پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


حقیقت اسطوره


حقیقت اسطوره
این نوشتار، در سه بخش سامان یافته است؛ در بخش اول، نویسنده به بیان نظریات مختلف در تعریف اسطوره و منشا آن پرداخته است. در این قسمت، اسطوره از منظر زبان‏شناسان، روان‏شناسان، روان‏کاوان، مردم‏شناسان، زیست‏شناسان و محققان اسطوره‏شناس به تصویر کشیده شده است؛ نویسنده بر این باور است که اختلاف‏نظرهای مطرح‏شده در باره اسطوره، یادآور «قصه پیل مثنوی‏» است. از این رو، برای دستیابی به حقیقت اسطوره باید با دیدی جامع به این نظریات نگریست.
در بخش دوم، با نقل سه نمونه از اسطوره‏های کهن و انعکاس اسطوره در متون اسلامی، نظریه «دروغین بودن اسطوره‏» به نقد کشیده شده و تفاوتهای اسطوره با افسانه بیان شده است.
در بخش پایانی، نویسنده نتیجه می‏گیرد که اسطوره همواره واقعیت را باز می‏گوید و یادآوری می‏کند که در زبان رایج امروز، اسطوره این بار معنای خود را باز یافته است.
● مقدمه
آرای سخنوران درباره اسطوره، یادآور قصه «پیل‏» مثنوی است. آنها که در تاریکی دست‏به خرطوم فیل ساییده‏اند، او را ناودان بزرگی می‏پندارند و آنان که دست‏بر پشت فیل نهاده‏اند، تختی استوار و کسانی که دست‏به پاهای فیل کشیده‏اند، او را ستونهایی پابرجا می‏یابند.
سخن از اساطیر به گذشته‏های دور، قبل از میلاد، برمی‏گردد؛ اما دانش نوین اسطوره‏شناسی با کتابی که «فریدریش کروزر» درباره سمبل و اسطوره‏شناسی نوشت آغاز می‏شود (۱۸۱۰ - ۱۸۱۲م.).
«کروزر» در کتاب مذکور، مکتب نمادی یا رمزی را بنیان می‏گذارد و بر آن است که:
«بشریت در آغاز پیدایش قادر به احساس لایتناهی و بیکران بوده، ولی امکان یافتن واژگانی را که، بیانگر آن احساس ژتواند بود، نداشته است؛ در نتیجه، تحت تاثیرات مضاعف دو وسیله بیان، یعنی زبان و هنر، رمزگرایی خودجوش اولیه‏ای پدید آمد و اکنون این رمزگرایی اندیشیده و سنجیده است که مبنای هرگونه دانش اساطیری و اسطوره‏شناسی به شمار می‏رود.» (۱) همان طور که می‏بینیم، «کروزر» اساطیر را زاییده برخورد بشر با لایتناهی و بی‏کرانگی می‏داند، - چیزی که در ادامه سخن و در پایان بحث، دوباره به آن باز خواهیم گشت - در مقابل نظریه او پنداشت زبان‏شناسان قرار دارد. عده‏ای از آنان اساطیر را محصول بیماری زبان می‏دانند. با این پندار که بشر اولیه از نیروی سیل‏آسای تخیل برخوردار بوده است و در نتیجه، همه اشیای پیرامونش را با وصفهای رنگارنگ آراسته، آنگاه بعد از گذشت‏سالیان پیاپی، و زمانی طولانی، موصوف به فراموشی سپرده شده است و صفتها و آرایه‏ها، شخصیتی مستقل یافته و میدان زبان را به ست‏خویش گرفته‏اند. (۲)
بی‏تردید زبان‏شناسان حرفهای تازه‏ای داشتند، و بخصوص پندار آفرینش خدایان از رهگذر نامگذاری، که یک تجربه قدسی را حد و مرز می‏داد و به آن دوام و ثبات می‏بخشید، جای درنگ داشت، اما در مقابل زبان‏شناسان مردم‏شناسان قرار داشتند؛ دانشمندانی که باور «تکامل و تطور فرهنگی‏»، آنان را وامی‏داشت تا انسان اولیه را از هرگونه اندیشه‏مندی و تفکر ژرف دور بدانند و به اساطیری که به نوعی، تفکر عقلانی را در بدایت‏حال اثبات می‏کرد، کمتر توجه کنند و با عنوان‏کردن «جاندارانگاری طبیعت‏» روایتهای اساطیری را به مذهب اولیه پیوند بزنند و بحث را به پایان برسانند.
«و. ونت‏»، روان‏شناس و فیلسوف آلمانی (۱۸۳۲ - ۱۹۲۰م.) بنیانگذار نخستین آزمایشگاه روان‏شناسی تجربی، از پیروان نحله تطور و تکامل‏گرایی، به جنبه شاعرانه اساطیر توجه دارد؛ بنا به نظر او، اساطیر آفریده تخیل هنرمندانه محسوب می‏شوند.
«ونت‏» بر این باور است که نخست، معناهای بسیار ساده تداعی شده است و سپس قصه‏هایی که پیرزنان و پیرمردان برای سرگرمی نقل می‏کرده‏اند، با همان تداعی معناها، شکل گرفته است، آنگاه تلاش برای تبیین پدیده‏های طبیعت، توجیهاتی را به دنبال آورده است؛ اما این توجیهات از حد تبیین ساده فراتر رفته است، به شعر گراییده و افسانه‏های پهلوانان را رقم زده است و به دنبال آن، اساطیر، جامه پهلوانان را به پیکره خدایان پوشانده است.
با این ترتیب، «ونت‏» می‏گوید:
اسطوره آفریده تخیل است و در التقای سه جریان «تبیین پدیده‏های طبیعت‏»، «قصه‏های سرگرم‏کننده‏» و «افسانه‏های پهلوانی‏» قرار دارد و در نتیجه، زاده طبع شاعران و مورخان است. (۳)
دکتر بهمن سرکاراتی، محقق، اسطوره‏شناس و استاد دانشگاه تبریز، در تبیین پیدایش حماسه و علل دگرگونی اساطیر، چنین می‏گوید:
«در آغاز باید به این نکته اشاره کرد که اسطوره همواره و حتما به حماسه بدل نمی‏شود. شاید بتوان گفت که خاستگاه اسطوره و حماسه در ذهن آدمی متفاوت است. ولی در برخی موارد تبدیل اسطوره به حماسه صورت گرفته است. این جابجایی و دگرگونی را در «مهابهاراتا» و «شاهنامه‏» می‏توان دید. دگرگونی یادشده، شاید علت طبقاتی داشته باشد؛ طبقه ارتشتاران و آزادگان با دید دیگری به اساطیری که جزو باورهای دینی طبقات دیگر بودند، می‏نگریستند و بیش از ایزدان به پهلوانان، که اشخاصی نظیر خودشان، یا نمونه آرمانی طبقه آنها بودند، دلبستگی داشتند. از این‏رو، مثلا اسطوره مربوط به آفرینش عالم و نبرد «اهریمن‏» و «اهرمزد» و آمدن «سوشیانت‏» (سودرسان در آینده) توسط گوسانان و رامشگران حرفه‏ای، که در خدمت آزادگان و طبقه ارتشتار ایرانی بودند، به صورت حماسه درآمد، که شکل نهایی آن را در شاهنامه، در بخش داستانهای پهلوانی ایران، از زمان «کیومرث‏» تا «کیخسرو»، مشاهده می‏کنیم‏». (۴)
دکتر سرکاراتی در ادامه سخنانش با توجه به بار معنایی اسطوره می‏گوید:
«... علت دیگر تبدیل اسطوره به حماسه شاید این باشد که یک روایت اسطوره‏ای در جامعه، در اثر عوامل مختلف اعتبار و ارزش اعتقادی‏اش رااز دست‏بدهد و با تبدیل آن اسطوره به حماسه، پیام اساطیری به نحو زیرکانه‏ای حفظ شود و رنجش و آزردگی اذهان عمومی را که دیگر به آن اسطوره باور ندارند، از میان ببرد، در این حال عمل پیام‏رسانی که قبلا توسط اسطوره انجام می‏گرفت، از طریق حماسه صورت می‏گیرد. مثلا در شاهنامه جم(جمشید) نقشی را بر عهده می‏گیرد که در اسطوره بندهشنی اهر مزد عهده‏دار است و ضحاک صورت حماسی اهریمن محسوب می‏شود.» (۵)
با توجه به تبیین دکتر سرکاراتی، ملاحظه می‏شود که بر خلاف نظر «ونت‏»، اساطیر، مقدم بر افسانه‏های پهلوانی به حساب می‏آیند و این پهلوانان‏اند که از خدایان، جامه به عاریت می‏گیرند، نه خدایان از آنان.
البته قصد تحلیل و نقد نظریات اسطوره‏شناسان در کار نیست، اما برآنیم پله‏پله تا ملاقات حقیقت اسطوره فرا برویم، و حداقل به اندازه توانمان به مرزهای فهم حقیقی اسطوره نزدیک شویم.
مطلب دیگری که در سخنان دکتر سرکاراتی باید به آن توجه کرد، اشاره به «ارزش اعتقادی و پیام‏رسانی‏» اسطوره و «آزادگی اذهان عمومی‏» است که در ادامه سخن به مفاهیم یادشده خواهیم پرداخت.
سرانجام جامعه‏شناسان به تمدنهای متفاوت دست‏یافتند، که هر کدام بستر فرهنگ خاص و در نتیجه تفکری ویژه و ادیان و اساطیر خاص بودند: کوچندگان و چادرنشینانی که پرورش‏دهندگان احشام بودند، شکارچیان و سرانجام برزیگران.
اینکه گفته می‏شود باید اساطیر را در چارچوب و محدوده فرهنگها و تمدنهای خاص خود بررسی کرد، شاید سخن درستی باشد، برآمده از همین واقعیت. در اینکه چگونگی جوامع در تظاهرات فکری، روحانی آنها نقش دارد، شکی نیست؛ و معجزات پیامبران نمایش بارزی است از حقیقت فوق.
معجزه پیامبر اسلام - که آخرین رسول الهی است، و در آغاز مرحله تازه‏ای از تاریخ تفکر بشری و همچنین در بستر جامعه شعرخیز و سخن‏سرای عرب قرار دارد، - قرآن است، کلام، کلمه و رهیدن از هرگونه شکل ملموس فیزیکی و نزدیک‏شدن و پیوستن به تجرد و فکر و اندیشه محض. چرا که سخن و تفکر - و جالب‏تر آنکه انسان حیوان ناطق سخنگو و انسان حیوان ناطق اندیشه‏مند - هر کدام یک روی سکه‏اند و به این ترتیب می‏بینیم که با قرآن، چرخه ازل به ابد می‏رسد و دایره نزول و صعود کامل می‏شود، چرا که در آغاز کلمه بود و اکنون در نهایت نیز به کلمه می‏رسیم. و معجزه عیسای مسیح، طب بود، اعجازی برخاسته از بستر جامعه‏ای برخوردار از طبیبان و حکیمان رومی و یونانی‏تبار.
و اعجاز موسای کلیم، عصایی است که اژدهایان را می‏بلعد، همچنانکه دنیای آن معجزه، تسلیم عوامل مرموز و ناشناخته است، و سحر در بستر مدنیت آن روز، امری است رایج. می‏بینیم هرچه به گذشته دور برمی‏گردیم، معجزات فیزیکی‏تر و خارق‏العاده‏بودنشان، ملموس‏تر می‏شود.
همچنین می‏توان به گذشته برگشت و با فانوس هر معجزه، وضع فکری دنیا و چگونگی بستر آن معجزه را به مطالعه نشست؛ در این باره آیا باد سواری سلیمان را، در ارتباط با خدای باد نمی‏توان یافت؟ و حضور دیوان در خدمت او و سیطره او بر آنها - که همانا پیامبر توحید است و رهنمون بشر در بستر آن جامعه به سوی خدا - نشانگر توجه قوم او به اندیشه‏های غیرتوحیدی و آمیختگی ملموس زندگی مردم با عوامل و مسائلی که برای زندگی امروز نامعقول و غیرعادی می‏نماید، نیست؟
و باز همین امر تفاوت اندیشه و نگرش انسان برزیگر، چادرنشین و شکارچی و تبیین متفاوت هستی از منظر این سه تمدن، جامعه‏شناسان و مردم‏شناسان و به طور کلی اندیشه‏مندان را واداشت تا اسطوره را از عالم «آفاق‏» برگیرند و به عالم «انفس‏» برگردانند و رنگارنگی و چگونگی‏های آن را در بازتاب روان بکاوند.
این عمل به طور مشخص، با فروید (۱۸۵۶ -۱۹۳۹م.) آغاز می‏شود.
او اساطیر را ته‏مانده‏های تغییرشکل‏یافته تخیلات و امیال اقوام و ملتها و رؤیاهای متمادی بشر در دوران جوانی دانسته و می‏گوید:
« «رؤیا»، اسطوره فرد آدمی و «اسطوره‏»، رؤیای قوم و ملت است. به این ترتیب، تحلیل رؤیا امکان می‏دهد که ریشه‏های لی‏بیدویی نمادهای جمعی را که در اساطیر وجود دارد کشف کنیم.» (۶)
به دنبال فروید، «یونگ‏» گام بعدی را برمی‏دارد. گامی که به جهش بیشتر می‏ماند تا به قدم. او با عنوان‏کردن تقابل اسطوره‏شناسی ناظر بر افلاک و اسطوره‏شناسی مبتنی بر روانکاوی، می‏گوید:
«اسطوره بر مبنای احوال کواکب و اختران، چیزی جز تابانیدن روان‏شناسی ناخودآگاهی بر آسمان نیست. اساطیر هرگز هشیارانه آفریده نشده‏اند و نخواهند شد... آنها بیش از هر چیز تجلی خواستهای ناخودآگاه‏اند که بر اثر پس‏رفت لی‏بیدو، جان گرفته‏اند و می‏توان آنها را با رؤیا قیاس کرد». (۷)
دقت و تامل در سخنان روان‏کاوان، بخوبی نشان می‏دهد که آنان اسطوره را از آسمان به سرزمین آدمیان و از برون به درون کشیده‏اند و بسیار ظریفانه و نازکانه در موازات مردم‏شناسان و جامعه‏شناسان قدم برداشته‏اند.
تامل در عمق سخن روان‏کاوان، و اینکه با تحلیل رؤیا، به ریشه‏های لی‏بیدویی نمادهای جمعی و چگونگی‏های اسطوره می‏توان ره برد - هرچند بهره‏ای از حقیقت‏با خود دارد - همانا اسطوره را در التقای پاسخ به قانون اضطراب و اجبار قرار می‏دهد؛ همچنانکه جامعه‏شناسان، اسطوره را محصول مشکلات، گره‏ها، ترسها واضطرابها و عقده‏های اجتماعی می‏دانستند، روان‏شناسان نیز پیدا و نهان، آن را برآمدی از اضطرابات و گره‏ها و امیال و خواستها و عقده‏های روانی معرفی کردند.
بحث از رؤیا را بویژه بر اساس مکتب روانکاوی ژرفای یونگ، با شرح و گستره کافی بیان خواهیم کرد، اما برای ریافت‏بهتر سخن، باید به تعریف رؤیا از زبان روانکاوان به‏ویژه «فروید» پرداخت.
روان‏شناسان برآنند که خوابها آرزوهای ما را برمی‏آورند، یعنی یکی از مهم‏ترین اثرهای عاطفه‏ای خواب، تحقق یک آرزو و یا میل نیل به یک موفقیت و مقصود است. اینگونه خواب، اندکی از بار غم می‏کاهد، و بر شیرینی زندگی می‏افزاید، خواب، منهیات را آزاد می‏کند، یعنی عنان حرامها و نهی‏ها و دیوار ممنوعه‏ها را می‏گسلد و فرو می‏پاشد و بدین ترتیب میل و هوسهایی که وسوسه‏گر انسان است، ولی ارضای آنها امکان‏پذیر نیست، - زیرا با شؤون جامعه و باورها مخالف‏اند - ارضا می‏کند و سیراب می‏سازد. همچنین خوابها، عواطف زیان‏بخش انباشته‏شده در ذهن را آزاد می‏کنند، چرا که نوامیس جامعه اجازه نمی‏دهد در روز این قبیل عواطف بروز کند. گاهی خواب مظهر عواطف ضد و نقیض است و گاهی می‏تواند تمایلات نامطلوب ما را منکوب کند.
فروید می‏گوید:
«رؤیا بیانگر آرزویی است که در زندگی واقعی ممنوع است. رؤیا دو سطح دارد: محتوای آشکار و محتوای نهان. محتوای آشکار، تصاویر موجود در رؤیا است، یعنی رویه رؤیا. محتوای نهفته، معنای رؤیاست، و آرزوی ممنوع را در بر می‏گیرد. محتوای آشکار پوشش ظاهر آرزوی ممنوع است‏یعنی سانسوری است که «خود» اعمال می‏کند.» (۸)
بنابراین، نمایش شباهت‏بین اسطوره و رؤیا، و ره‏بردن از یکی به دیگری در واقع قلمدادکردن یکی چون دیگری است. اسطوره نیز مانند رؤیا محصول نیازها و گره‏ها و عقده‏های روانی است؛ محصول اجبار عقده‏های لی‏بیدو.
