جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


وقتی کارتون تمام شد...


وقتی کارتون تمام شد...
پسرک روی زمین نشسته و دارد مكعب‌های خانه سازی‌اش را كنار هم می‌چیند، که یك‌هو پایش به ستون ساختمان می‌خورد و خانه خراب می‌شود. اعصابش خرد شده و حوصله‌اش سر رفته است. به پای پدرش كه روی كاناپه لم داده می‌زند و می‌گوید:«بابایی بزن۹ بزن ۹ الان كارتون داره.» مرد چنان حواسش پیش فیلم است كه متوجه پسر نمی‌شود. پسر داد می‌زند و محكم‌تر می‌كوبد
ـ بابایی ۹ كارتون...
مرد عصبانی می‌شود، به پسر چپ چپ نگاه می‌کند و بی‌آن‌كه چیزی بگوید دست پسر را از روی پایش پس‌می‌زند.
زن با وقار تمام دارد چایی می‌آورد. ظاهری آرام و متبسم دارد به شوهرش تعارف می‌کند و لبخند آرامی می‌زند. مرد بی‌آن‌که چشم از تلویزیون بردارد می‌گوید:«بذارش رو میز.» زن روی كاناپه بغل دست مرد روبه‌روی تلویزیون می‌نشیند.
مرد با خود فكر می‌كند كه چقدر بد می‌شود اگر زنش نیز او را این‌طوری از خانه بیرون كند. من كه اگر هم‌چین اتفاقی برایم بیفتد خودم را می‌كشم، حتماً این مرد هم وضعیتش مثل من است. من هم كه از این خانه سهمی ندارم و این خانه هم ارث پدری مهین است. در ذهنش آن روز را مجسم می‌كند. نمی تواند تحمل كند، آشفته می‌شود، صحنه را به هم می‌زند و سعی می‌كند حواسش را جمع و جور كند. مرد هنوز پشت در ایستاده و ملتمسانه در می‌زند.
دل‌شوره امانش نمی‌دهد می‌خواهد هر چه زودتر نظر زنش را در این مورد بپرسد. در حالی‌كه كه با ولع سیب‌های پوست كنده‌اش را می‌خورد به طرف زن برمی‌گردد. درحالی‌كه با دستش زن را نشان می‌دهد با حالت معترضانه می‌گوید:«می‌بینی مهین، عجب زنایی پیدا می‌شن. ببین چه‌جوری مردشو از خونه بیرون می‌كنه! این خارجیام كه عشق و محبت حالی‌شون نیست؟ نه؟»
زن لبخندی می‌زند و می‌گوید:«آخه عزیزم همه كه مثل ما مهربون نمی‌شن.» و می‌خندد و به تلویزیون خیره می‌شود. مرد با خود می‌گوید:« ولی تاحالا مهین حرف خونه رو پیش نكشیده. یعنی آخه تا حالا كه من كاری نكرده‌م كه دعوامون بشه یعنی تا اون حد دعوامون بشه كه من بگم برو بیرون و اون بگه اونی‌كه رفتنیه تویی نه من.»
مرد مضطرب است و همین الان است كه قطره‌های عرق از پیشانیش سرازیر شوند. سعی می‌كند حالت عادی به خود بگیرد؛ به تلویزیون اشاره می‌كند و سرش را به طرف زن می‌چرخاند و می‌گوید:«ولی بعضی زنا واقعاً بدجنسن؛ تا یه چیزی دستشون می‌افته نمی‌شه نیگرشون داشت و همیشه منتظر فرصتن كه به رخ شوهراشون بكشن.»
زن فكر می‌كند منظورش از بعضی‌ها خودش است. خودش را روی كاناپه جمع و جور می‌كند. رو به مرد می‌كند و با حالت جدی میگوید:«مردا اگه عرضه داشته باشن خودشون صاحب اون چیزا می‌شن. این مرده رو كه زنش داره بیرونش می‌كنه حتماً یا زیر سرش بلند شده یا بالاخره یه غلطی كرده دیگه... از قیافه‌ش معلومه؛ نیگاش كن. مردكه پست...»
مرد در حالیكه چشمش پیش تلویزیون است می‌گوید:«خوب كه‌چی؟... دلیل نمی‌شه...» زن چشمانش گرد و صورتش قرمز می‌شود و در حالی‌كه كه به جایی مقابل چشمانش خیره شده می‌گوید:«وا! نكنه می‌خوای برداره جنده‌شو بیاره تو خونه كه چیزی بشه؟!» مرد لبخند تلخی می‌زند و به شوخی می‌گوید:«یعنی مهین جونم اگه منم زبونم لال زیر سرم بلند شه تو هم منو از خونه‌ات بیرون می‌كنی؟» زن نگاهی به سر تا پای مرد می اندازد و می‌گوید:«اون‌وقت می‌خوام سر به تنت نباشه چه برسه به این‌كه... فنجان چایی را از روی میز شیشه‌ای جلو كاناپه برمی‌دارد.»
مرد ساكت می‌شود. سعی می‌كند خودش را بی‌خیال نشان دهد. پاكت سیگار را از روی میز برمی‌دارد و سیگاری آتش می‌زند. سرش را روی دستهٔ كاناپه می‌گذارد. سعی می‌كند خودش را توی كاناپه جا دهد و دراز بكشد طوری‌ كه زن قیافهٔ درهمش را نبیند و دوباره به تلویزیون خیره می‌شود. چند پكی به سیگار می‌زند و بعد به میز نگاه می‌كند دنبال زیر سیگاری می‌گردد چیزی نیست بدون این‌كه سرش را برگرداند داد می‌زند:«مگه نمی‌بینی دارم سیگار می‌كشم برو یه زیر سیگاری بیار. مرده شوره این خونه رو ببره با شماها...»
پسر كه انگار با صدای پدر تازه از خواب بیدار شده به پای پدرش كه روی كاناپه نشسته مشت می‌زند با حالتی كه انگار در خواب دارد حرف می‌زند میگوید:«بابا ۹ كارتون...» مرد به طرف پسر برمی‌گردد می‌خواهد چیزی بگوید اما پشیمان می‌شود. دكمهٔ شمارهٔ ۹ را می‌زند و بلند می‌شود...»
سكینه عبدالهی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه