شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

رویکرد فیلسوفان امروزی و دیدگاه های مذهبی


رویکرد فیلسوفان امروزی و دیدگاه های مذهبی
چه لزومی دارد مفاهیم و ارزش های گذشته را مجدد بیازماییم؟ آیا پلیدی واقعی است یا یك توهم است؟ آیا برای رنج معنایی وجود دارد؟ در رویاروی مرگ حتمی، معنای زندگی چیست؟ آیا یافته های علم را می توان با مفهوم خداوند سازگار ساخت؟ تكلیف قوانین اخلاقی در جهانی كه علم شرح می كند چیست؟ از زمان افلاطون و ارسطو و حتی قبل از آن، فلسفه بیشتر مربوط می شد به درك الگوی اصلی و پایه ای عالم و ارتباط آن با انسان. این دو زمینه را می توان به ترتیب با عناوین «متافیزیك» (مابعدالطبیعه) و اخلاق معرفی كرد. در بعضی دوره ها، فلاسفه سعی كرده اند كه به انسان كمك كنند تا معنای خداوند را بفهمد و در پرتوی آن زندگی شادمانه و درستی پیش بگیرد.
در اوقات دیگر، ایشان به این نتیجه رسیده بودند كه انسان می تواند زندگی مطابق با موازین اخلاقی داشته باشد بدون آن كه خدا را باور كند. فیلسوفان همه می كوشیدند مطالبی را كه مردم چشم بسته می پذیرفتند و از مفاد آن تبعیت می نمودند مورد تجزیه و تحلیل انتقادی قرار دهند.
در جهان متغیر، لازم بود مفاهیم و ارزش های پیشین مجدداً مورد بررسی قرار گیرد. با افزایش اهمیت كشفیات علمی، خیلی از عقاید و نظریات سنتی درباره جهان شروع به تغییر كرد. با افزایش پیشرفت های اقتصادی و زندگی مادی مرفه تر افراد، ارزش های اخلاقی و روحی تغییراتی را متحمل شد. در اواسط قرن نوزدهم، بسیاری از متفكران احساس كردند كه در بسیاری از تفكرات قبلی، نارسایی ها و ناهنجاری هایی وجود دارد.
برای این دسته از فلاسفه نوین، به نظر نمی رسید كه جهان بر قاعده شسته رفته ای می گردد. مسئله وجودی انسان می بایست مجدداً مورد بررسی قرار می گرفت. به راه حل های جدیدی احتیاج بود و مسائل، پاسخ های تازه ای را می طلبیدند.
● كی‌یر كگارد و آغاز نهضت اگزیستانسیالیسم
سورن كی‌ یركگارد، فیلسوف و نویسنده دانماركی معتقد بود كه مذهب یك تجربه شخصی است. كی‌ یر كگارد با استفاده از نظریه كانت كه تنها تجربه را عزیمتگاه دانش بشری دانسته بود نظام فلسفی را پروراند كه وجود یا هستی را به سه طبقه تقسیم می كرد. به عبارت دیگر، او مدعی بود كه تجربه بر سه قسم است:
۱) زیباشناختی،
۲) اخلاقی
۳) مذهبی.
به زعم او كودك نمونه ای است از فردی كه تقریباً به طور انحصاری در مرحله زیباشناختی قرار دارد. برای كودك، تمام انتخاب ها بر حسب لذت و درد تعیین می گردد. تجربه از لحاظ كودك امری بی دوام و آنی است كه تداوم و معنی ندارد و صرفاً از لحظات گسسته و غیر مرتبط تشكیل می شود. مرحله اخلاقی تجربه واجد انتخاب است. هر وقت كه انتخاب آگاهانه ای صورت بگیرد، شخصی در سطح اخلاقی هستی زندگی می كند. در سطح مذهبی، انسان تعهد خود را احساس می نماید و ضمناً به تنهایی و فرد بودنش پی می برد. زندگی كردن در مرحله و سطح مذهبی معنایش این است كه شخص هر نوع فداكاری و رفتار غیر اجتماعی كه لازم است انجام دهد تا با خود صادق باشد. البته این سطوح و مراحل مختلف هستی به طور كامل قابل جدا شدن از هم نیستند ولی همزیستی آنها امكان پذیر است. وقتی كه كسی سطح زیباشناختی هستی را انتخاب می كند، خود عمل انتخاب، متضمن تجربه اخلاقی است. و زمانی كه او در سطح اخلاقی اقدام به انتخاب می كند و این انتخاب یا انتخاب‌ها با فردیت او در توافق است، فاعل به این فعل در سطح دینی زندگی می نماید.
كی‌یر كگارد معتقد بود كه وقتی انسان از یك سطح تجربه به سطح دیگری از تجربه به پیش می رود، در نهایت زجر و درد را تجربه می كند و علاوه بر آن به نوعی آگاهی از اختلاف میان هستی «موقت و گذرا» و حقیقت راستین دست می یابد. او نتیجه می گرفت تنها موقعی كه آدمی رنج تعهد به سطح مذهبی تجربه را، تجربه می كند می تواند مذهبی واقعی شناخته شود و از این گذشته، زجری كه خداوند تحمل می كند بزرگتر از رنج انسان است.
پس اگر مذهب، موضوعی كاملاً شخصی است، حقیقت به وضوح امری خواهد بود نظری و جدای از حقیقت دكترین مذهبی. زیرا حقیقت تجربه انسان، می بایستی از ایمان او به هویت تنهای خود سرچشمه گرفته باشد. كی‌یر كگارد این اختلاف را میان حقیقت كلی عینی و حقیقت نظری شخصی، تشخیص داده بود. حقیقت عینی، مانند هندسه، توسط عقل كسب می شود و حقیقت نظری توسط تجربه. آدمی می تواند حقیقت عینی را داشته باشد ولی در ارتباط با حقیقت مذهبی، باید خود آن باشد.
● نظریه های هایدگر، یاسپرس، و سارتر
مارتین هایدگر آلمانی، معنی دار بودن موضع فلسفی كی‌یر كگارد را مبنی بر اینكه آدمی موجودی است غمبار در دنیای متناهی، به درستی درك كرده بود. او با كی‌یر كگارد موافق بود كه انسان می بایستی از فردیت و ویژه بودن خود آگاه باشد. در این حالت است كه آدمی می تواند خود و هستی اش را كه قبل از ذات واقع می شود مورد سؤال قرار دهد.
در حقیقت، معنا تنها می تواند به چیزی اطلاق شود كه پیشتر در تجربه شخص بوده باشد. انسان می تواند وجود و هستی خود را با سه صفت مشخصه تعریف كند:
۱) حالت روحی یا احساسی،
۲) درك و فهم،
۳) سخن گفتن.
این وجوه مشخصه را هایدگر «اگزیستانسیالیا» می نامید و سنتی فلسفی كه از تئوری او نشئت می گیرد با عنوان «اگزیستانسیالیسم» مشهور شد. آدمی تنها موقعی می تواند به هویت راستین خود پی ببرد كه هستی را بر حسب اگزیستانسیالیسم (اصالت وجود) مورد سؤال و بحث و فحص قرار دهد. موقعی كه انسان موفق شد هویت و ذات وجودی خود را بیابد قادر خواهد بود از محدوده های جهان بی تفاوت عبور كند و هویت خود را مستقر سازد.
كارل یاسپرس، فیلسوف و روانشناس آلمانی و معاصر هایدگر، با بسیاری از تئوری های مكتب اگزیستانسیالیسم موافق بود. فلسفه یاسپرس نیز بر اهمیت فرد تأكید می كند. او همچنین بر اهمیت اختلاف میان واقعیت های علمی و تفاسیر فردی از حقایق، پای می فشرد. از نظر یاسپرس، حقیقت امری نظری بود و در سطح وسیعی غیر عقلی، كه بارها توسط افراد مورد تفسیر مجدد قرار می گرفت. طبق نظر یاسپرس، آزادی توانایی فرد است برای اتخاذ تصمیمات طبیعی و خود به خود، و عشق نیز بالاترین سطح وجود به شمار می رود.
با توجه به اهمیت رنج در مكتب اگزیستانسیالیسم و نیز با در نظر گرفتن تمایل این مكتب به سازگار ساختن انسان با ضرورت مرگ، حیرت انگیز نیست كه متفكران زیادی، در قرن بیستم، مجذوب آن شده اند. از آنجا كه اگزیستانسیالیسم با انسان به صورت انفرادی اش توجه شدید دارد و به جای اینكه با تجریدات كلنجار رود به وجود انضمامی می پردازد، اندیشه های زیبای بسیاری، در ارتباط با آن، توسط نویسندگان و هنرمندان ابراز شده است.
ژان پل سارتر، داستان و نمایش نویس فرانسوی، فلسفه ای را عرضه كرد كه از خیلی جهات با افكار منفی همراه است. اما بسیاری از افكار او بر این اصل خوش بینانه مبتنی است كه می گوید: «انسان اساساً موجودی است نظری و كافی.»
سارتر با اعتقاد به اینكه پلیدی را نمی توان ریشه‌كن كرد و هر كس خود مسئول شرارت و پلیدی جهان است توانسته بود به كنه نفوذ این خصلت در میان جهانیان پی ببرد.
او همچنین برای انسان، به خاطر ظرفیت انجام اعمال قهرمانی، اعتبار قائل بود. از نظر سارتر آزادی نهایی، آزادی «نه» گفتن است. او معتقد بود كه انسان نمی تواند پلیدی را از روی زمین بردارد ولی می تواند و باید از همكاری با او چشم بپوشد. آزادی در گفتن «نه» را، البته، تنها می توان با وجدان ابقا نمود و ادامه داد. از این روست كه به عقیده سارتر، انسان مسئولیت هر دو را به گردن دارد. هم مسئولیت عملی نه گفتن را و هم مسئولیت روحی آن را. وجود انسان قبل از ذات او می آید و در ساحت هستی است كه انسان آزاد است از خود چیزی بسازد كه می خواهد.● وایتهد، راسل، و مور، فیلسوفان علم گرا
آلفرد نورث وایتهد، ریاضیدان و دانشمند، از گرایش علمای قرن بیستم كه می خواستند با علم خود ثابت كنند خدا وجود ندارد، به سختی متغیر شده بود. او كه از جریان غیر مذهبی در تفكر فلسفی عمیقاً متأثر شده بود در صدد برآمد نظامی را در فلسفه پی ریزی كند كه این دو سنت نتوانند در مقابل هم قرار گیرند. تئوری كه وایتهد عنوان كرد «فلسفه ارگانیزم یا سازمند» نام گرفت. او ارتباط انسان با خدا را در فرایندهای (پروسه های) بنیادین جهان ملاحظه كرده بود. او احساس می كرد كه فلسفه نبایست از ابتدا با موضوع های شسته رفته آغاز كند. بلكه بهتر است به جای چنین آغازی، با حسی شروع شود كه نشان از تداوم و پویایی تدریجی و تمام نشدنی داشته باشد.
وایتهد فكر می كرد كه زندگی انسان از واحدهای مجزایی كه به هم وصل شده باشد تشكیل نشده است بلكه از لحظات ریز متداخل در یكدیگر به وجود آمده، جهان نیز از ذات ها و جوهرهایی تكوین یافته كه علیرغم تحمل بسط داخلی هنوز فعال و با هم در تماس دائم اند. تأثیرات متقابل این ذات ها در یكدیگر در سراسر طبیعت و نیز اثرات ارتباط داخلی آنها بر هم به هنگامی كه می كوشند خود را با محیط سازگار نمایند چیزی است كه پروسه راستین جهان را می سازد. اینكه می دانیم جهان بخصوصی از تركیب این نیروها با هم به وجود آمده است – و این جهان جای جهان دیگری را گرفته كه در صورت تركیب متفاوت نیروهای مزبور به وجود می آمد – نتیجه انتخاب و فرمان الهی می باشد. از نظر وایتهد، خیر نهایی در درك خداوندی است كه به صورت نیروی وحدت بخش پشت حركت پروسه جهان قرار دارد. بدین ترتیب ملاحظه می كنیم كه وایتهد نظامی را در متافیزیك (ما بعد طبیعی) بنا می كند كه ظرفیت تقبل تمامی تئوری های علمی و اكتشافی را دارد و مضافاً بر آن، كلید تجربه های نظری را نیز زیر پوشش خود می گیرد.
برتراند راسل، كه او نیز در اصل ریاضیدان بود با وایتهد در خیلی از پروژه های مهم همكاری داشت. هر چند بعدها از نظر فلسفی با هم اختلاف پیدا كردند. رویكرد راسل به ریاضیات خیلی انتزاعی و رسمی بود. او می كوشید كه فلسفه خود را نیز در چنین قالبی تبیین كند. راسل اهمیت خلاقیت در انسان را مقابل فعالیتی كه صرفاً اكتسابی بود مورد تأیید قرار می داد. او به این نتیجه رسیده بود كه هدف فلسفه فهم جهان است و نیز این است كه آنچه را كه دانش خوانده می شود از آنچه را كه فقط مبتنی بر تصورات فرضی است از هم تفكیك نماید. برای تحقق چنین هدفی، بایست بر روش عملی تكیه كرد. راسل و وایتهد، هر دو، بر خلاف بسیاری از فلاسفه قرن بیستم درباره شان و ارزش ذاتی انسان با هم موافق بودند. این طرز تلقی بود كه راسل را در سال های آخر عمر به قلمروهایی در فلسفه اجتماعی، كشاند. فعالیت های این فیلسوف از طرف سازمان های اجتماعی متعدد نیز باعث شد كه توجه قشر وسیعی از مردم جهان به او جلب شود.
مور نظریه ای اخلاقی را عنوان كرد كه معتقد بود كلماتی نظیر «خوب» و «صحیح» فاقد معنای عینی هستند و نمی توان آنها را از نظر علمی اشیاء طبیعی دانست. «خوبی» و «درستی» حالات یا شرایطی هستند كه ساده، تجزیه و تحلیل نشدنی و غیر قابل تعریف می باشند.
● پوزیتویسم منطقی، مكتب تحصلی منطقی
در همان زمانی كه اگزیستانسیالیسم در جهان تفكر به كسب اهمیت مشغول بود و رویكرد وایتهد به فلسفه متافیزیك توجه وسیعی را به خود جلب كرده بود. یك مكتب فلسفی دیگر سر بر آورد كه قرار بود اتهامات تندروانه ای علیه فلسفه عنوان كند. این مكتب، مكتب اصالت تحصل منطقی بود. در میان متفكران برجسته این مكتب می توان لودویگ ویتگنشتاین و مردان دیگری را نام برد كه گروه مشهور به «محفل وین» را تأسیس كردند. دو تن دیگر از اعضای این محفل موریتس شلیك و رودلف كارناپ بودند. آنها به جای اینكه معتقد باشند كه رسالت فلسفه شناخت جهان است اعتقاد داشتند كه وظیفه فلسفه تجزیه و تحلیل موارد استفاده از زبان و خواص جملات است. برای یاران مكتب فلسفی، شناخت كلاً امری تجربی است و از تجربه حسی حاصل می شود. به عبارت دیگر، تمامی شناخت ممكن است یا با تجربه شخصی تأیید شود یا با دانستن اینكه چه مشاهده ای لازم خواهد بود تا آدمی بتواند با تجربه شخصی خود آن را بیازماید. ضمناً چون ممكن است كه برای تأیید هر مشاهده تجربی شمار زیادی تجربه لازم باشد قطعاً صحت این مشاهدات، در بهترین شكلش، تنها امری محتمل به حساب می آیند و هرگز نهایی تلقی نمی شوند. افراطی ترین اتهام پوزیتویست های رادیكال این است كه تمامی اظهارات مربوط به مابعدالطبیعه، یزدان شناسی، و اخلاق عملاً عاری از معنا می شوند. مثلاً جمله «جنایت، كار مذمومی است» به عنوان یك عبارت تنها بیانگر مشاهده ای است واقعی و قابل بررسی كه در مورد جنایت گفته شده است. در صورتیكه مذموم بودن آن دیگر پدیده ای علمی و قابل مشاهده شمرده نمی شود بلكه فقط بیانگر یك احساس و طرز تلقی می باشد. پوزیتویست های منطقی معتقدند كه عبارات «قضیه نما»ی مربوط به یزدان شناسی، اخلاق، و متافیزیك، نتیجه سوء تفاهم در زبان و استعمال غلط آن است. آنها می گویند كه ما كلمه «خداوند» را به كار می بریم معنایش این نیست كه خدایی وجود دارد ولی با این وصف، از روی سهو و خطا، به كارمان ادامه می دهیم و برای این مفهوم غیر قابل آزمایش و تایید، در موارد مختلف اتخاذ تصمیم می كنیم. وقتی كه نظریه پوزیتویستهای منطقی به نتایج نهایی خود می رسد، به جای اینكه فلسفه خلاقی باشد به مسئله ای در زبان شناسی تبدیل می شود. با این حال اثر این فلسفه بر تفكر فلسفی قرن بیستم خیلی عمیق بوده است و سهم آن در روشن كردن فكر و بیان نیز نباید دست كم گرفته شود.
