یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

احوال آسمان را باید از زمین پرسید


احوال آسمان را باید از زمین پرسید
● آسمان پیرزن
هر روز عصر، پیرزن کنار حوض پارک می‌نشست و به آسمان نگاه می‌کرد. مردم فکر می‌کردند که خدا را شکر می‌گوید و رو به آسمان، در حال گپ زدن با اوست. گاه نیز سری تکان می‌داد که حکایت از روزگار رفته‌اش را داشت. اما هیچ‌کس به سطل سرپوشیده‌ای که هر روز با خود می‌آورد، دقت نمی‌کرد. آمدن پیرزن را دیده بودند، اما رفتن او را نه! تا آن‌جا که روز بود و هوا روشن بود، از جای‌اش جُم نمی‌خورد و با نگاه خاصی به آسمان و فواره‌ی حوض و دست‌های خود نگاه می‌کرد.
یک روز انگار کمی عجله داشت، شاید هم طاقت‌اش سر آمده بود. به محض این‌که فواره خاموش شد و رفت و آمد مردم کم شد، با این‌که هنوز روز بود، سطل را باز کرد و چند رخت چرک از آن بیرون کشید و تند تند داخل آب حوض کرد و در آورد...
● شُکر باران
با این‌که اردی‌بهشت بود، اما باران نباریده بود. همه نگران این بودند که محصولات کشاورزی از بین بروند و در سیر کردن شکم خود، مشکل داشته باشند. عده‌ای دعا می‌کردند، نماز باران می‌خواندند. عده‌ای دیگر هم بی‌خیال، فقط به فکر کسب و روزی خود بودند. کسانی هم که می خواستند از آب گل‌آلود ماهی بگیرند، دعا می‌کردند تا باران نیاید تا در شوربا بازار بی آبی، به صید ماهی‌هاشان بپردازند. آسمان نظاره‌گر این نیت‌ها بود، یک روز تصمیم گرفت، ابرهای‌اش را بفرستد تا به جای همه‌ی اهل زمین بگریند. باران یک‌ریز بارید، همه دست دعا رو به آسمان کشیدند. حتی صیادها هم!
یک گربه آب‌کشیده هم روی دیوار کز کرده بود و رو به آسمان که اتفاقاً سقف خانه‌اش هم بود، مات شده بود...
چشمان هیچ گربه‌ای
بی‌جهت رو به آسمان نمی‌چرخد
باران شاید
رحمتِ من و تو،
برای‌اش اما
شاید
کفرِ تکراریِ هر ساله‌اش باشد...

http://ravannevis.blogfa.com/۸۷۰۲.aspx
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید