دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

هگل و تئوری جهش


هگل و تئوری جهش
● مبارزه ی اتصال و انفصال در فلسفه ی حرکت:
یکی از بنیادی ترین مسائل فلسفه، مساله ی حرکت است. زیرا حرکت و تغییر به عنوان خصیصه ی ذاتی ماده، همواره در طول تاریخ مورد مطالعه و بررسی علوم مختلف بوده است. از اینرو حرکت از زمان باستان موضوع تامل و تفکر فراوان فلاسفه ی یونانی بوده است. مناقشه بر سر نوع و شکل حرکت عمومی اجزای عالم از یونان باستان تا به امروز ادامه دارد. هدف من در این جستار ارائه ی خلاصه ای از جریانات فکری فیلسوفان در مبحث حرکت از آغاز تا امروز است.
یکی از مهمترین مباحثی که در موضوع حرکت مورد مطالعه قرار می گیرد، مبحث نوع حرکت از نظر اتصال و انفصال است. پرسش اینجاست که حرکت پیوسته است و یا بین لحظات و مومانهای حرکتی فاصله وجود دارد؟ آیا تغییر به صورت تدریجی صورت می گیرد و یا دفعتا صورت می گیرد؟ در صورتی که مومانهای حرکتی ( لحظات ) از یکدیگر جدا هستند پیوستگی حرکت چگونه توجیه می شود؟ و اگر لحظات به یکدیگر پیوسته اند سرعت سپری شدن زمان چگونه توجیه می شود؟ به منظور پاسخ گویی به این پرسشها باید توجه خود را به جدل تاریخی فیلسوفان بر سر نوع حرکت معطوف کنیم.
● تمثیلهای سگانه ی زنون:
فیلسوفان یونان از بدو شکل گیری نگرش فلسفی، به مساله ی بساطت و مرکب بودن اجزای عالم توجه خاصی را مبذول داشته اند. دموکریتوس و اتمیستها به منظور تشریح مکانیسم حرکت و ترکیب عناصر موجود در عالم، به وضع دو جوهر پرداختند که عبارت بوند ازجوهر ماده و جوهر خلا. ماده همان ذات و ماهیت اجزای سازنده ی جهان است و در مقابل خلا به معنای عدم و نیستی است که امکان حرکت ماده را در فضا توجیه می کند. ماده خود متشکل از ذره ای بنیادی است که ذاتا بسیط بوده و در اثر ترکیب عناصر مختلف را بوجود می آورد. دموکریتوس این ذره ی بنیادی بسیط را اتم نامید. اتم، در زبان یونانی به معنای تجزیه ناپذیر ( بسیط ) است.
در کنار شکل گیری نگرش اتمیستی، فیلسوف دیگر یونانی هراکلیتوس، مفهوم حرکت را مطرح کرد. در ذهن او عالم چیزی نبود جز ماده ی در حال حرکت. او در این باره گفته است: « هیچ انسانی نمی تواند دو بار در یک رودخانه شنا کند. » اما هراکلیت برخلاف اتمیستها به بساطت و مرکب بودن اجزای عالم توجه خاصی نمی کند.
در کنار این جریانات فکری منطقدانان مکتب الئایی به نفی هر دو مفهوم ماده و حرکت پرداختند. یکی از مهمترین این فیلسوفان الئایی، زنون است که با طرح سه مثال به رد مفهوم حرکت و ماده می پردازد. البته باید ذکر شود که ردیه ی زنون بر وجود ماده کاملا مبتنی بر رد مفهوم امتداد است. بدین معنی زنون با رد مفهوم امتداد زمانی، حرکت را مورد تردید قرار می دهد و با رد مفهوم امتداد مکانی ماده را مورد تردید قرار می دهد. هم اکنون به تشریح تمثیلهای زنون می پردازیم تا هدف و روش زنون روشنتر شود.
▪ مثال اول:
متحرکی می خواهد از نقطه ی « الف » به نقطه ی « ب » برود. نقطه ی « ج » وسط دو نقطه ی « الف » و « ب » قرار دارد. در نتیجه مسلم است که اگر بخواهد از نقطه ی « الف » به « ب » برود ابتدا باید از نقطه ی « ج » بگذرد. حال برای اینکه بتواند از نقطه ی « الف » به نقطه ی « ج » برود ابتدا باید از نقطه ی میانی آنها، یعنی نقطه ی « د » بگذرد. مسلم است که این عمل تا بی نهایت ادامه خواهد داشت زیرا اگر بین هر دو نقطه فاصله ی معینی وجود داشته باشد، پس مسلما نقطه ای در وسط این فاصله قرار دارد که طی کردن آن فاصله مستلزم عبور از آن نقطه باشد. زنون اینگونه استدلال می کند:
۱) حرکت به معنای جابجایی بین دو نقطه تنها در صورتی ممکن است که بین دو نقطه فاصله ی معینی وجود داشته باشد و در غیر این صورت دو نقطه بر هم منطبق هستند و این به معنای سکون است.
۲) هرگاه میان دو نقطه فاصله ی معینی وجود داشته باشد قطعا نقطه ای در وسط این فاصله قابل تعریف است که طی کردن آن فاصله مستلزم عبور از نقطه ی مورد نظر باشد. و عمل نصف کردن فاصله ی معین می تواند تا بی نهایت ادامه پیدا کند. بنابراین برای طی فاصله ی معین باید از بینهایت نقطه ی میانی عبور کرد.
۳) بنابراین حرکت از نقطه ای به نقطه ی دیگر مستلزم طی بی نهایت حرکت است.
زنون پس از طرح این استدلال می پرسد: چگونه ممکن است با طی بی نهایت حرکت فاصله ی معینی طی شود؟
زنون مثال خود را بگونه ای دیگر هم مطرح می کند. فرض کنید ما پس از آنکه ببه تعداد بی نهایت دفعه عمل نصف کردن فاصله ی مورد نظرمان را انجام دادیم نقطه ی « ایکس » بدست آمد. دو حالت قابل پیش بینی است. یکی اینکه دو نقطه ی « الف » و « ایکس » بر هم منطبق هستند که در این صورت حرکت امکان پذیر نخواهد بود و حالت دیگر این است که بین نقاط « الف » و « ایکس » فاصله ی معینی وجود دارد. در این صورت پیمودن این فاصله مستلزم طی زمان « آلفا » است. حال آنکه برای رفتن از « الف » به « ب » زمان مشخص « بتا » لازم است. مسلم است که زمان « آلفا » بی نهایت بار کوچکتر از زمان « بتا » است. چطور ممکن است گذشت بی نهایت زمان محدود، زمان محدودی را در بر بگیرد؟ زنون دو راه پیش روی ما می گذارد. حرکت را نفی کنیم یا دچار تناقض شویم ! بنابراین تنها راه ممکن معرفی حرکت به عنوان توهمی ذهنی است.
▪ مثال دوم:
این مثال مربوط به مسابقه ی دوندگی میان لاک پشت و اخیلوس ( یکی از پهلوانان افسانه ای یونان که به تیزروی معروف است. ) است. پیش فرض این است که در آغاز مسابقه لاک پشت جلوتر از اخیلوس قرار گرفته است. اخیلوس برای اینکه به لاک پشت برسد باید محل اولیه ی لاک پشت را هدف قرار دهد. برای اینکه اخیلوس این مسافت را طی کرده و به لاک پشت برسد باید زمانی سفری شود که در این زمان لاک پشت کمی جلوتر می رود و در موقعیت ثانویه ای قرار می گیرد. هم اکنون برای اینکه اخیلوس به لاک پشت برسد باید مکان ثانویه ی او را هدف قرار دهد و مسلما باز هم باید زمانی هر چند کوتاه تر برای اینکار سپری شود. در این زمان لاک پشت مجددا جلوتر می رود و در مکان ثالثی قرار می گیرد. باز هم اخیلوس برای رسیدن به لاک پشت باید مکان سوم را هدف قرار دهد و همزمان با حرکت اخیلوس به سمت مکان سوم ، لاک پشت باز هم جلوتر می رود و این عمل تا ابد ادامه می یابد. طی این حرکات، بازه های زمانی حرکت اخیلوس مرتبا کوتاه تر می شود اما هیچگاه به صفر نمی رسد زیرا هر چقدر بازه ی زمانی کوتاه باشد باز هم حرکتی هرچند اندک را از سوی لاک پشت به دنبال دارد و این یعنی اخیلوس هیچگاه به لاک پشت نمی رسد. حال آنکه در عمل می بینیم اخیلوس از لاک پشت پیشی می گیرد و این تناقض آشکار است.
▪ مثال سوم:
فرض کنید هم اکنون تیری را از کمان رها کردیم. پس از رها کردن تیر در لحظه ی معینی به بررسی موقعیت مکانی تیر می پردازیم. وضعیت تیر منطقا از دو حالت نمی تواند خارج باشد. اول اینکه تیر در نقطه ی مشخصی قرار دارد. این به معنای سکون است زیرا حرکت مستلزم تغییر مکان است که در صورت قرار داشتن تیر در نقطه ی مشخص تغییر مکانی وجود ندارد. همان طور که می دانیم حرکت تیر در اثر در یک بازه ی زمانی ناشی از مجموع حرکت تیر در هر لحظه است. بنابراین اگر تیر در لحظه ساکن باشد این بدین معنا خواهد بود که مجموع سکونها تولید حرکت می کند! و این منطقا محال است. حالت دوم این است که تیر در لحظه ی مورد نظر ساکن نیست. پرسشی که مطرح می شود این است که اگر در آن لحظه در مکان مشخصی نیست پس در کجاست و موجودیت او در چه مکانی تحقق یافته است؟
فلاسفه ی الئایی به همین روش به طرح استدلالاتی به منظور نفی ماده پرداختند که عمدتا مبنی بر رد امتداد مکانی ماده است. به طور مثال اگر ماده را به اجزای سازنده اش تقسیم کنیم در نهایت به ذراتی می رسیم که منطقا جسمیت ندارند. و این تناقض است که ماده که دارای جسمیت است از اجزایی ساخته شده باشد که جسمیت ندارند.
علیرقم سفسطه های کثیری که در تمثیلهای زنون آورده شده است، اما تمثیلهای زنون نمونه ی مناسبی برای تببین مشکل اساسی ما در فهم چگونگی حرکت است. اگر در تمثیلهای زنون دقت بیشتری صورت پذیرد فهمیده خواهد شد که زنون با طرح هر دو شکل اتصال و انفصال در حرکت و به قصد پا فشاری بر تناقض موجود میان این دو شکل حرکت، مثالهای خود را بیان می کند. وی معتقد است اگر حرکت انفصالی است چه عاملی مختصات حرکت را بهم پیوند می دهد تا حرکت صورت پذیرد؟ و اگر حرکت اتصالی است، چگونه می توان لحظات حرکتی را از هم متمایز کرد؟
زنون در برهان اول با عمل تقسیم متناوب امتداد ( فاصله ) به دو، بین دو نقطه ی مشخص بی نهایت نقطه تعریف می کند و با اینکار بازه های حرکتی را به بی نهایت تقسیم می کند که این کار مسلما هر بازه را به صفر می رساند و حرکت نفی می شود. در این حالت امکان ندارد که هر بازه از صفر بیشتر شود زیرا هیچگاه بی نهایت برابر یک بازه ی محدود غیر صفر، نمی تواند محدود باشد. به عبارت دیگر اگر بازه ها از صفر بزرگتر شوند باز هم تقسیم پذیر خواهند بود و این یعنی بی نهایت بار تقسیم نشده اند. بنابراین تناقضی که زنون مطرح می کند بی مورد است.
در مثال دوم یعنی مسابقه ی لاک پشت و اخیلوس، زنون به طرح تناقض بی مورد دیگری می پردازد. وی می گوید برخلاف آنچه که عملا می بینیم اخیلوس نباید به لاک پشت برسد زیرا با هر بار حرکت اخیلوس به سمت لاک پشت، لاک پشت کمی جلوتر می رود. این برهان به راحتی قابل ابطال است. در مثالی که از زنون نقل شد هدف اخیلوس رسیدن به لاک پشت است و طبق نظر زنون هیچگاه اخیلوس به لاک پشت نمی رسد. اما در واقعیت مسابقه هدف اخیلوس گذشتن از لاک پشت است و میبینیم که این اتفاق می افتد. بنابراین این امر تناقض نیست زیرا اهداف در دو شکل مسابقه تفاوت دارد. در حالت اول اخیلوس مکان اولیه ی لاک پشت را طی هر مرحله مقصد قرار می دهد و به همین دلیل هیچگاه به مکان ثانویه ی لاک پشت نمی رسد که هر دو در یک خط قرار گیرند. اما در حالت دوم مقصد اخیلوس خط پایان است.
در مثال سوم زنون آشکارا دچار سفسطه می شود. زیرا حرکت ذاتا نیازمند جریان داشتن زمان است. حال آنکه در این مثال بازه ی زمانی به صفر می رسد ( زیرا بررسی مکان تیر در شرایطی صورت می گیرد که زمان متوقف شده است ) و امکان حرکت منتفی می شود. و این در حالی است که در واقعیت هیچگاه بازه ی زمانی صفر نمی شود ( زمان متوقف نمی شود ) و زمان همواره جریان دارد. به همین دلیل حرکت نیز جریان دارد.
برهان چهارم نیز به شکل برهان اول قابل ابطال است. در برهان چهارم استدلال می شود که هرگاه جسمی را متناوبا تقسیم کنیم در نهایت به ذراتی می رسیم که جسمیت ندارند. نقص اساسی این برهان این است که هیچگاه در تقسیم یک مقدار محدود غیر صفر به مقدار محدود غیر صفر دیگر، صفر بدست نمی آید. این برهان تنها در صورتی امکان دارد که عمل تقسیم تا بی نهایت ادامه یابد که امری محال است و بنابراین عملا هیچگاه به ذره ای بدون جسمیت نمی رسیم.
● فلسفه ی حرکت ارسطو:
ارسطو، فیلسوف سترگ یونانی از بانیان ابتدایی ترین قواعد لازم برای تشریح حرکت و ماده است. همچنین ارسطو از بزرگترین منتقدین سوفسطاییان بخصوص زنون و پارمنیدس نیز هست. وی با استفاده از چهار مفهوم اساسی دستگاه فلسفی خود به تشریح قوانین حرکت می پردازد. این چهار مفهوم عبارتند از: ماده ( هیولی )، صورت ، قوه ( توانایی ) و فعل ( موقعیت موجود ).
در تفکر ارسطو اشیاء عبارتند از ترکیب ماده و صورت. ماده جوهره ی اصلی اشیاء و فاقد هرگونه صورت یا ویژگی خاصی است و از اینرو نمی تواند مرکب باشد و مسلما بسیط است، از این رو می توان آن را یکپارچه و واحد دانست. حال آنکه صورت به عنوان معرف حالت و شکل ماده است و صور خاص ماده از صورت آن حاصل می شود. از آنجایی که ماده خواص خود را از صورت دارد، ماده ی بدون صورت قابل ادراک نیست و همانطور که گفته شد از آنجا که توسط صورت محدود و مقید نشده است فاقد هرگونه انفصالی است.حال آنکه صورت از آنجایی که به ماده خصلت و شکل می دهد، دارای مرز و حدود مشخصی است و انفصال و ترکیب در آن معنا پیدا می کند. بنابراین هر شئی دارای دو وجه اتصال و انفصال است.
ماده و صورت متحدا توسط دو مفهوم قوه و فعل تعریف می شوند. فعل حالت و شرایطی است که ماده و صورت در آن قرار دارند. به عبارت دقیقتر حالت سکون ماده و صورت، فعل نام دارد. حال آنکه قوه عبارت است از توانایی ها و استعدادهای نهفته در ذات شئ که در صورت مهیا شدن موقعیت می تواند به فعلیت برسد و به ماده صورت تازه ای بدهد. با توجه به تعاریف فوق می توان گفت حرکت عبارت است از به فعلیت رسیدن قوه یا همان تغییر حالت ماده از صورتی به صورت دیگر. زمان، امکان این تغییر صورت یا به فعلیت رسیدن قوه را فراهم می کند. بنابراین در هنگام حرکت، قوه صورتی است که در آینده به فعل بدل می شود و فعل نیز صورتی است که در لحظات زمانی پیشین قوه بوده است. بنابراین فعل نسبت به قوه از لحاظ زمانی متاخر است. پس در یک لحظه قوه ی شئ در زمانی پیش از فعل شئ قرار دارد. از طرف دیگر آنچه که در هنگام وقوع حرکت، ثابت و ساکن می باشد، ماده است و جزء متحرک شئ که توسط قوه و فعل، تغییر شکل می دهد، همان صورت است.
با توجه به تعاریف فوق ارسطو به اقامه ی استدلالهایی به منظور رد براهین زنون می پردازد.
به طور مثال درمثال سوم زنون ارسطو می گوید جسم مورد نظر ما در لحظه ی مشخص در نقطه ی مورد نظر بالفعل است اما بالقوه در مکان مورد نظر نیست و بدین نحو امکان اتصال میان لحظات زمانی و مختصات مکانی فراهم می آید. در مثال اول زنون، گفته می شود که جسم مورد نظر ما باید از بی نهایت نقطه ی میان مسیر ما عبور کند و برای اینکه از تناقض رهایی یابیم باید بگوییم جسم در جای خود ساکن است زیرا هیچگاه نمی تواند از بینهایت نقطه ی میانی به ترتیب بگذرد. ارسطو در پاسخ می گوید در لحظه ی زمانی و مکانی مورد نظر جسم بالفعل ساکن است اما بالقوه در حال حرکت است. وی معتقد است استدلال زنون تنها می تواند ساکن بودن فعل را به اثبات برساند زیرا بازه ی مکانی حرکت را به بی نهایت قسمت تقسیم می کند و فاصله ها را صفر می کند. اما قوه به این بازه ها تعلق ندارد و برای جسم امکان رسیدن به نقطه ی مورد نظر را می دهد و با جلوگیری از صفر شدن بازه های مکانی، به فعلیت رسیدن قوه مشاهده می شود.
فلسفه ی ارسطو مبانی حرکت را به خوبی تشریح می کند و مفاهیم انفصال و اتصال را بهم می آمیزد. اما از توضیح چگونگی حرکت عاجز است زیرا نمی تواند به وضوح چگونگی به فعلیت رسیدن قوه را توضیح دهد. فلسفه ی ارسطو تنها توضیح می دهد که چرا حرکت صورت می پذیرد و از تشریح چگونگی این تبدیل باز می ماند.
● هگل و تئوری جهش دیالکتیکی:
پس از تشریح تمثیلهای زنون و ارائه ی پاسخ ناکافی ارسطو، نظر هگل را در این باره تبیین می کنیم، که بر مبنای منطق دیالکتیک او بنا شده است.
