پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


این اقتصاد همت و کار تمام وقت می خواهد


این اقتصاد همت و کار تمام وقت می خواهد
چندی پیش در محضر یکی از دوستانی که از اساتید دانشگاهی باسابقه (و البته نه در رشته اقتصاد) بود، این سخن را شنیدم. ایشان گویا به صورت انضمامی معتقد بودند مردانی وجود دارند که ویژگی های مدنظر ایشان از مردانگی را دارند. شاید هم خودشان را مرد این اقتصاد بی سر و سامان می دانستند و صدالبته از اینکه مردانگی سنتی خویش در عرصه خانواده را به عرصه عمومی جامعه آن هم در حوزه ای همانند اقتصاد گسترش دهند، چندان ناخشنود نمی نمودند. به هرحال این دیدار و صحبت هایی که رد و بدل شد، باعث شد دوباره به یاد یکی از مدیرانی بیفتم که با ثروتی هنگفت در بخش خصوصی مشغول به کار بود و هرازگاهی هم از افتخارات فراوان خویش بادی در غبغب انداخته و با سری افراشته به زبان می آمد که «آه، اگر این کشور دو سال در دست من بود، زندگی مردم را زیر و رو می کردم،»
من قصد تخطئه این دو تن را که هر دو زحمتکش و باسابقه هستند را ندارم، صرفاً در این مختصر قصدم بر آن است با کالبدشکافی و نقد کوتاهی بر این گونه جملات که به نظر می رسد ریشه هایی عمیق در ذهنیت و روان جامعه ایرانی دارند، نسبت به تهی و خطرناک بودن چنین ذهنیت هایی و چنین سخنانی هشدار دهم. این هشدار وقتی جدی تر است که متوجه باشیم دیرزمانی است این بیماری با گوشت و پوست بالامرتبه ترین مقامات این کشور درآمیخته است. بر این مدعا می توان به روحیات و سخنان شاهان متاخر ایران خصوصاً رضاشاه و پسر وی و بسیاری از نخست وزیران در دوره پهلوی و همچنین برخی روسای جمهور و برنامه ریزان در جمهوری اسلامی اشاره کرد و بر آن شواهد کافی ارائه داد که البته این مقال را مجالی برای پرداختن به آن نیست.
اما این ذهنیت برساخت گرایانه از کجا ناشی می شود؟ چگونه است که ایرانیان تا به این حد خود را توانا بر هر چیزی می یابند؟ چرا ایرانیان غالباً خود را بی نیاز از دنیا و از تجربیات دیگر کشورها می دانند؟ و مهم تر از همه اینکه چرا این بیماری ذهنی در تطابق با واقعیات و در برخورد و تصادم با خشونت ها و تناقض های واقعی، جای خود را به یک واقع گرایی نمی دهد؟
در پاسخ به سوالات اول که از یک جنس هم هستند، به نظر می رسد این ذهنیت برساخت گرایانه با تاریخ ایران در ارتباطی تنگاتنگ است و اینکه در این تاریخ، پادشاه هماره قدرت اجرای هر کاری و هرگونه عملی را داشته است و از آنجایی که هیچ گاه هیچ طبقه قدرتمندی (خصوصاً اشراف اصیل) یا هیچ گونه قانون بااصالت و غیرقابل تخطی وجود نداشته است که بتواند پادشاه را محدود به محدودیت های واقعی کند، در نتیجه پادشاه هماره هر چه خواسته، کرده است. و اینکه چرا وضع خوب نشده حتماً به آن دلیل است که پادشاهان، عرضه نداشته اند یا فاسد بوده اند یا... ارنه خدا یا سایه خدایی که قدرت انجام هر کاری را داشته و به محض اینکه می گفته است: «بشو»، می شده، معنی ندارد که نتواند جامعه را بسازد و موجبات پیشرفت کشور را فراهم نکنند، (می دانیم که این گزاره در غفلت از این امر صورت بندی شده است که محدودیت پادشاهان به ظاهر بی محدودیت و ولنگاری همانند پادشاهان ایران زمین، همانند سایر پادشاهان و حکمرانان در مواجهه با واقعیت و فرآیندهای زیست اجتماعی است به این معنا که این پادشاهان بی حد و حصر تنها در مواجهه با مردم یا برخی فرآیندهای مشخص جزئی، قدرت اعمال تمام و کمال قدرت را دارند، ارنه در مواجهه با واقعیات و اصول حاکم بر فرآیندهای کلی اجتماعی و اقتصادی با پادشاهان ذیل قانون و محدودیت های مشخص برابرند و چه بسا مشکلات بیشتری دارند. فرآیند تکاملی شکل گیری قوانین و تصلب و محکم شدن قوانین از آن روی رخ می دهد که این محدودیت های نامرئی را متجسد کرده و به نمایش گذارد تا اولاً امکان خطا از سوی حکمران کمتر شود، ثانیاً حدود تعدی ها و هم توان وی آشکار شود و ثالثاً مردم هم با آگاهی بیشتری نسبت به توان و محدودیت های وی، هم بتوانند با امنیت بیشتری زندگی کرده و هم انتظارات خود را نسبت به این محدودیت ها، تعدیل کنند.
از سوی دیگر این جایگاه ذهنی که پادشاهان در مقام خدایان کوچک تر در ذهن ایرانی داشته اند، با توهم بزرگ و گزاف «هوش سرشار ایرانی» در این روزگار و روزگار متاخر ممزوج شده و آشی را پخته که روی آن چند وجب ضدیت با توسعه، اقتصاد، دیپلماسی و پیروی و تسلیم در برابر جهان توسعه یافته انباشته شده است. در حالی که بر اساس تحقیقات صورت گرفته از سوی سازمان ملل متحد و چند نهاد معتبر، هوش(IQ) ایرانیان در سطح «متوسط رو به پایین» در میان کشورهای جهان طبقه بندی می شود.
اما اینکه این وضعیت و این ذهنیت بیمار، چه بر سر کشور ایران آورده، نیازی به قلم فرسایی دوباره و چندباره ندارد و بارها و بارها گفته و شاید شنیده شده است. اما شاید مرور برخی از مهم ترین این تجربیات تلخ، برای تربیت و آموختن هرچه بیشتر از آنچه بر ما رفته است و می رود چندان نامناسب نباشد. من اگر بخواهم فهرست کوتاهی بسازم، از اقدامات برساخت گرایانه رضاشاه شروع می کنم که تصور می کرد می تواند با این اقدامات، ایران را به مملکتی متمدن تبدیل کند تا پسرش محمدرضا که با چپاندن دلارهای نفتی در دهان این اقتصاد نحیف می خواست تمدن چندهزارساله را احیا کند، تا جوانان پرشور اول انقلاب که با اتکا به روحیه متهورانه خویش، صادقانه قصد داشتند سوئد اسلامی بسازند و انقلاب صادر کنند تا دکتر احمدی نژاد که گویا آن تهور سال های ابتدایی را در خود دارد و یک تنه می خواهد همانند آن دوست و مدیر بنده، نسخه اقتصاد را بپیچد و با چند حرکت ضربتی و چند طرح فوریت دار و با کار ۲۴ ساعته و بی خوابی های فراوان و خرج کردن هرچه بیشتر ارز در کشور و سفرهای استانی و تزریق نقدینگی و چاپ پول و بالاخره با روحیه ای جنگاورانه و دلیرانه که مردان را سزد، بنیاد مافیا را از بیخ و بن برکند و طرحی نو دراندازد.
و البته این شعر حافظ چه در خور ایشان است و البته در خور تمام ملت ایران چرا که احمدی نژاد نه به عنوان رًًًئیس جمهور که به عنوان یک طرز تفکر، عصاره، شیره و خلاصه جامعه ایران است و بس که «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم» و اما هیچ کس گویا به این نمی اندیشد که طرح نویی که مدام در حال درانداختن آن هستیم یا حداقل سخنش را می گوییم، چه بسا که به حال جامعه و در راه پیشرفت کشور نه تنها مفید فایده نباشد که مضر و بس خطرناک و طاقت سوز باشد. که تا به حال البته چنین بوده است.
در پاسخ به سوال آخر و این مهم که چرا این ذهنیت و این ساختار ذهنی در مواجهه با سختی ها و گزندگی های واقعیت تعدیل نمی شود یا چرا حداقل در میان عقلا و زمامداران قوم، ذهن های اصلاح شده و ساختارهای فکری متناسب با شرایط و وضعیت موجود کمتر وجود دارند؟ یا اگر هم چنین ذهن هایی با هزینه های گزاف تعدیل می شوند، ساخته می شوند و آماده می شوند برای حرکت در مسیر صحیح رشد و پیشرفت اجتماعی- اقتصادی چرا از مسند قدرت به زیر می افتند و دوباره همان تهور و همان ذهنیت بر ساختگرا بر جای آنان تکیه می زند و روز از نو و روزگار از نو؟
به نظر می رسد که هرچند در این زمینه نیز همانند زمینه قبل نمی توان با دقت و قطعیت سخن گفت اما می توان قرینه هایی را بر چرایی شکل گیری این دور باطل رویابینی، خصوصاً در عرصه اقتصاد در ایران به اشاره نشان داد. از این میان شاید نقش یک منبع طبیعی همانند نفت بیش از همه موارد دیگر باشد. دلایل زیر بر صحت این ادعا انگشت می گذارند:
الف) درآمدهای بادآورده نفت سبب می شود جامعه و زمامداران (خصوصاً رویابین ترین آنها) با اطمینان خاطر نسبت به وجود این منبع سرشار، عملاً بتوانند واقعیات اقتصادی و اجتماعی را دور بزنند. این فرآیند دور زدن واقعیات عینی سبب می شود افراد ذهنیت خود را در مواجهه با این واقعیات جرح و تعدیل نکرده و عملاً این ذهنیت امکان بقا و دوام داشته باشد. در نتیجه آرمان ها نه تنها به محک تجربه گذاشته نمی شوند بلکه با وجود نفت خود به خود می توانند مهر اعتبار بر پیشانی خود ثبت کنند و همیشه در عرصه سیاست باقی بمانند.
ب) با وجود چنین پشتوانه ای احساس کاذب امنیتی پدید می آید که این احساس کاذب سبب به تاخیر انداختن اجرای سیاست های بلندمدت و محافظه کارانه اقتصادی می شود و احساس نیاز به سیاست های سختگیرانه اقتصادی را از میان برمی دارد به عبارت دیگر، ملتی که باور کند سرمایه طبیعی، مهم ترین دارایی آنهاست ممکن است احساس امنیت کاذب کند و نسبت به انباشت
سرمایه خارجی، سرمایه اجتماعی، سرمایه انسانی و سرمایه مالی، بی تفاوتی یا مسامحه کاری نشان دهد. شکی نیست که ملت های بدون منابع طبیعی، امکان بسیار کمتری برای خطا کردن دارند.
ج) این درآمد بادآورده به علت خاصیت دولتی بودن خود عملاً فرآیند یادگیری را مختل کرده و امکان انباشته شدن تجارب و پایین آوردن ریسک اقدامات سیاستمداران را بسیار کاهش می دهد چرا که در هر صورت راه فراری به نام نفت وجود دارد که به مدد آن می توان از مهلکه نظارت و پاسخگویی گریخت و با تزریق پول های آن به جامعه عملاً سیاستگذاری و برنامه ریزی اقتصادی را به نمایش کمدی تبدیل کرد که جز توجیه اعمال مد نظر سیاستمداران، سکه دیگری در کاسه ندارد. این عملاً سبب می شود فرآیند چک و اصلاح و بالطبع آن فرآیند یادگیری مداومی که نیازمند هر سیستم خوداصلاحی است از بین رفته و مخدوش شود.
د) از سوی دیگر واقع بین ها با وجود چنین منابع عظیمی، همواره در نبرد با رویابین ها شکست می خورند چرا که این واقع بین ها هستند که با تسلیم شدن در برابر قواعد سفت و سخت اقتصاد و اجتماع عملاً گروه های حامی خود را در میان توده مردم از دست می دهند در حالی که رویابین ها با شعارهای زیبا و مردم پسند و با عمل نکردن به قواعد سفت و سخت اقتصاد و اجتماع و دور کردن مردم از معرض واقعیات محدودکننده و زننده و مثلاً با تزریق بلای نفت به جامعه عملاً گروه گروه حامی به دور خود جمع می کنند. همین است که رویابین ها خصوصاً با سختگیرترین علم اجتماعی یعنی اقتصاد، رابطه خوبی ندارند.
با این حساب گویا حداقل به این نزدیکی ها نباید منتظر واقع بین شدن رویابین ها در عرصه سیاست و اقتصاد ایران بود.
محمدصادق الحسینی
منبع : روزنامه سرمایه