با این وجود، اساطیر برای تسکین آلام بشر، و شفادادن به نژندی‏ها و پاسخ‏دادن به یاسها و درمان و کاهش اختلالات و فشارهای روانی پدید آمده‏اند. ولی به نظر می‏رسد این گونه نباشد؛
درست است که در میان بخشی از اساطیر چنین چیزی دیده می‏شود، اما این نقش فرعی و جزئی را نمی‏توان به عنوان یک فرضیه کلی عرضه کرد.
همچنین ارضای امیال نهفته انسان در «قصه‏های عامیانه‏»، عنصر مهمی است و شاید در برخی از اساطیر نیز نقشی به عهده گیرد؛ اما این دلیل نمی‏شود که آن را شمایی از یک فرضیه کلی مطرح کنیم.
سخن را با نقل قولی از «کاسیرر» پی می‏گیریم. آقای دکتر سرکاراتی در مقاله «اسطوره و ذهن اسطوره‏پرداز»، به هنگام بحث از اسطوره و رؤیا می‏گوید:
«برخی مایه‏های اساطیری ممکن است از رؤیاهای افراد سرچشمه گرفته باشند ولی باید با کاسیرر همداستان بود که در این زمینه می‏گوید: و فرضیه‏ای که می‏خواهد کل مضمون اسطوره را ناشی از این منبع، یعنی برخاسته از رؤیا جلوه دهد و مدعی است که اسطوره آمیغی از تجاربی است که نیمی از آنها در رؤیا و نیم دیگر در بیداری اتفاق می‏افتد، باید نارسا و غیرمتعادل انگاشت،». (۹)
و بالاخره «هانری برگسون‏» با فرضیه خود، پای علم «زیست‏شناسی‏» را در حوزه اساطیر می‏گشاید. او در کتاب «دو چشمه اخلاق و دین‏» در بحث از افسانه‏پردازی و حیات، سخن را به اینجا می‏رساند که:
«نباید فراموش کرد که در اطراف و جوانب عقل، حاشیه‏ای از غریزه وجود دارد، و در دل غریزه نیز نیمتابی از خورشید عقل موجود است، به حدس می‏توان گفت که عقل و غریزه، کار خود را با تضمین در یکدیگر آغاز کرده‏اند. بنابراین، اگر به اندازه کفایت در گذشته دور بنگریم، غریزه‏هایی را می‏بینیم که بیش از غریزه حشرات امروزی، به عقل نزدیکند و عقلی را می‏یابیم که بیش از عقل مهره‏داران کنونی مجاور غریزه می‏باشد. خلاصه آنکه عقل و غریزه، نخست در یکدیگر متنافذاند و سپس به منظور توسعه از همدیگر جدا می‏شوند؛ اما پس از جدایی، چیزهایی از هر یک از آنها در دیگری باقی می‏ماند.» (۱۰)
اکنون حیوان به کمک غریزه محض و فعال خود، با تامین همبستگی و انسجام اجتماعی لازم به حیات خود ادامه می‏دهد و انسان به کمک عقل اندیشه‏مند، که قوه‏ای تحلیل‏گر و تجزیه‏کننده و احتمالا ویرانگر است، باید بتواند کشتی حیات را پیش براند، اما ویرانگری احتمالی عقل، در برخی موارد، پیوستگی و همسازی اجتماعی را در معرض خطر گسیختگی قرار می‏دهد؛ هوش، انسان را از گروه آدمیان منحرف می‏سازد و به خویشتن متوجه می‏کند؛ آدمی فردگرا شده، در خود فرو می‏رود. انسان به فرایند حیات و مرگ آگاهی می‏یابد و سرانجام زندگی او را در یاسی هلاک‏کننده فرو می‏برد... و نیز دیگر اندیشه‏های ویرانگر به ذهن انسان هجوم می‏آورند، در اینجاست که برگسون می‏گوید:
«...راهی جز این نیست که چیزی در برابر عقل قرار گیرد و در صورتی که غریزه نتواند در کفه‏ای قرار گیرد، عقل به جایش می‏نشیند - چرا که در انسان غریزه جای به عقل پرداخته است - باید حالت‏بالقوه غریزه و یا به عبارت دیگر، ته‏مانده و رسوب غریزه‏ای که در اطراف عقل باقی است، همان نتیجه غریزه را ایجاد نماید البته این غریزه بالقوه، مستقیما نمی‏تواند عمل نماید، اما چون عقل با تصورات سر و کار دارد، وی امور تخیلی را بر می‏انگیزد. این امور، از تصور امر واقع تمکین نمی‏کنند و با میانجی‏گری خود عقل، موفق به مخالفت‏با کار عقلانی می‏شوند، بدین ترتیب می‏توان وظیفه افسانه‏پردازی را تبیین کرد.» (۱۱)
از نظر برگسون، لایه‏ای از غریزه اجتماعی که در اطراف هوش انسان باقی مانده، هوش را وا می‏دارد تا شبح خدای شهر را بسازد و انسان را از فرو رفتن در خود و بریدن از اجتماع باز دارد و بدین سان زندگی اجتماعی را از خطر انحلال نجات دهد. انسانی که از یقین به مرگ، دیوانه‏وار به سوی یاس پیش می‏رود، ناگهان با دخالت غریزه، بی‏مرگی و جاودانگی را در تصورات ادراکی خودش شکل می‏دهد و این گونه تخیل به کار می‏افتد و در اطراف تصورات ادراکی، نسیج اساطیر را به هزاران نقش می‏آراید. البته «برگسون‏» برای تخیل اسطوره‏ساز و چگونگی آن رنگ و شخصیت‏خاصی را پیشنهاد می‏کند که اکنون امکان پرداختن مفصل به آن وجود ندارد.
● در طریق یافتن حقیقت اسطوره
به نظر می‏رسد، چندان ناروا نگفته‏ایم که آرای سخنوران درباره اساطیر، یادآور قصه پیل مثنوی است؛ پیداست که دانشوران، هر کدام از منظری ویژه به اسطوره نگریسته، هر کس قسمتی از پیکره پیل را دریافته‏اند و در نتیجه، گزارشهایی - به ظاهر ضد و نقیض - از حقیقت اسطوره برای پژوهشگران ارائه داده‏اند. این آرای گوناگون، بازار شلوغ و آشفته و پریشانی را به وجود آورده است که خواننده پیاده و پژوهشگر تازه‏کار را از نزدیک‏شدن به موضوع می‏هراساند و هراس از افتادن به ورطه‏ای که سامانپذیر نیست و آغاز و فرجام ندارد و حقایق از مرزهای روشنی برخوردار نیستند، انسان را از خیر موضوع منصرف می‏کند و بر آن می‏دارد عطای موضوع را به لقایش ببخشد...
اما اگر اندکی درنگ کنیم و مدتی به تانی بنگریم، در همه این سخنان یک حقیقت‏خود را به وضوح نشان می‏دهد و آن خود اسطوره است که به عنوان واقعیتی مستقل وجود دارد. نفس اندیشه اساطیری در گذشته فرهنگی بشر و در مجموعه تاریخ تفکر بشر حضور دارد، اندیشه‏ای که طبیعت، ساختمان، ویژگیها، و کارکردهای خاص خود را دارد و ما می‏توانیم با چشم‏پوشی از اختلاف گویندگان، آهسته‏آهسته به این ساختمان و چگونگی‏های خاص او نزدیک شویم و با شناختی - نزدیک به واقع - از این بستر تصویری تفکر، در کشف و توجیه بسیاری از پدیده‏های اجتماعی و حیات سود جوییم.
فکر می‏کنم اکنون باید در رسیدن به تعریف درست از اسطوره تلاش کنیم.
