بگویی تأمین نیاز های مالی خانواده از حاصل یک عمر دست رنج شوهرم است . حتی خرج پسرش که دیگر به سن سی سالگی رسیده بودم را هنوز وی می پردازد . جلب تر این که با نیمچه سوادش ید طولایی در ادعای دانشمند بودن داشت . هر روزه ی روز این مطلب نیز بهانه ای شد برای کتک زدن زنش که چرا من او را اهل علم نمی دانم . ( گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری)
این پدر فدایی دانش و شیفته ی علم ما روزی نبود کتاب هایم را از زیر فرش و اینور و آن ور خانه که از ترس دستبردش قایم می کردم ، با تجسس پلیسی پیدا نکرده پاره ننماید . بعد ها که مزه ی پول مفت را چشید دیگر کتاب سوزان در خانه به راه نمی انداخت . فی الفور برده می فروختش . در برابر اعتراضم مادرمدام می گفت : پسرم به خاطر من گذشت کن . همیشه جوابم این بود : نه مادر نمی توانم گذشت نمایم فقط به خاطر تو تحملش می کنم .
مادر از فرط علاقه ای که به من داشت همیشه در چشمانش سپاس و قدر دانی از زحماتی که در حقش می کشیدم و تحمل مرارتی که به خاطرش در برابر یکه تازی های بی بند و بار شوهرش می نمودم هویدا می شد . چه رنجی از این صبر و تحملم می برد ... بدون آنکه بر زبان آورم به نیکی می دانست این خویشتن د اری برایم چه طاقت فرسا و عذاب آور است . شوهر دانشمندش هم که به اندازه ی چوب کبریتی در فکر زنش نبود . گو تا دنیایی نباشد ( چه رسد به زن و بچه ) تا وی بتواند خودی بنمایاند . این بود فلسفه ی وجود زندگی اش ...
باری مادر بیچاره نتوانست بار آن همه نا ملایمات و تلخی ها را تاب آورد . خدایش بیامرزد بالاخره جان به آفرین تسلیم نمود . نیک به یاد می آورم صبح الطلوع بود . هنوز پیکر بی جانش در اتاق بود که من رسیدم . بی اختیار دستش را گرفته می بوسیدم . همچو سیل جوشانی اشک از چشمانم سرازیر شد . شوهر شازده اش دقیقاً در آن لحظات کیف و وسایل شخصی مادرم را می گشت تا صنار سه شاهی که بعضاً برایش می دادم و حاصل یک عمر پس اندازش همان بود را بردارد . چون مراسم عروسی که می خواست راه بیاندازد هزینه داشت . به هر حال بعد از کفن و دفن مادر و اتمام مراسم عزاداری ، دانشمند بی نظیر کشور پیرانه سر جشن عروسی بی نظیری به راه انداخت و ...
با ذکر شمه ای از خاطرات سالیان دور مطالبی حول این موارد در حد توان بررسی می شود :
تحلیل از دیکتاتور و دیکتاتوری و فرهنگ این روش بایست توأمان با شناخت جامعه و سازو کار های حاکم بر آن و مدار هایی که در خطوط کلی ، اوضاع در آن مسیر سیر می کند باشد . با در نظر داشتن تأثیر نفع شخصی افراد در این روند .
در جوامع طبقاتی که شبانه روز خود شیفتگی ، خود خواهی و صرفاً به فکر خود بودن تبلیغ و ترویج می شود . و تمامی ساختار های جامعه در خدمت این تفکر اند . وجود افرادی چون پدر من استثناء نیست . هر روزه از تقدس مالکیت سخن می رود . چه بسیار تئوری باف و تئوری ساز در این عرصه با تریبون های وسیع و گسترده با آب و تاب حرافی نمود ه بر بوق و کرنا می دمند . نگارنده خطاب به این ها می گوید : خوب کاملاً با شما موافقم . آیا این مالکیت دو وجه دارد یا نه ؟ مالکیت مادی و مالکیت معنوی .
مالکیت معنوی شامل شخصیت ، غرور ، حیثیت و آبروی افراد است . شما ها کد امین احترام را به این وجه از مالکیت د یگران می گذارید . در قاموس شما اصلاً آیا احترام به شخصیت افراد معنا و مفهومی دارد ؟ هزاران مثال می توان آورد که آری مالکیت مقدس است ولی برای بعضی ها مقدس تر . اساساً اکثریت افراد فرصت و حقی در دستیابی برآن در هیچ یک از وجوه دوگانه اش ندارند . تا در بر این پاشنه بچرخد محکوم به محرومیتند و نا توان در دست یابی بد ان .
در جوامع طبقاتی که از سر تا پا و از تمامی مساماتش خون و گند بیرون می زند . افرادی حق حیات و زندگی دارند که نه تنها خود را با وضعیت جامعه تطبیق نمایند . بل تسلیم بی قید و شرط حاکمان شوند . حاکمان قلدری که شریرانه فرهنگ خود را با هزاران حیلت و ترفند رواج می دهند . فرهنگ دیکتاتوری از این جا سر چشمه می گیرد . انباشت ثروت در یک قطب ، در عین حال متضمن انباشت فقر ، جان کنی ، بندگی ، نادانی ، خشونت و انحطاط اخلاقی در قطب دیگر است .
با شیوع این فرهنگ ، افراد هر کدام در ضمیرشان دیکتاتور هایی هستند که در قانون جنگلی جامعه ی طبقاتی با افق نگرشی تنگ و محدود صرفاً در پی منافع شخصی خود هستند . و به درجه ی تسخیر و مسمومیت روحشان توسط فرهنگ طبقاتی مبتنی بر فرد گرایی ، عاری از هر گونه احساس همدردی ، همدلی و عاطفه حتی نسبت به اعضای خانواده .
افراد مسخ شده ای که تسلیم بی قید و شرط و بی اراده در برابر قدرت مندان و قلدری به زیر دستان .
حال اگر در جامعه نتوانند زیر دستی یابند . عرصه و میدانی حاضر و آماده ای برای شرارت است : حریم خانه و خانواده
صادق شکیب
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه