شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

می‌اندیشم، پس هستم


می‌اندیشم، پس هستم
فلسفه جدید بر پایه این سخن مبنایی معروف به <قضیه کوگیتو> رنه دکارت، فیلسوف فرانسوی قرن هفدهم، بنا شده است. هدف اصلی دکارت از انجام فعالیت فلسفی تلا‌ش در جست‌وجوی حقیقت بود اما به نظر خودش برای رسیدن به این مقصود باید طرحی نو دراندازد و از روشی نوین بهره بگیرد تا به نتایجی جدید دست یابد.
بر همین اساس، او به تفکیک جست‌وجوی حقیقت از جست‌وجوی یقین پرداخت و اعتقاد داشت که راه درست برای جست‌وجوی حقیقت و از همه بالا‌تر، تبدیل جست‌وجوی حقیقت به یک جریان روشمند و منظم این است که ابتدا به جست‌وجوی یقین (امری که کاملا‌ به درستی آن اطمینان داریم) برود تا با یافتن اصول صحیح کسب باورهای درست، شالوده‌ای به دست آورد که ساختمان معرفت علمی جهان و جایگاه ما در آن را روی آن بنا کند. او برای انجام این کار روش <شک روشمند> را انتخاب می‌کند. دکارت طی سه مرحله به روش شک سراغ همه باورهای خود می‌رود، آنها را از ذهنش بیرون می‌ریزد و بر آن است که هر چیزی را که ممکن است با کمترین درجه مورد تردید به نظر آید، کنار گذارد و آن را چنان تصور کند که گویی به‌طور کامل نادرست است.
بنابراین، تصور می‌کند که هیچ چیز در جهان نیست، نه آسمانی هست و نه زمینی، نه عقولی وجود دارد و نه نفوسی و نه اجسامی. در یک لحظه متوقف می‌شود و می‌بیند که خود او وجود دارد. می‌گوید من بی‌شک وجود دارم زیرا تصور می‌کنم یا درباره چیزی می‌اندیشم. حتی اگر روح شیطانی بسیار نیرومندی نیز بخواهد تا مرا بفریبد باز هم من یقینا وجود دارم.
حتی اگر اندیشه باطل و دروغی هم داشته باشم، خود آن هم باز یک اندیشه است. پس به ناچار باید درست باشد که می‌اندیشم. دکارت از این نتیجه به نتیجه‌گیری دیگری می‌رسد و آن اینکه <پس من هستم.> این اولین اصل یقینی است که دکارت به آن می‌رسد.
یعنی این قضیه که <من هستم، من وجود دارم> هر‌بار که آن را بیان می‌کنم یا درباره آن می‌اندیشم، امری درست و حقیقی است. هرگاه و هرقدر سخت می‌کوشم تا این گفته را که <می‌اندیشم، پس من هستم> رد کنم و آن را نادرست فرض کنم، به محض اینکه <می‌اندیشم>، حقیقت آن گفته باز هم مبرهن می‌شود، اینکه <من> ی که این اندیشه در ذهنم هست وجود دارم.
مادامی که من به هر جهت اندیشه‌ای در سر داشته باشم؛ بودن این اندیشه در ذهنم نشان می‌دهد که من ضرورتا وجود دارم. پس او به این نتیجه رسید که در حقیقت به هر چیزی می‌توان شک نمود غیر از این واقعیت که خود او شک می‌کند و از آنجا که شک‌کردن نوعی اندیشیدن است، پس واقعیت این است که او می‌اندیشد.
اما این <من> مورد نظر دکارت نه منیت خودخواه و خودبین، بلکه <من اندیشنده> است. او موجودی است که سرشت ذاتی‌اش اندیشیدن است. دکارت میان ذهن و جسم فرق می‌گذارد و ذهن را همان دکارت واقعی (یا هر انسان دیگری) می‌داند که بدنش ممکن است وجود داشته یا نداشته باشد. پس منظور از وجود انسان همان جسم او نیست بلکه ذهن و اندیشه اوست. وجود همان اندیشه است و برای اندیشیدن باید موجود باشم. من چیزی هستم که می‌اندیشم. من یک موجود اندیشنده هستم و این تنها حقیقت متقن است. ‌
با این همه، دیدگاه دکارت برای فهم جهان و خویشتن انسان کفایت نمی‌کند. این مطلب را ایمانوئل کانت در مقاله <روشنگری چیست؟> به ما می‌آموزد. زمانی که می‌گوید انسان‌ها اسیر وضعیت نابالغی هستند که تقصیرش بر عهده خود آنهاست، چراکه علت نابالغی نه در کمبود آن قوه عقل و سرشت اندیشنده انسان‌ها، بلکه در کمبود اراده و دلیری در به کارگرفتن قوه اندیشه و عقل است بدون هدایت دیگری: <دلیر باش در به کارگرفتن عقل خویش! این است شعار عصر روشنگری.> تن‌آسایی و ترسویی است که باعث می‌شود بخش بزرگی از انسان‌ها با رغبت همه عمر نابالغ بمانند و دیگران بتوانند چنین آسان خود را به مقام قیم ایشان برکشانند.
اما چگونه می‌توان از این نابالغی رهایی یافت و به روشنگری نایل گردید؟ به عقیده کانت، پاسخ در مفهوم <آزادی> و تفکیک آن به دو حوزه <آزادی کاربرد عقل خویش در حوزه خصوصی> و <آزادی کاربرد عقل در حوزه عمومی> قرار دارد. اینکه جمعی بتواند خود به روشنگری دست یابد محتمل و اگر آزاد بگذارندش چه بسا قطعی است.
کانت می‌گوید انسان‌ها بنا بر حرفه خود (نوع اول آزادی) باید در چارچوب معینی حرکت کنند و مجاز به تصمیمات کاملا‌ آزاد و دلبخواهانه نیستند اما در مقام اهل علم (نوع دوم آزادی) آزادی کامل دارند و حتی می‌توانند به نام شخص خود از ایرادهای کارشان در حوزه حرفه‌ای سخن بگویند. به نظر کانت، پذیرفتن این تفکیک دلبستگی و کشش ذاتی آدمی به اندیشیدن آزاد را بارور و شکوفا می‌سازد و این خود اندک اندک بر نحوه تفکر مردم موثر می‌افتد و سرانجام بر اصول بنیادی دستگاه دولت نیز اثر می‌گذارد تا با انسان، که اینک موجودی است بیشتر از یک ماشین، رفتاری پیش بگیرد سزاوار شأن او.
بر این اساس، آنچه انسان را از دیگر موجودات متمایز می‌کند قدرت اندیشیدن اوست و این امر است که او را برتر از هر آن چیز دیگری که در این جهان است می‌کند. این است که باعث می‌شود او دست به آفرینش بزند، پا در جای پای خداوند بگذارد، تجلی وجود او باشد، نماینده او باشد در این دنیا، آنکه فرشتگان بر پای او سجده گذارند و سرمستانه در خلقت او پای بکوبند، تنها این امر و نه آنچه که زیست و مادیت او را می‌سازد. نه وزن و شکل و قیافه و مال و هر چیز دیگر مادی که برای انسان بودن او کفایت نمی‌کنند و عنصر بنیادی نیستند.
انسان چون می‌اندیشد وجود دارد و هست. اندیشه انسان هویت او را می‌سازد، چیستی او را. چیزی که اگر نباشد انسان نیز وجود نخواهد داشت. انسان اگر بمیرد به چه چیز تبدیل می‌شود؛ جسد. چون دیگر نمی‌تواند بیندیشد. آنچه را که اصل یقینی هستی است از دست می‌دهد.
با مرگ، انسان از این دنیا رخت بر می‌بندد. چرا؟ چون دلیل وجودی و بودن انسان در این زندان تن و دنیا همین قدرت اندیشیدن توسط اوست و وقتی قدرت اندیشیدن نباشد، به‌رغم جسم مادی، دیگر دلیلی برای ماندن ندارد. با این استدلا‌ل می‌توان گفت که همه ما انسان هستیم و به درجات مختلف که مبنای این درجات به‌واسطه میزان استفاده‌مان از قدرت اندیشیدن مشخص می‌شود.
برخی به جایگاه آلبرت اینشتن می‌رسند و برخی دیگر در حد انسان‌های اولیه با قدرت تفکر سطحی و ابتدایی جا خوش می‌کنند. برخی از اندیشیدن تنها در حد افق بینی‌شان بهره می‌برند و برخی دیگر خود افق‌گشایی می‌کنند و راه‌ها می‌سازند. برخی خود را فدای افق‌هایشان می‌کنند و برخی دیگر افق‌های دیگران را قربانی هوس‌های خودشان می‌کنند. در هر حال، تفاوت است میان اینها و ما با طیف مختلفی از انسان‌های دارای قدرت اندیشیدن مواجه هستیم، اما آیا می‌توانیم میان خود انسان‌ها نیز مرتبه بگذاریم؟ برای مثال، بگوییم فلا‌ن انسان از فلا‌ن انسان، انسان‌تر است.
از منظر دکارتی، می‌توان پاسخ به این پرسش را مثبت دانست. انسان‌هایی که هر چه بیشتر از قدرت اندیشیدن خود بهره می‌گیرند بیشتر به ماهیت انسان‌بودنشان (و نیز به خداوند) نزدیک می‌شوند و بیشتر در جهت ساختن وجه انسانیت خود حرکت می‌کنند. با این همه، همچنانکه کانت می‌گوید، تنها راه برای انجام این امر داشتن اراده و دلیری لا‌زم جهت استفاده از این قدرت اندیشیدن است؛ نه تن‌آسایی و ترسویی.
آنهایی که اینچنین دلیرانه برای ساختن انسانیت‌شان افق‌ها می‌گشایند و راه‌ها می‌سازند، آنهایند که در مراتب وجودی انسان سیر صعودی می‌پیمایند. آنهایند که با کشش ذاتی آدمی به اندیشیدن شکوفا می‌شوند و با شکوفایی خود به شکوفایی خلق یاری می‌رسانند، اما نه با بستن مسیر اندیشیدن دیگران یا با بودن در مقام قیم آنها، بلکه با بارورساختن قدرت اندیشیدن آنها تا با آنها نیز رفتاری در پیش گرفته شود سزاوار شأن آنان، نه همچون یک ماشین.
اینجانب گواهی می‌دهم که در مقام یک شاگرد و یک همکار از دکتر حسن چاوشیان حرکت در این مسیر را مشاهده نموده‌ام و امید آن دارم تا در این دنیای پر از راه‌های سنگلا‌خ و کوهستان‌های سرد یخ‌زده و جنگل‌های پر از بوته‌های خاردار و بیابان‌های پر از سراب تا به آخر نیز او را این چنین مشاهده نمایم. بسیار سخت است این چنین باقی‌ماندن، بسیار سخت. تنها امید، چنگ‌زدن به ریسمان اصل وجودی انسان است و بس. اصل وجودی که در این عصر به فراموشی سپرده شده و از <من> تنها <منیت> باقی مانده، نه <من اندیشنده.> در این عصر،
هادی نوری‌
منبع : روزنامه اعتماد ملی


همچنین مشاهده کنید