اولین تعریفی که به ذهن می‏رسد و در میان مردم رایج است، حاکی از دروغین بودن اسطوره است. چنین تعریفی اسطوره را در رده افسانه‏ها و قصه‏های عامیانه قرار می‏دهد. قصه‏هایی که در آنها پریان، شیاطین و غولها و حیوانات و قهرمانهای انسانی، ماجراهای شگفتی می‏آفرینند؛ بر اساس این تعریف:
«اسطوره حکایتی موهوم و شگفت، دارای منشایی مردمی و نااندیشیده است که در آن عاملانی که در زمره اشخاص نیستند و غالبا قوای طبیعت‏اند به سیمای اشخاص نمودار گشتند و اعمال و ماجراهایشان معنایی رمزی دارد» (۱۲)
▪ نمونه‏هایی از اساطیر کهن
قبل از اظهارنظر درباره تعریف فوق، بهتر می‏بینم، توجه خواننده را به سه نمونه از اساطیر جلب کنم؛ خواننده بعد از خواندن نمونه‏ها و دقت و تامل در آنها خود با قضاوتهای بهتر، نویسنده را در ادای حق مطلب یاری خواهد کرد. نخستین مثل را از «منظومه آفرینش بابلی‏» می‏آورم. من البته بخشهایی از منظومه را در پی هم می‏چینم:
«هنگام که نه آسمان بود، نه زمین، نه ژرفا، نه نام. هنگام که آپسو (۱۳) تنها بود و تیامت (۱۴)... به آن هنگام که هیچ ایزدی نبود،... در آن سراست که لحظه تصمیم فرا می‏رسد و سرنوشت آیندگان رقم می‏خورد؛ او باز یافته شد، آن خردمندترین، کسی که در عمل نخست مطلق گراست؛ او در مغاک ژرف باز یافته شد، مردوخ، در قلب آبهای شیرین زاده شد. مردوخ در دل «آبهای شیرین و مقدس‏» آفریده شد.... :«کدامیک از ما در نبرد بی‏پرواست؟ مردوخ قهرمان! تنها او چندان زورمند است که می‏تواند خونخواه باشد.»... آنگاه آنان جادوکنان، شبحی را در برابر او ظاهر کردند و به مردوخ، آن نخست‏زاده فرزند گفتند: «ای خداوندگار، کلام تو در میان ایزدان حکمیت دارد، نابود می‏کند، می‏آفریند: آنگاه سخن بگو و این شبح ناپدید خواهد شد باز به سخن درآی، دوباره ظاهر شود.»...
مردوخ بر توفان، گردونه موحش خود سوار شد، کمر بربست، چهار تن از گروه مخوف را به یوغ افکند، چهار تنی که دارای دندانهای تیز و زهرناک بودند؛ کشنده، بی‏رحم، پایمال‏کننده، شتابگر که بر هنرهای تاراج و فنون کشتار آگاهی داشتند.
او آن در هم‏شکننده را بر جانب راست‏خود گمارد که بهتر ستیزه‏گر است؛ بر جانب چپ خویش خشم جنگجو را گمارد که دلیرترین افراد رامی‏ترساند. این زره را به خود پیچید، خشونتی رو به ازدیاد، هاله‏ای موحش؛ با کلامی سحرآمیز لبهایش را به هم دوخت؛ گیاه شفابخش کف دستش را فشرد؛ خداوندگار رهسپار شد، به سوی خروش فراز رونده تیامت گام برداشت...
خداوندگار تور افکند تا تیامت را به دام بیاندازد، و ایمهولو (۱۵) از پس آمد و بر چهره تیامت ضربت زد. وقتی یامت‏خمیازه‏کشان دهان گشود تا وی را فرو بلعد، او ایمهولو را پیش راند تا دهان تیامت‏بسته نشود؛ پس باید از آن طریق به شکمش فرو رفت؛ لاشه آماس‏کرده‏اش منفجر شد؛ تیامت‏خمیازه کشید و اکنون مردوخ تیری افکند که شکمش را درید، احشائش بیرون ریخت و زهدانش گسیخت....
... خداوندگار به استراحت پرداخت؛
به آن پیکر غول‏آسا خیره شد. اندیشید که چگونه از آن استفاده کند و از آن لاشه مرده چه بیافریند، نخست آن را چون صدف حلزون دوکپه‏ای از هم گسیخت، با نیمه فوقانی‏اش گنبد آسمان را ساخت. نرده را فرو کشید و نگهبانی بر آبها گماشت تا هرگز نگریزند... فراخی آسمان را گسترد... سال را اندازه گرفت...
در میان دنده‏های تیامت، دروازه‏هایی به سمت‏خاور و باختر گشود... درخشش جواهر را به ماه داد، همه شبها را بدو بخشید... آنگاه مردوخ به تیامت‏باز نگریست؛ از دریای تلخ، کف برگرفت... با دستهای خود ابرها را به واسطه میغ بخارآلود گسترد؛ راس آب را به سمت پایین فشرد. کوهها را بر آن انباشت و چشمه‏هایی باز گذاشت تا جاری شود. فرات و دجله از چشمهای تیامت‏سرچشمه گرفت... مردوخ تن بشست و جامه‏های تمیز پوشید؛ چه، او شهریار آنان بود... هاله‏ای گرد سر داشت. در دست راست گرز جنگی در دست چپش عصای صلح بود...... او خداوند ماست؛ بگذار او را با نامهایش درود گوییم؛ بگذار او را با پنجاه نامش درود گوییم؛ نخست مردوخ، او فرزند خورشید، و نخستین انفجار خورشیدی است.... او انسان را آفرید. موجودی زنده، که برای او کار کند؛ و ایزدان، آزاد و رها گام بردارند؛ بسازند و بشکنند. عشق ورزند و رها شوند...» (۱۶)
نمونه دوم را از اساطیر ایران می‏آورم، از بندهشن، به روایت استاد مهرداد بهار:
«... فرازی بود چون اخگر آتش که (هرمزد در جهان) روشنی، آن را از آن روشنی بیکرانه بیافرید و همه آفرینش را از آن بساخت و چون آن را بساخته بود، پس آن را به صورت تن درآورد و سه هزار سال حالت تن بداشت و آن را همی افزود و بهتر همی کرد. پس خویشتن یک‏یک (آفریدگان را از آن تن) همی آفرید:
نخست آسمان را از سر بیافرید و او را گوهر از آبگینه سپید است و پهنا و بالایش برابر...
او زمین را از پای بیافرید، آن را قرار از کوه است...... آب را از اشک بیافرید... و گیاه را از موی بیافرید... او آتش را از اندیشه بیافرید و درخشش را از روشنی بیکرانه بیافرید... (۱۷) روایت آخر را از اسطوره‏های بین‏النهرین می‏آورم، از حماسه مشهور «گیل گمش‏»، آنجا که «اوت نه پیش تیم‏» داستان توفان را باز می‏گوید: «... خانه‏ات را برچین و یک قایق بساز! اموال شخصی را بگذار و زندگان را نجات ده! تخم همه چیزهای زنده را در قایق بگذار.... آن را با هر چیزی که بود پر کردم. آن را با نقره پر کردم. آن را با طلا پر کردم. آن را با تخم همه چیزهای زنده، همه آنها پر کردم. همه دوستان و خویشانم را بر قایق سوار کردم. رمه‏های دشت‏باز را، جانوران وحشی دشت‏باز را، انواع افزارمندان را بر قایق سوار کردم. توفان هولناک فرا رسید و شش روز و هفت‏شب باد می‏وزید و توفان و تندباد زمین را در خود گرفته بود؛ وقتی هفتمین روز رسید، توفان و تندباد و حمله بی‏امان که مانند زانویی تقلا کرد بود. فرو نشست. دریا آرامش خود را باز یافت. باد «ایم هول لو» آرام شد، توفان عقب نشست. من به هوا نگریستم، سکوت غالب شده بود. دشت‏سیلابی مانند پشت‏بام صاف بود. من دریچه‏ای را گشودم و نور بر چهره‏ام تابید. من به زانو درآمدم، نشستم و گریستم... «اوت نه پیش تیم‏» نخست‏یک کبوتر و سپس یک چلچله را رها می‏کند، اما هر دو باز می‏گردند. سرانجام کلاغی را رها می‏کند که باز نمی‏گردد و نشان می‏دهد که آبها فروکش کرده‏اند...». (۱۸)▪ انعکاس اسطوره در منابع اسلامی
اکنون متنهای یادشده بالا را در کنار مطالبی از منابع آشنای اسلامی دوباره می‏خوانیم:
«ثم استوی الی السماء و هی دخان فقال لها و للارض ائتیا طوعا او کرها قالتااتینا طائعین‏» (۱۹) پس از آن قصد (آفریدن) آسمان کرد و آن دودی بود و به آسمان و زمین گفت: بیایید به دلخواه یا اکراه، آن دو گفتند: آمدیم، فرمانبرداریم
«ابن‏عباس‏» روایتی در کیفیت‏خلقت عالم از پیامبر(ص) نقل کرده است:
«لما ارادالله ان یخلق العالم خلق جوهرا، فنظر بنظر الهیبهٔ فاذا به فصار نصفین من هیبهٔ الرحمان نصفه نار و نصفه ماء فاجری النار علی الماء فصعد منه دخان، فخلق من ذلک الدخان السموات و خلق من زبده الارض؛ (۲۰) هنگامی که خداوند آفرینش دنیا را اراده فرمود، گوهری آفرید و با نگاه هیبت‏به وی نگریست، ناگهان گوهر از هیبت رحمان دو نیمه شد؛ نیمی آتش و نیمی آب، آتش را بر آب جاری ساخت و از آب دودی برخاست. از آن دود آسمانها را آفرید و از کف آب زمین را».
امام محمد غزالی در کیمیای سعادت، در شناخت نفس انسان می‏گوید:
«... بلکه تن آدمی - با مختصری وی - مثالی است از همه عالم، که از هر چه در عالم آفریده‏اند اندر وی نمودگاری است: استخوان چون کوه است و عرق چون آب است و موی چون درختان است و دماغ چون آسمان است و حواس چون ستارگان است؛ و تفصیل این نیز دراز است؛ بلکه همه اجناس آفرینش را در وی مثالی هست؛ چون: خوک و سگ و گرگ و ستور و دیو و پری و فریشته. چنانکه از پیش گفته آمد، بلکه از هر پیشه‏وری که در عالم هست، در وی نمودگاری است: آن قوت که در معده است، چون طباخ است که طعام هضم کند و آن صافی طعام به جگر فرستد و ثفل وی را به امعا، چون عصار است و آنکه صافی را در جگر به رنگ خون کند، چون رنگرز است و آنکه خون را در سینه شیر سپید کند و در انثیین نطفه گرداند، چون گازر است و آنکه در هر جزوی غذا از جگر به خویشتن می‏کشد، چون جلاب است و آنکه در کلیه آب از جگر می‏کشد تا در مثانه می‏رود، چون سقاست و آنکه ثفل را بیرون می‏اندازد، چون کناس است و آنکه صفرا و سودا انگیزد، اندر باطن تا تن را تباه کند، چون عیار مفسد است و آنکه صفرا و علتها را دفع کند، چون رئیس عادل است و شرح این نیز دراز است.» (۲۱)
در داستان نوح - در پایان توفان - طبری می‏نویسد:
«... پس (کشتی) برفت و همی گشت، تا همه جهان غرقه شدند و هیچ خلق نماند به جهان‏اندر، مگر آن گروهی که با نوح به کشتی اندر بودند...
... پس کشتی برابر کوه جودی بایستاد و زمین آب فرو خورد و کشتی نوح بر سر کوه جودی به زمین آمد و نوح از کشتی بیرون آمد و جهان همه آب دید؛ پس نوح کلاغ را بفرستاد، گفت‏برو و پای بر زمین نه و بنگر که آب عذاب چند مانده است. آن کلاغ برفت و بر زمین شد، جایی مردار یافت و خود به نزدیک نوح نیامد... پس نوح کبوتر را فرستاد...
کبوتر بیامد و پای برهنه بر آن آب شور و طلخ (تلخ) نهاد، پوستش از پای بشد و پایش صرخ (سرخ) بیرون آمد و به نزدیک نوح باز آمد...» (۲۲)
▪ تفاوتهای اسطوره با افسانه
اکنون بدون اینکه ادعای خاصی از آوردن نمونه‏های مذکور در کنار هم داشته باشیم، بی‏آنکه از شباهتها و یا اختلافهایشان حرف بزنیم و بدون کوچکترین اظهارنظر و نتیجه‏گیری درباره ماهیت و چگونگی اسطوره و... تنها چیزی که در صدد بیان آن هستیم، این است که خواننده منصف، با دقت و تامل در معانی و منظور نوشته‏های مذکور، براحتی خواهد پذیرفت که دست کم یاوه و دروغ و افسانه خطاب‏کردن اسطوره، امریست دور از واقع و تعریف و ذهنیتی که اسطوره را باطل می‏انگارد، نمی‏تواند علمی و منطقی باشد.
درست است، شباهتهایی در بین اساطیر و افسانه‏ها به چشم می‏خورد، اما اگر دقت کنیم، این شباهتها بیشتر در عناصر و عوامل روایت است تا در ذات موضوع؛ برای مثال، در اسطوره نیز مانند افسانه، ما شاهد کارهای خارق‏العاده قهرمانان و شخصیتهای ماورای طبیعت هستیم؛ اما چگونگی به‏کارگیری این عناصر و عملکرد آنها در هر دو به‏طور کامل متفاوت است. و اگر خواننده اندکی با قصه‏نویسی و داستان آشنا باشد، براحتی قضاوت خواهد کرد که این هر دو فضایی دیگر دارند و عوامل و عناصرشان در راستایی جدا از هم شکل می‏گیرند؛ افسانه‏های عامیانه، قصه‏های سنتی است که گاهی شکل و فرمی منسجم دارد و زمانی خالی از چنین شکل مستحکمی است؛ برای مثال، قصه «زیبای خفته‏» و قصه «ملک محمد» که هر دو از ساختمان و اسکلت‏بندی محکمی برخوردار است و بسیاری از افسانه‏های رایج عامیانه و حتی هزار و یک شب که هیچ‏گونه تعاقب منطقی ندارد، به مسائل عمیق فکری بشر نمی‏پردازد، بلکه مشکلات و گرفتاریهای عادی و روزمره بشر را مد نظر قرار می‏دهد. در واقع، همین افسانه‏ها است که بیشتر برای تشفی آلام و مصائب بشری به کار می‏آید و برخاسته از امیال و آرزوهای وی است.
کشش و جاذبه افسانه‏ها بیشتر به ماجراها و کشمکشها و در اصطلاح قصه‏نویسان به [Action] آنها مربوط می‏شود تا به محتوا و معناهای خفته در لایه‏های روایت. این گونه داستانها را ما به عنوان قصه‏های پریان و قصه‏هایی که تحت عنوان حکایت از زبان حیوانات نقل می‏شود، می‏شناسیم.
دکتر سرکاراتی مضمونهای مهم افسانه‏های عامیانه را این گونه بیان می‏کند:
۱) زیرکی و نیرنگ
۲) ارضای امیال و نیازهای انسانهای معمولی، مثل داستان فاطمه خانم [cinderella] (یافتن گنج‏یا بازنگری در اصل «با» یا «یا» ابرازهای جادوی، بازیافتن جوانی و نیروی حیات)
۳) بیشتر قهرمانان افسانه‏های عامیانه، اسامی مشخصی ندارند، بلکه اغلب با نامهای معمولی همراه با صفتی شناخته و معرفی می‏شوند؛ تنبل احمد، احمد کچل، شاهزاده خانم، ملک محمد و...
۴) سهل‏انگاری در مشخص‏کردن جای داستان، اهمیت ماجرا، بیش از اهمیت مکان و قهرمان داستان است.
۵) زمان افسانه عامیانه، زمان تاریخی است نه گاه آغازی اساطیر. (۲۳)
به موارد بالا می‏توان بندهای دیگری نیز اضافه کرد. «م. موس‏» معتقد است:
۶) افسانه کمتر خام و صریح است.
۷) افسانه، هیچ گونه مناسکی به دنبال ندارد.
۸) افسانه به هیچ‏وجه نمی‏تواند در اسطوره راه یابد.
۹) افسانه کمتر مورد باور قرار می‏گیرد(بویژه کلیات که از زبان حیوانات نقل می‏شود.) (۲۴) جالب این‏جاست که «روژه باستید» نویسنده «دانش اساطیر»، در شرح باورآفرینی افسانه و اسطوره می‏گوید:
«بسان تفاوتی که سرخ‏پوستان آمریکای شمالی میان دو نوع داستان قایل می‏شوند: «داستانهای جدی‏» که در اعیاد و مجمع و انجمنهای صنف‏گونه حکایت می‏شد و آنها اساطیرند و «داستانهای شوخ خنده‏آور» که آنها را در شب‏بیداریها نقل می‏کردند و عبارتند از قصه‏ها.» (۲۵)
به تفاوتهای فوق باید موارد زیر را اضافه کنیم:
۱۰) افسانه را - از هر نوعش - در هر زمان و هر مکانی می‏توان بازگویی کرد، بی‏آنکه نتیجه خاصی حاصل شود؛ اما اسطوره برای دادن نتیجه موردنظر، زمان و مکان خاصی می‏طلبد.
۱۱) افسانه در تاریخ حیاتش، هرچه از مبدا و منشا خود دور می‏شود، با بازنگریها و بازنویسیهای گوناگون در سالیان متمادی از نسلی به نسل دیگر کاملتر، منسجم‏تر و شکل‏یافته‏تر و در نتیجه پرارزش‏تر می‏شود؛ اما اسطوره هرچه از منشا و مبدا اولیه‏اش دورتر می‏شود و هرچه بیشتر مورد دستکاری و بازاندیشی قرار می‏گیرد، - شاید شکلی سالم‏تر و خراشیده و تراشیده‏ای می‏یابد - به همان اندازه از ارزش وجودیش کاسته می‏شود و بویژه ارزش اعتقادی خود را از دست داده، از آسمان تقدس و باورآفرینی، به زمین قصه و سرگرمی نزدیک می‏شود، تا آنجا که در برخی وقتها ارزش اسطوره‏ای خود را به‏طور کلی از دست داده به حماسه و... می‏پیوندد که این ویژگی خاص افسانه و اسطوره به شمار می‏رود.
از همین‏جا گفته‏اند که افسانه به هیچ‏وجه نمی‏تواند به اسطوره راه یابد، چرا که هرچه پرداخته شود، فاقد آن گوهر تقدس و باورآفرینی است اما اسطوره می‏تواند به افسانه تبدیل شود، زیرا با دستکاری و تحریف نسخه دست اول، گوهر تقدس که باید دست‏نخورده باقی بماند، ترک برمی‏دارد، می‏شکند و از دست می‏رود.
نمونه‏های سه‏گانه مزبور و نمونه‏های دیگری که در مواقع لازم ذکر خواهد شد و نمونه‏های فراوانی که به عنوان اساطیر ملتها و فرهنگها و تمدنهای گوناگون در کتابها جمع‏آوری و ثبت‏شده‏اند، با اندکی دقت و تامل بخوبی نشان می‏دهد که منصفانه و درست نیست که از اسطوره معنای افسانه و آنهم با بار منفی، یاوه و بیهوده و دروغ اراده کنیم. درست است که گاهی چنین معنایی از اسطوره بیان شده است و حتی فرهنگ «معین‏» و «دهخدا» نیز از این واژه با معنای سخنان پریشان و افسانه و... یاد کرده‏اند، اما آنچه در نیم قرن اخیر اتفاق افتاده است و دانش اسطوره‏شناسی آن را پی‏گرفته، به بیان کشیده است، سخن از چهره دیگر این واژه می‏گوید و این چهره است که رو به حقیقت دارد و واقعیت متون اساطیری، مهر تایید بر آن می‏زند.
▪ معناشناسی واژه اسطوره
بنابراین، نمی‏توان اسطوره را واژه‏ای عربی دانست که از «سطر» گرفته شده باشد و معنای جمع‏آوری داستان و افسانه را برساند. همچنانکه دکتر کزازی اشاره می‏کند، شاید صحیح این باشد که:
«این واژه از زبان یونانی یا لاتینی به زبان تازی برده شده باشد و دیگرگون‏شده واژه یونانی و لاتین «هیستوریا» ( Historia) باشد که به معنی سخن و خبر راست، یا جستجوی راستی است.» (۲۶)
همچنین باید توجه بکنیم که اسطوره در زبانهای اروپایی [mythe] خوانده می‏شود. این کلمه از [muthos] گرفته شده است و آن واژه‏ای است، یونانی در معنای گفتار، نه حکایت. پس به این ترتیب، اسطوره باید کلام و گفتار باشد و از همین‏روست که نویسنده دانش اساطیر، اسطوره را این گونه تعریف می‏کند:
«اسطوره کلام است، تصویر است، حرکتی است که حدود واقعه را در قلب نقش می‏کند، پیش از آنکه در قالب روایت و حکایتی ضبط و ثبت‏شود.» (۲۷)
با این ترتیب، تصاویر و نقوش دیوارهای غارها، مجسمه‏ها و حجاریهای معابد و... که واقعیتی اجتماعی و فرهنگی و روحانی را به رمز بار می‏گویند وارد دنیای اساطیر می‏شوند.
تعریف مذکور البته بهتر از این است که از اسطوره، افسانه‏ای دروغین اراده کنیم؛ اما هنوز تعریفی که بتواند به «جامع و مانع‏بودن‏» یا دست کم به مرزهای نزدیک آن برسد، نیست.
یونانی می‏داند و آن را با واژه [Logos] دارای پیوند می‏یابد - چرا که کلام اساطیری را بی‏ارتباط با تفکر نمی‏داند - و می‏گوید:
«میت (myth)،تاریخ مقدسی است که حکایت از راز آفرینش می‏کند و منشا ازلی هر آیین، هر پندار و کرداری است که در زمان آغاز اساطیری، یک بار برای همیشه به وقوع پیوسته و از آن‏پس به صورت «نمونه‏» درآمده است. یعنی نمونه‏ای که خطمشی انسانها و مراسم آیینی و عبادی آنها را تنظیم می‏کند و به آنها اعتبار می‏بخشد.» (۲۸)
▪ اسطوره در نظر الیاده
اسطوره‏شناس بزرگ عصر، «میرچا الیاده‏» معتقد است که دانشمندان اسطوره‏شناس فعلی به اسطوره همچون دانشمندان قرن نوزده نمی‏نگرند. آنها از اسطوره معنای [ fable] (۲۹) و [invention] (۳۰) و [ fiction] (۳۱) اراده نمی‏کنند، بلکه اسطوره را به همان معنایی که در جوامع کهن - جوامعی که اسطوره در حیات آنها آگاهانه جریان و نقش داشته است - تعبیر می‏کنند؛ چرا که برخلاف علمای گذشته، در اسطوره مفهوم «سرگذشت واقعی‏»، «ارزشمند و گرانقدر»، «قدسی‏»، «اسوه‏» و «پرمعنی‏» را درمی‏یابند.
الیاده با ریشه‏یابی واژه اسطوره، به این حقیقت اشاره می‏کند که ذهن خردورز و فلسفه‏پرداز یونان باستان، از گذشته‏های بسیار دور، بخصوص با اندیشه «کسینوفانوس‏» (حدود ۴۷۰ - ۵۶۵ ق.م) اسطوره‏پیرایی و اسطوره‏ستیزی را آغاز کرد. «کسینوفانوس‏» اولین کسی است که خدایان اساطیری اومیروس [Homere] و هسیودوس [Hesiode] را نقد و طرد کرد، و جنبه‏های شرک‏آلود و انسان‏وارگی آنها را از مفهوم الوهیت جدا نمود. بدین ترتیب، یونانیان بتدریج تمام معنا و ارزش دینی و مابعدالطبیعی واژه [mythos] را پالودند و آن را در مقابل کلمه [Logos] قرار دادند. اسطوره رفته‏رفته معنای مخالف [Historia] را پیدا کرد و سرانجام معنای «هر چیزی که نمی‏تواند واقعا وجود داشته باشد»، به خود پذیرفت؛ از طرف دیگر، علمای مسیحیت و یهودیت، هرچه را که با نص عهد عتیق و جدید - تورات و انجیل - منطبق نبود و مخالفت داشت و نمی‏توانست مورد تایید کتاب مقدس قرار بگیرد، جزو حوزه دروغ و پندار و فریب محسوب می‏کردند و بدین ترتیب، همه مطالب و روایتها و ماجراهای دینی و غیردینی پیش از یهود و سیحیت‏یهودی‏تبار، در پوشش واژه اسطوره، مهر دروغ و باطل می‏خورد و در حوزه موهومات قرار می‏گرفت. شاید از همین‏جا اسطوره و بناچار واژه اساطیرالاولین با چنین بار معنایی به زبان عرب راه یافته باشد و قرآن نیز از این کلمه با استناد به شناخت و استعمال کفار عرب‏زبان، سود جسته باشد.
به هر حال الیاده با غوررسی در تاریخچه این واژه، تعریف و شناخت اسطوره‏شناسان امروزی را با توجه به حیات و زمان اسطوره‏باوران، نه اسطوره‏ستیزان، این گونه بیان می‏کند:
«اسطوره، نقل‏کننده سرگذشت قدسی و مینوی است، راوی واقعه‏ای است که در زمان اولین، زمان شگرف بدایت همه‏چیز رخ داده است. به بیانی دیگر، اسطوره حکایت می‏کند که چگونه از دولت‏سر و به برکت کارهای نمایان و برجسته موجودات مافوق طبیعی، واقعیتی - چه کل واقعیت: کیهان، یا فقط اجزایی از واقعیت: جزیره‏ای - نوع نباتی خاص سلوکی و کرداری انسانی، نهادی پا به عرصه وجود نهاده است.» (۳۲)
▪ اسطوره روایت‏گر آفرینش
به نظر می‏رسد، تعریف حاضر، بسیاری از اختلافها و دوگانگی‏ها را پاسخ گوید و با جامعیت نزدیک به واقعی که در او هست، خیلی از مصداقهارا در خود بپذیرد و در زیر چتر خود بگنجاند، بدون اینکه به ماهیت اصلی آنها لطمه‏ای زده باشد و یا از دیدگاه باورمندان آن متون و اسناد، شک و شبهه دروغ و موهوم‏بودن را پیش بیاورد و در عین حال با به‏کارگیری واژه اسطوره در زبان و فرهنگ رایج امروز ما، تضاد و تناقضی داشته باشد. به‏موجب تعریف حاضر، اسطوره همیشه دربردارنده روایت‏یک «خلقت‏» و «آفرینش‏»است، یعنی شرح می‏دهد که برای اولین‏بار چگونه چیزی حادث شده و به میان آمده است و یا اتفاقی رخ داده است، حال این چیز می‏تواند آفرینش یک امر کیهانی باشد و یا به‏وجودآمدن و خلقت‏یک اخلاق کریمه باشد و یا بنیادگرفتن و ریشه‏دواندن و استوارشدن یک سنت اجتماعی و انسانی باشد و یا شکل‏گرفتن و سازمان‏یافتن یک نظام و یا نهاد و ارگان اجتماعی، سیاسی، اقتصادی‏فرهنگی و انسانی باشد.
اسطوره، روایت و شرح اولین‏ها را دربر دارد؛ اولین اعمال نمونه‏وار، برجسته و اسوه که به‏طور طبیعی از سوی کسانی سر می‏زند که از آدمهای عادی فراتر رفته‏اند: قهرمانان، مردان بزرگ، اولیا، قدیسین، پیامبران، ایزدان، فرشتگان.
پس دست‏اندرکاران و خالقان حوادث و پدیدآورندگان ماجراها و اثرهای اساطیری، انسانهای برتر و موجودات مافوق طبیعی‏اند و چون نخستین‏بار، آن اثر از آنها سر زده است، خود بخود اسطوره از یک الگو و نمونه حرف می‏زند، اسوه‏ای که محل رجوع و توجه دیگران است و در آفرینشها و حدوثهای بعدی تکراری بیش نیست، تکراری از روی نسخه بی‏عیب و نقص اولی و چون بی‏عیب و نقص است و به واسطه و یاوری نیروی مافوق طبیعی انجام گرفته است و نوعی نمود و تجلی و تظاهر ماورای طبیعت است، نمونه‏ای است مقدس و مینوی؛ بخصوص آنجا که به خدا و اولیا و پیامبران مربوط می‏شود.
▪ اسطوره در زبان رایج امروز
خوشبختانه در زبان رایج امروز، اسطوره این‏بار معنایی را که در تعریف اخیر از آن سخن گفتیم، به همراه دارد، آنجا که مردم می‏گویند، امام خمینی یک اسطوره است، توجه به همین معنا دارد و عنایت معنایی جمله فوق همسو با تعریف الیاده است. در واقع، مردم با این جمله توجه به سرنوشت مقدس و پاک امام خمینی دارند، یعنی از آنجا که امام خمینی در زندگی دنیازده امروزی، خداودین را به شکلی ملموس وارد حیات خود و جامعه کرد، از آنجا که او با زهد و یاضت‏بی‏مانند خود، خویشتن را به خدا و آخرت نزدیک کرد و با برخورداری از حیاتی روحانی و با زیستن خداباور به مصاف باطل و دنیازدگی و ستم رفت و توانست نظامی دو هزار و پانصد ساله را دگرگون کند و بنیاد یک حکومت دینی را بگذارد و مهمتر از همه، با خدابودن و با خدازیستن رادوباره به یاد بشر آورد و در کالبد فسرده زمین رایحه جان دهید، تمام هستی و زندگی‏اش برای دوست‏دارانش نمونه و اسوه است و چون بنیانگذار حرکت نوین دینی در جهان است و دیگران همه تکرارکننده و تابع او هستند، پس امام خمینی یک اسطوره است و یا اسطوره خواهد شد. به همین معناست، اگر اثر و سرنوشت قهرمانی تبدیل به اسطوره می‏شود و از همین دید است اگر بگوییم ابراهیم اسطوره بت‏شکنی است و موسی اسطوره نبرد با فرعون است و عیسی اسطوره عشق است و محبت؛ چرا که سرنوشت ابراهیم و موسی و عیسی، سرنوشتی است مقدس، خارق‏العاده، آغشته با تظاهرات و تجلیهای عالم غیب و سرشار از آفرینش کارها و اثرهای نمونه و بی‏نظیر، و لبالب از تفسیر و توجیه آداب و رسوم و سنن و آیینها و اعمالی که پیروانشان باور دارند و انجام می‏دهند. باز به همین معنا عنایت داریم، وقتی می‏گوییم سرود آفرینش بابلی - که فرازهایی از آن را به عنوان نمونه آوردیم - یک اسطوره است، چرا که اولین‏کارها و ماجراهای خلقت را بیان می‏کند و چگونگی آفرینش انسان و رسمها و کارهای او را تفسیر و تعبیر و توجیه می‏نماید.
بنابراین، اسطوره به این معنا، اعمال و شاهکارهای موجودات مافوق طبیعی - همچنین آدمیانی که ارتباط با عالم غیب دارند و نیرویشان و حضورشان در ارتباط با آن سوی ماده و حیات مادی است - و تجلی نیروهای مینوی آنها را شرح می‏دهد؛ اسطوره سرگذشت واقعیتهاست، چرا که به واقعیتها رجوع و حواله می‏دهد، نه به تخیلات و اوهام؛ حتی اسطوره آفرینش کیهان بابلی نیز، از کیهان و جهان و زمین و انسانی که واقعیت دارد حرف می‏زند و آفرینش و به‏وجود آمدن این واقعیت ملموس را توضیح و تبیین می‏کند. پس می‏توان گفت، اسطوره واقعی است. چرا که وجود خود عالم و جهان واقعی است. اسطوره مرگ، واقعی است؛ چرا که وجود مرگ و میرایی در حیات انسان امری است واقعی، و به این ترتیب، روایت و داستانی که اسطوره در صدد بیان آن برمی‏آید، داستانی است درست و راست و با قصه و داستان و رمان که در معنا و محتوای آنها باور به واقعیت وجود ندارد و آنها را واقعیت‏نما می‏دانیم تا خود واقعیت، فرق دارد
از همینجاست که معتقدان به اساطیر بین داستانهای اسطوره‏ای و داستانهای عادی فرق می‏گذارند. در این باره الیاده می‏گوید:
«داستانهای دروغ، داستانهایی هستند که حوادث و سوانح زندگی و فتوحات [Coyote] (گرگ آمریکایی) را که البته ابدا موجب اصلاح اخلاق و تهذیب نفس و سبب خیر نیست، نقل می‏کنند. خلاصه آنکه در داستانهای «راست‏» با عنصر مینوی و مافوق طبیعی سر و کار داریم و در داستانهای «دروغ‏»، برعکس با محتوایی گیتیانه؛ زیرا گرگ آمریکایی در این اساطیر، چنانکه در دیگر اساطیر آمریکای شمالی که گرگ بیابان در قیافه‏های آدمی حیله‏گر، مزور، مکار، طرار و حرامی تمام عیار در آنها ظاهر می‏شود؛ برای مردم بسیار مانوس و آشناست.» (۳۳)
در مثال دیگری می‏گوید:
«همچنین چروکی‏ها [Cherokee] میان اساطیر مینوی مثل: آفرینش کیهان، تکوین کواکب، منشا مرگ و... و داستانهای گیتیانه که مثلا بعضی خصوصیات عجیب مربوط به وظایف‏الاعضاء یا کالبدشناسی جانوران را شرح می‏دهد، فرق می‏نهند. عین همین توفیر و تمییز را در آفریقا هم باز می‏یابیم. هرروها [Herero] معتقدند، داستانهایی که از اصل و منشا گروههای مختلف قبیله سخن می‏گویند، راستند؛ زیرا وقایعی را نقل می‏کنند که واقعا اتفاق افتاده‏اند، حال آنکه قصه‏های کم و بیش شوخ و خنده‏دار، هیچ مبنایی ندارند.» (۳۴)
و در ادامه همین شواهد نتیجه می‏گیرد که:
«به همین علت است که نمی‏توان اساطیر را علی‏السویه و به لاقیدی نقل کرد، نزد بسیاری قبایل آنها را در حضور زنان یا کودکان، یعنی در برابر نااهلان یا راز نیاموختگان نقل نمی‏کنند، معمولا آموزندگان کهنسال، اساطیر را به نوگرویدگان (سالکان مبتدی)، طی دوره خلوت و انزوای آنان در بیشه‏زار یاد می‏دهند و این تعلیم، جزئی از رازآموزی آنهاست.» (۳۵)
● نتیجه
با تامل در مطالبی که بیان شد، می‏توان چنین جمع‏بندی و نتیجه‏گیری کرد که اسطوره همواره واقعیت را بازمی‏گوید، یعنی از حوادثی حرف می‏زند که به واقع روی داده‏اند و آفرینش جهان، جانور، گیاه، و یا حتی نهادی را سبب شده‏اند و درست در ادامه همین ویژگی است که اسطوره، اسوه و الگو نیز می‏تواند باشد. چرا که همیشه اولین نمونه فعل اخلاقی، چگونگی و... را دربر دارد و بشر برای نزدیک‏شدن به آن - که نمونه‏ای است کامل و والا - راهی جز تکرار و تقلید آن واقعیت که آموخته اسطوره است، ندارد. از همین‏جا پای قداست‏به میان می‏آید چرا که کمال و بویژه کمال مطلق از آن خدا است و خدا در حریم تقدس قرار دارد، و تجلی خداوندی یعنی تظاهر قداست و قدس. پس به این ترتیب، اسطوره وقتی سخن از آفرینش و تجلی هستی می‏گوید، خود بخود سخن از تظاهر خداوند و قداست است و این قداست، در شیوه‏های بی‏شماربودن - از انسان گرفته تا حشره‏ای کوچک و بی‏مقدار - خود را به نمایش می‏گذارد، اسطوره با شرح آنچه در زمان سرآغاز روی داده است، ظهور «تقدس‏» در جهان را آشکار می‏کند.
زمانی که خدا، یا ابر قهرمانی بنیانگذار، شیوه زیستن و یا رفتار خاصی را بن می‏گذارند، انسانها در تلاش آن گونه زیستن و خود را به خدا و آن ابر قهرمان محبوب رساندن - چه در بازگویی واقعیت، چه در بیان قداست، و چه در شمردن الگوها و چه در بازنمایی آداب و... - یک کار بسیار اساسی را انجام می‏دهند و آن گشودن رازهاست. اسطوره‏ای نیست که حادثه خاستگاهی را بیان نکند و در این میان، بخشی از ساختار واقعیت‏یا گونه‏ای از رفتار الهی - انسانی و نمودی از قداست و... را آشکار نسازد و پوشش از رازی برندارد. به قول الیاده، «داستانی که اسطوره نقل می‏کند، معرفتی‏اطنی است؛» نه فقط برای اینکه سری است و طی تعلیم و تعلم رمزی و رازآموزی انتقال می‏یابد، بلکه برای این است که شناخت اصل یک شی‏ء، یک حیوان یا یک درخت‏با به‏دست‏آوردن قدرتی سحرآمیز برابر است که می‏توان به واسطه آن قدرت، بر آنها تسلط یافت و یا به اراده و خواست‏خود تولید و تکثیرشان کرد.
سرانجام با الیاده در تنظیم کارکرد اسطوره همراه می‏شویم و به بحث‏حاضر که شناخت و مراد ما از واژه اسطوه می‏باشد و تحت عنوان «میتولوژی‏» [mythology] در محافل علمی دنیای امروز مورد بحث قرار می‏گیرد خاتمه می‏دهیم.
الیاده با توجه به اینکه اساطیر، اصل و پیدایش جهان، جانوارن، گیاهان و انسان را شرح می‏دهند و همه وقایع اولین و اصلی را که منجر به شکل‏گیری انسان - به صورت کنونی - شده‏اند، توضیح می‏دهند یعنی حوادثی را که باعث‏شده‏اند انسان به شکل موجودی میرا و متشکل به هیات اجتماع درآید و صاحب نفس شده مجبور به کارکردن برای زنده‏ماندن و زیستن و کارکردن بر حسب بعضی قوانین و سنتها و قواعد بشود، شرح و بسط می‏دهند، ساختار و کارکردهای اساطیر را به ترتیب زیر تنظیم می‏کند:
«به‏طور کلی می‏توان گفت که اسطوره آن گونه که جوامع کهن با آن زندگی می‏کنند و در آن جوامع حیات دارد:
۱) تاریخ کارهای موجودات فوق طبیعی را تشکیل می‏دهد؛
۳) این تاریخ و سرگذشت مطلقا درست و راست و قدسی تلقی می‏شود؛ [زیرا واقعیات را بیان می‏کند و دستاورد موجودات مافوق طبیعی است.]
۳) اسطوره همیشه به آفرینش و تکوین مربوط می‏شود، حکایت می‏کند چگونه چیزی به عرصه وجود رسید یا چگونه رفتاری، نهادی نحوه کار و عملی بنیان نهاده شده؛
۴) شناخت اسطوره به معنی شناخت اصل اشیاء و دانستن چگونگی پیدایش آنهاست که بر اثر آن دانش و شناخت، توفیق تسلطیافتن بر اشیاء، در اختیارگرفتن و دستکاری آنها و دخل و تصرف رواداشتن در آنها به اراده و دلخواه حاصل می‏آید،
۵) در هر حال، اسطوره همیشه به نوعی زنده است و حیات دارد و با آن زندگی می‏کنند، بدین‏وجه که تحت تاثیر قدرت قدسی و برانگیزاننده حوادثی که آنها را به یاد می‏آورند و در زمان حال دوباره متحقق می‏سازند، قرار می‏گیرند.»
نویسنده: صابر - امامی
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از فصلنامه علوم انسانی، شماره ۱
منابع و پی نوشت ها
۱. روژه باستید، دانش اساطیر، جلال ستاری، نشر توس، چاپ اول ص ۱۰.
۲. همان، ص ۱۱ و ۱۲.
۳. همان، ص ۲۱.
۴. نامه فرهنگ، فصل‏نامه تحقیقاتی در مسائل فرهنگی و اجتماعی، سال دوم، شماره‏۳، بهار ۱۳۷۱، ص‏۸۷.
۵. همان.
۶. روژه، باستید، دانش اساطیر ص‏۳۳.
۷. همان.
۸. فرانک برونو، فرهنگ توصیفی روان‏شناسی، فرزانه طاهری و مهشید یاسایی، نشر طرح نو، چاپ اول، سال‏۱۳۷۳، ص ۲۱۲.
۹. نامه فرهنگ سال دوم، شماره‏۳، ص ۸۲.
۱۰. هانری برگسن، دو سرچشمه اخلاق و دین، حسن حبیبی، شرکت انتشار، چاپ اول، سال ۱۳۵۸، ص ۱۲۴.
۱۱. همان، ص ۱۲۴.
۱۲. روژه باستید، دانش اساطیر...، ص ۴۱.
۱۳. آب شیرین و نخستین مولد.
۱۴. آب تلخ.
۱۵. باد.
۱۶. ن. ک. ساندرز، بهشت و دوزخ در اساطیر بین‏النهرین، ابوالقاسم اسماعیل‏پور چاپ اول، فکر روز (برگرفته از منظومه آفرینش و سرود پنجاه نام مردوخ).
۱۷. مهرداد بهار، پژوهشی در اساطیر ایران، پاره نخست، چاپ اول، زمستان ۱۳۶۲، نشر توس (برگرفته از بخش دهم).
۱۸. هنریتا مک گیل، اسطوره‏های بین‏النهرین، عباس مخبر، چاپ اول،۱۳۷۳، نشر مرکز، ص‏۶۶.
۱۹. فصلت (۴۱)، ۱۱.
۲۰. سید صادق گوهرین،توضیحات منطق الطیر،در توضیح بیت ۹۵ از ص ۶.چون دمی در گل دمد آدم کند از کف و دودی همه عالم کند
۲۱. ابوحامد محمد غزالی طوسی، کمیمای سعادت، به کوشش حسین خدیوجم، مرکز انتشارات علمی فرهنگی، ۱۳۶۱، چاپ اول، ص ۴۲.
۲۲. ترجمه تفسیر طبری، به اهتمام حبیب یغمایی، نشر توس، مجلد سوم، سوره هود، ص‏۷۳۳ و ۷۳۴.
۲۳. نامه فرهنگ، سال دوم، شماره سوم، ص‏۷۷.
۲۴. روژه باستید، دانش اساطیر...، ص ۴۲.
۲۵. همان، ص‏۴۳.
۲۶. میرجلال‏الدین کزازی، رؤیا، حماسه، اسطوره، چاپ اول، ۱۳۷۲، نشر مرکز، ص ۲.
۲۷. روژه باستید، دانش اساطیر...، ص ۴۵.
۲۸. داریوش شایگان، بتهای ذهنی و خاطره ازلی، نشر امیرکبیر، ۱۳۷۱، چاپ دوم، ص‏۱۰۳.
۲۹. :fable قصه‏ای است که از زبان حیوانات نقل می‏شود و اعمال و احساسات انسان را به حیوانات نسبت می‏دهد و اغلب جنبه تمثیلی دارد و بر مفاهیم معنوی و اخلاقی تاکید می‏ورزد.
۳۰. :invention چیزی است اختراعی و بنابراین ساختگی و مصنوعی اما بدیع.
۳۱. :fiction خیالبافی شاعرانه یا ادبیات داستانی (ترجمه از جلال ستاری)
۳۲. میرچا الیاده، چشم‏اندازهای اسطوره، جلال ستاری، ۱۳۶۲، نشر توس، ص ۱۴.
۳۳. همان.
۳۴. همان، ص ۱۸ و۱۹.
۳۵. همان، ص‏۲۶ و۲۷.
منبع : باشگاه اندیشه