مقدمتا باید بگوییم که منطق هگل که به نام منطق دیالکتیک یا منطق جدلی خوانده می شود دارای سه رکن اساسی است که محوری ترین آنها «اصل وحدت آنتی ها» است. در این اصل، حرکت به واسطه ی تقابل ضدین تشریح می شود. از اینرو آن را اصل وحدت آنتی ها می نامند. بر مبنای این دیدگاه، حرکت به واسطه ی تقابل «تز» و «آنتی تز» که در نهایت امر به پیدایش «سنتز» منجر می شود، صورت می گیرد. پیرامون این اصل، در طول تاریخ فلسفه، چه در تفکر اسلامی و چه در تفکر غربی بحثهای طولانی ای به خصوص در قرن بیستم صورت گرفته است که دامنه ی گستره ای دارد و از محدوده ی بحث ما خارج است. بنابراین توجه خود را به دومین اصل یا رکن دیالکتیک معطوف می کنیم که به درک ما از مفهوم اتصال و انفصال در لحظات زمانی و حرکتی کمک بسیاری می کند. می توان به جرات اعلام کرد که این رکن، تا به امروز کم خدشه ترین رکن منطق دیالکتیک بوده است
همان طور که دیدیم، زنون با طرح مساله ی تقسیمات متداوم حرکت، آن را به پرتگاه فنا فرا می خواند. اما ارسطو در برخورد با این مشکل پاسخ زیرکانه ای ارائه داد، که دهان سوفسطایی ها را بست. او این نوع تقسیم بندی، را عمل ذهنی و بالقوه خواند و آن را از دایره ی واقعیت حرکت، بیرون راند. به این معنی، حرکت توانایی تقسیم شدن را دارد، اما در عالم عینیت چنین اتفاقی نمی افتد. اما مسلما پاسخ ارسطو تمام مساله را روشن نمی کند. زیرا معلوم نمی کند که حرکت به چه صورتی رخ می دهد. گفته نمی شود که چرا تقسیم پذیری تداومی صورت بالفعل به خود نمی گیرد. نظریه ی هگل در رکن دوم، تلاشی برای پاسخ گویی به این معماست. من به شخصه بر این عقیده ام، که این رکن بر خلاف ارکان دیگر منطق جدلی واجد نوعی رویکرد منطقی است، تا شهودی یا تجربه باورانه. بر اساس نظر هگل در صورتی که تمثیلهای زنون مصداق عینی داشته باشند، حرکت که امری وجدان و بدیهی است، زیر سوال می رود. بنابراین باید برای کشف جواب معما باید دست به پژوهشی منطقی در حوزه ی واقعیات بالفعل زد، بدون این که خودمان را در مخمصه ی مقولات ذهنی ( مانند ارسطو ) گرفتار کنیم. بنابراین حل مساله در گروی پاسخ گویی به این پرسش است: حرکت در عالم عینیت از چه سنخ و به چه صورتی است؟
هگل پس از پذیرش مبانی دیدگاه هراکلیتوس نسبت به واقعیت سلیان جهان مادی، به بازبینی نظریات زنون و سوفسطایان می پردازد. در تمثیلهای زنون و با تاکید بر مثال اول، سوفسطاییان معتقدند که مفهوم حرکت عبارت است از تغییر موقعیت یک ذره از یک موقعیت به موقعیت دیگر. بنابراین تنها زمانی می توانیم حکم به وقوع حرکت بکنیم که موقعیتهای اولیه و ثانویه وجود داشته و بر یکدیگر منطبق نباشند، چون در این صورت به هیچ وجه حرکت و تغییری شکل نگرفته است. هگل بر مبنای نظریه ی هراکلیتوس مبنی بر وجود حرکت، معتقد است که وقوع حرکت در جهان مادی از بدیهیاتی است که ما نسبت به تحقق آن اطمینان داشته و نسبت به آن علم حضوری داریم. بنابراین فرض معدومیت حرکت محال است.
از دیدگاه سوفسطاییان حرکت از آن جهت که دارای ابتدا و انتها ( موقعیت اولیه و ثانویه ) است، توانایی تقسیم پذیری را دارد. از طرفی این تقسیم پذیری باید بتواند در بازه ی نامحدودی امکان پذیر باشد، زیرا در خلاف این صورت به یک جزء حرکتی می رسیم که قابلیت تقسیم شدن را ندارد و طبعا این جزء نمی تواند دارای مقادیر ناصفر باشد زیرا از آن جهت که دارای ابتدا و انتهاست، تقسیم پذیر می باشد. بنابراین این امر تنها در صورتی ممکن است که آن جزء حرکتی دارای مقدار کمی صفر باشد که این امر خلاف فرض و تناقض است. زیرا بنا به تعریف نمی توان یک مقدار کمی ناصفر از حرکت را به مقادیر صفر تجزیه کرد، چون در این صورت مقادیر معین حرکت عبارت خواهد بود از مجموع چند بازه ی صفر حرکتی که طبعا صفر خواهد بود. بنابراین در چنین شرایطی اصلا حرکتی محقق نمی شود.
از اینرو یک حرکت را تنها در صورتی می توانیم حقیقتا حرکت بخوانیم که توانایی تقسیم پذیری در یک بازه ی نامحدود را داشته باشد. ارسطو این نظریه را مسامحتا با افزودن یک قید مهم بر آن می پذیرد. ارسطو معتقد است که در نظریه ی فوق مفاهیم بالفعل و بالقوه به درستی لحاظ نشده است و همین عدم توجه موجب پیدایش اشکالات فاحشی در بطن حکم به نفی حرکت می شود. ارسطو تقسیم پذیری تداومی حرکت را مفهوما و نه مصداقا می پذیرد. وی معتقد است این عمل تنها بر مفهوم حرکت قابل اطلاق است و نه بر مصداق آن. بنابراین از دیدگاه ارسطو باید به حکم نظریه، قید «مفهوما» اضافه شود تا قابل تصدیق باشد. هگل نیز در این زمینه با ارسطو هم عقیده است. اما هگل علاوه بر آن، بر مبنای نظر سوفسطاییان مبنی بر نفی حرکت در صورت تصدیق تقسیم پذیری تداومی برای حرکت، معتقد است که حرکت مصداقی یا بالفعل نمی تواند تا بی نهایت تقسیم پذیر باشد. اما اختلاف نظر سوفسطاییان و هگل در این زمینه اینجاست که آنها بر خلاف نظر هگل معتقدند که این عقیده منجر به تناقض در تعریف حرکت می شود.
هگل برای حل این تناقض، حرکت را از حیث حالت با توجه به دو مفهوم «اتصال» و «انفصال» تعریف می کند. این تلاش هگل نهایتا به طرح تئوری جهش می انجامد. در ذیل به تبیین آن می پردازیم:
همان طور که دیدیم اگر قرار باشد که شئ تمامی نقاط میان نقاط پایانی و ابتدایی حرکت را بپیماید، حرکت هیچگاه محقق نمی شود. زیرا این امر مستلزم آن است که شئ به ترتیب و به دنبال هم بی نهایت نقطه را بپیماید. زیرا هر واحد حرکتی از اجزای ناصفر تشکیل شده است ( چون اگر صفر باشد طبق حکمی که در پیش اثبات کردیم به تناقض می انجامد. ) و آن اجزا نیز از آن جهت که خود یک واحد حرکتی هستند، از اجزای کوچکتری ساخته شده اند. این عمل تقسیم می تواند تا بی نهایت ادامه یابد و اگر قرار باشد این تقسیم حرکت بالفعل باشد، لازم می آید که شئ در حین حرکت تمامی نقاط میانی را طی کند و چون تعداد این نقاط نامحدود است ( زیرا طی تقسیمات نامحدودی تعریف شده اند. ) یا اصلا حرکتی محقق نمی شود و یا اگر محقق شود طبق مثال اول زنون، باید زمان نامحدودی سپری شود. ( علت این امر آن است که یا این نقاط خود دارای امتداد هستند و یا نیستند. اگر باشند طی کردن تعداد نامحدود آنها نیازمند طی کردن مسیر نامحدودی است و طبعا زمان نامحدود نیز می خواهد. از طرفی اگر دارای امتداد نباشند، نقطه ی پایانی و ابتدایی حرکت بر هم منطبق خواهد بود و از اینرو حرکتی محقق نمی شود. )
از اینجا دانسته می شود که تقسیم پذیری تداومی، در مصادیق حرکت راه ندارد و از اینرو حرکت دارای ساختار اتصالی نمی تواند باشد. زیرا همان طور که پیشتر گفته شد حرکت اتصالی به حرکتی گویند که تمامی حالات موجود میان موقعیات اولی و پایانی در حین حرکت پدیدار شود و این مستلزم آن است که بی نهایت نقطه و حالات میانی محقق شود که محال است. ) از اینرو حرکت باید دارای ساختار انفصالی باشد به این معنا که حرکت تمامی حالات میانی را طی نمی کند بلکه برخی از نقاط را طی می کند. ( به این معنی حرکت، به چند مرحله تقسیم می شود که طی هر مرحله شئ، از نقطه ی آغازین به نقطه ی دوم جهش می کند و از مجموع چند جهش حرکت شکل می گیرد. ) در اینجا اشکالی نمایان می شود و آن، این است که چطور ممکن است شئ در حین حرکت بدون طی فاصله ی میان دو نقطه، از نقطه ی آغازین به پایانی برسد؟
پاسخ هگل به این پرسش این است که شئ به واسطه ی یک «جهش بسیط» مسافت تعیین شده را طی می کند. هگل برای اثبات وجود جهشهای بسیط برهانی اقامه می کند که به شرح زیر است:
همان طور که اثبات شد، شئ نمی تواند دارای حرکت اتصالی باشد ( هر چند در چارچوبهای متصل و مرتبط وجود دارد. ) و از اینرو باید دارای ساختار انفصالی باشد. بنابراین شئ همه ی نقاط میانی موقعیات آغازین و پایانی را نمی پیماید، بلکه حرکتش از نقطه ی آغازین به پایانی به وسیله ی مجموعه ای از جهشها صورت می گیرد. بنابراین هر حرکتی از آن جهت که از ترکیب چند جهش تشکیل شده است خود یک «جهش مرکب» است. حال اگر قرار باشد که همه ی جهشها مرکب باشند، تسلسل لازم می آید؛ زیرا هر جهش مرکب از مجموع چند جهش کوچکتر تشکیل شده است و اگر آن جهشها نیز به همین منوال از جهشهای کوچکتری تشکیل شده باشند، این تقسیم پذیری باید در جایی ختم شود و در غیر این صورت باید منکر مفهوم جهش بشویم و ناگزیر تقسیم پذیری تداومی را بپذیریم که ابطال آن گذشت.
از طرف دیگر با کمک نظریه ی جهش مساله ی اتصال و انفصال و تناقضات مربوط به آن نیز به راحتی حل می شوند. بر اساس نظر هگل، حرکت خود دارای ماهیت انفصالی است در صورتی که در چهارچوبهای اتصالی و مرتبط شکل می گیرد. یعنی لحظات و مختصات حرکتی، خود به وسیله ی نقاط مجازی بین آنها به یکدیگر مرتبط هستند و یک مجموعه و چهارچوب متصل را تشکیل می دهند، که امکان تحقق حرکت را فراهم می آورد. اما خود حرکت به واسطه ی مفهوم جهش، دارای ماهیت و ساختار انفصالی است. بنابراین می توان ذات حرکت را انفصالی و موضوع آن را اتصالی دانست. این دیدگاه در فلسفه ی اسلامی نیز دارای سابقه است و در این نگرش از حرکت انفصالی به «حرکت دفعی» یاد می کنند.
دیکتر انور خامه ای در این باره در « دیالکتیک طبیعت و تاریخ » می نویسد: « این موضوع وقتی به خوبی آشکار می گردد که متوجه شویم آن دوره ی تغییرات خفیف تدریجی نیز که بین دو جهش بزرگ قرار دارد، خود در حدود کوچکتری تابع همین قانون است و شامل جهشهای بزرگ جریان تغییر اولی می باشد؛ و به همین ترتیب اگر در نظر بگیریم که هر جریان از دوره های تغییر تدریجی تشکیل شده که می توان آن دوره را یک لحظه از این جریان دانست، این مومانها ( لحظات زمانی ) به وسیله ی جهش به یکدیگر منتقل می شوند. ولی هر لحظه یا هر دوره ی آن به نوبه ی خود جریان مجزایی است که از لحظات و جهشهای کوچکتری تشکیل شده است. خلاصه در آخرین تشریح معلوم می شود که جهش، سنتز واقعی حقیقت مفاهیم اتصال و انفصال می باشد. »
● زمان در نظریه ی نسبیت انیشتین:
فیزیک مدرن در قرن بیستم شاهد دو تحول اساسی و بنیادی در عرصه ی فیزیک نظری بوده است. یکی از آنها تئوری مکانیک کوانتومی است که برای اولین بار توسط ماکس پلانک، فیزیکدان برجسته ی آلمانی پایه گذاری شد، و دیگری نظریه ی نسبیت خاص و به دنبال آن عام انتیشتین است. از میان این دو نظریه، رهیافت نخست تاثیر به سزای در درک ما از ماده و انرژی و رهیافت دوم تاثیر گسترده ای از درک فیزیک نسبت به فضا و زمان گذاشت.
همچنین شایان توجه است که هر دوی این رهیافتها، در حوزه ی فلسفه به شدت مورد استقبال قرار گرفتند و بحثهای بسیاری پیرامون این محور در میان فیلسوفان قرن بیستم به خصوص در غرب صورت گرفت و از آن جمله می توان به نظریات لنین و راسل در مورد نظریه ی نسبیت اشاره کرد. اما این قضاوت ها بیشتر به حوزه ی معرفت شناسی و فلسفه ی اولی ( مابعدالطبیعه ) مربوط می شوند تا حرکت شناسی. هدف از طرح این بحث در این جستار، بررسی اجمالی دیدگاه این نظریه نسبت به مفهوم زمان است.
به این منظور ابتدا به تشریح مقدماتی نظریه ی نسبیت خاص می پردازیم.
در فیزیک کلاسیک، دو نظریه اساسی نسبت به ماهیت نور وجود داشت که از آنها به نظریه ی «موجی» و «ذره ای» نور یاد می کنند، که نظریه ی اول توسط هویگنس و نظریه دوم توسط نیوتن مطرح شد. در گذر زمان، فیزیکدانان متوجه شدند که نور در برخی شرایط از خود خواص موجی و در برخی شرایط دیگر خواص ذره ای بروز می دهد. از جمله تاثیرهای ذره ای نور می توان از واجد انرژی بودن نام برد و از جمله خواص موجی می توان خاصیت پراش را ذکر کرد. پس از پی بردن فیزیکدانان به خاصیت موجی نور، آنها در جستجوی محیطی می گشتند که موج بتواند در آن منتشر شود. به همین علت مفهومی را به نام اتر اعتبار کردند که در تمام فضا منتشر شده بود و امکان عبور امواج نور را فراهم می کرد. اما مشکل اساسی این فرضیه آن بود که هیچگاه چنین ماده ای کشف نشد.
این اعتقاد تا زمانی ادامه داشت که آزمایش مورل-مایکلسون توجه همه ی فیزیکدانان را به خود معطوف کرد. اما توجیه آن تا مدتها میسر نشد، تا اینکه هندریک لورنتس این پدیده را با ایده ی انقباض فضا و زمان تجیه کرد. به همین دلیل انیشتین در مقاله ای در سال ۱۹۰۵ خاطر نشان کرد که با وجود چنین نظریه ای، نیازی به مفهوم اتر از بین می رود. یکی از مهم ترین نتایجی که انیشتین از ایده ی لورنتس گرفت این بود که نظریه ی او به شکل عجیبی معنای مطلق بودن زمان را از میان می برد. سرانجام فعالیت انیشتین بر رو این موضوع، او را به ارائه ی یک نظریه ی بدیع فیزیکی در مورد مفاهیم فضا و زمان رساند. با توجه به این نظریه، هیچ ذره ای قادر نیست با رعتی بیش از سرعت نور حرکت کند، زیرا بر اساس معادلات نسبیت جرمش به سمت بی نهایت میل می کند. ( خود نور در نظریه ی نسبیت دارای جرم سکون نیست و به همین علت مشمول این قانون نمی شود. )
نکته ی اصلی نظریه ی نسبیت این است که ابعاد فضایی و زمانی نسبت به سرعتهای مختلف، به شکل های مختلف ظاهر می شوند. برای مثال اگر با سرعت نور حرکت کنیم، می بینیم که بازه های زمانی متداول به صفر رسیده و ابعاد فضایی منقبض می شوند تا آنجا که به صفر برسند. به این ترتیب هر اندازه که سرعت ذره بیشتر شود، بر اساس معادلات نسبیت، زمان کند تر شده و ابعاد فضایی منقبض می شوند. پروفسور استیون هاوکینگ در «تاریخچه ی زمان» در این باره می نویسد: « پیامد قابل توجه دیگر نسبیت، ایجاد انقلاب در برداشت ما از زمان و مکان است. بنا برا نظریه ی نیوتن، اگر اشعه ای از نقطه ای ب نقطه ای دیگر گسیل شود، ناظران متفاوت در مورد مدت زمان سیر نور هم داستانند، ( چرا که زمان مطلق است. ) اما لزوما بر فاصله ای که نور پیموده، متفق القول نیستند. ( چرا که مکان مطلق نیست. ) از آنجا که سرعت نور برابر با مسافت طی شده بخش بر مدت زمان است، برای ناظران مختلف سرعت نور یکسان نخواهد بود. از سوی دیگر، بنا بر نظریه ی نسبیت همه ی ناظران باید سرعت نور را مقداری ثابت اندازه گیری کنند. اما هنوز در مورد مسافتی که نور پیموده است هم داستان نیستند. بنابراین باید روی زمانی هم که طول کشیده است ا نور این مسافت را بپیماید، هم داستان نباشند. به دیگر سخن، نظریه ی نسبیت فاتحه ی مفهوم زمان مطلق را خواند. به نظر می رسید که هر ناظر خود باید معیاری برای زمان داشته باشد، و ساعتهای مشابه و یکسان که همراه ناظران متفاوت باشد، لزوما زمان واحدی را نشان نخواهند داد. »
بنابراین زمان آنگونه که توسط ذهن ما ادراک می شود، امری کاملا نسبی و وابسته به وضعیت و موقعیت ماست. از طرفی بر مبنای اصول فلسفه ی ارسطو حرکت و زمان مصداقا یک چیزند. و تنها در ذهن می توان آنها را از یکدیگر مفهوما تفکیک کرد. زیرا در صورتی که حرکت را مرکب از قوه و فعل بدانیم، امری خصلتا زمانی خواهد بود. زیرا مفاهیم قوه و فعل ذاتا از مفهوم زمان استنتاج می شوند و بدون درک زمان، درک مفاهیم قوه و فعل، امری محال است. با توجه به این نظر، می توان زمان را معیار شناخت حرکت دانست. به عبارت دیگر زمان، چگونگی و مقدار حرکت را مشخص می کند. بنابراین فاصله ی میان لحظات زمانی است، که وقوع حرکت را نمایش می دهد. حال آنکه بر مبنای نظریه ی نسبیت زمان، واقعیتی نسبی است و فاصله های لحظات زمانی وابسته به شرایطی هستند که شناساگر در آن قرار دارد. از اینرو با نسبی فرض کردن زمان، حرکت نیز نسبی فرض خواهد شد. زیرا با زمان اتحاد وجودی دارد و شناخت آنها تنها در ظرف یکدیگر ممکن است.
این دیدگاه نمونه ی بارزی از نگرش جهش وار نسبت به رکت است. زیرا فواصل زمانی در ذات خود نمی توانند دو یا چند حالت داشته باشند زیرا به تناقض می انجامد. از اینرو در نظر گرفتن فواصل مختلف در لحظات حرکتی ناشی از نوع حرکت مورد نظر خواهد بود. و نوع حرکت شئ حاکی از تفاوت در اندازه ی جهشهای حرکتی است. به این معنی هر چه جهشهای حرکتی بزرگتر باشند ( منظور جهشهای بسیط است. )، زمان کندتر می گذرد. علت اینکه کند و تند بودن زمان با نظریه جهش هماهنگی دارد این است که در صورت حذف جهشها، تصور حرکت با نبی بودن زمان ناهمخوانی خواهد داشت. زیرا اگر حرکت از سنخ انفصالی و جهش نباشد، بلکه از سنخ اتصال و امتداد باشد، امکان تغییر در فواصل زمانی نیست و از اینرو زمان مطلق خواهد بود. به بیان دیگر اگر لحظات «آ» و «ب» را دو رویداد متوالی در نظر بگیریم، در صورتی که زمان نسبی باشد، طی این مسیر می تواند با تعداد نامشخصی جهش صورت گیرد. ( بستگی به وضعیت شئ دارد. ) که جهشها نماینده ی کندی و تندی زمانند. اما در صورتی که حرکت شئ امتدادی باشد، دیگر زمان نسبی نخواهد بود. علت این امر آن است که حرکت امتدادی و اتصالی بر خلاف حرکت جهشی نمی تواند مقادیر متفاوت بپذیرد.
رهام برکچی زاده


همچنین مشاهده کنید