● فلاسفه روح گرا
«میگوئل دو اونامونو» شاعر، داستان نویس، «دانشمند، و فیلسوف اهل اسپانیا بود كه قابلیت‌های فراوانی داشت. سراسر زندگی او مبارزه علیه تحمیل فرمالیسم بر فرد بود اونامونو در كار ادبی خود به جای اینكه به سنت متداول زمان خود پایبند باشد دائماً به خلق اشكال یا ژانرهای جدید ادبی می پرداخت. او در زمینه های داستان و نمایشنامه‌نویسی و نیز شاعری با قدرت طبع‌آزمایی می كرد. اونامونو معتقد بود كه فقط اراده درونی شخص، واقعی است. جهان خارجی اطراف او مه‌آلود و تار است. او همچنین بر این باور بود كه اراده فرد و تضادهای روحی ناشی از شهوات، حس نهایی هستی را تعیین می كنند. از نظر اونامونو، انگیزه اصلی زندگی نه صرف ادامه حیات كه رشد و پیشرفت نیز می باشد. بنابراین، ملاحظه می شود كه مسئله اساسی زندگی ضرورت كنار آمدن با مرگ است كه فرا رسیدن آن پایان رشد نیز می باشد. همه خلایق دنیا از تناقض موجود میان اراده به زندگی بعد از مرگ و انكار عقل به بودن زندگی بعد از مرگ، در رنج و عذابند. اگر كسی بخواهد به طور شایسته وجود داشته باشد بایست این سرخوردگی را بپذیرد و علیرغم اطلاعش از مرگ با شور به زندگی ادامه دهد. چون حتی عمل فاقد معنا نیز – اگر از درون هستی شخص برخاسته باشد – قادر است تعادل لازم را با تكیه فراگیر و شدید قرن بیستم بر عقل غیر شخصی برقرار سازد.
بندتو كروچه، منتقد و مورخ ایتالیایی، توجه خود را به تمامی به مسائل مربوط به زیباشناختی معطوف كرده بود. او عقیده داشت كه روح – گرچه خود را به اشكال مختلف نمایش می دهد – تنها حقیقت عالم می باشد. این مفهومی بود كه وایتهد نیز به آن معتقد بود. كروچه این نظریه را با اعتقاد به این كه – جسمانیت وجود ندارد و ساخته ذهن است – توسعه داد. برای مثال ملاحظه می كنیم كه آثار هنری ابتدا در ذهن هنرمند خلق می شود و بعد به اذهان حاضران منتقل می گردد. در اینجا فقط تصویر، اثر هنری است. شیئی جسمانی، تابلوی نقاشی، یا مجسمه و سایر اشیاء از این دست – صرفاً وسیله ای هستند كه به رونوشت‌برداری از تصویر كمك می كنند. مفهوم بیان شده در فهمیدن بسیاری از فراورده های هنری نوین واجد اهمیت است.
● فیلسوفان امروزی و سنت های مذهبی
گرچه بخش اعظم فلسفه معاصر در ارتباط با مفهوم خدا جنبه منفی دارد. بسیاری از فلاسفه قرن بیستم، خود را به نقطه نظرهای مذهبی سنتی نزدیكتر احساس می كنند.
فیلسوفان امروزی به ضرورت داشتن یك رشته ارزش های اخلاقی جدید پی برده اند. لاادریان نیز چنین نیازی را در ارتباط با اخوت فلسفی حس كرده بودند ولی اعتقاداتشان بر این بود كه این مهم را بایست با تجدیدنظر و ارائه تعاریف جدید برای اصول مذهبی انجام داد.
پل تیلیش آلمانی، یزدان شناس پروتستانی، خدای راستین را در فراسوی خدای دینی مشاهده می كند. از نظر او، بشر در نگرانی ناشی از مرگ حتمی جسمی محصور است. او همچنین معتقد است كه انسان می بایست این نگرانی را بپذیرد. با انجام این كار او به تعالی دست می یابد. برای تیلیش، مذهب، كوششی است كه انسان برای دست‌ یابی به تعالی و مطلق معمول می دارد. بنابراین از دید او جامعه الحادی نمی تواند وجود داشته باشد چون بنا به تعریف، تقلا برای مطلق، خود یك فعالیت مذهبی به حساب می آید و اساساً رسالت وجودی جامعه نیز تلاشی است كه برای دست‌ یابی به هدف انجام می شود. علیرغم اینكه ممكن است هستی از معنا تهی باشد، ایمان، داده شده ها را در خود می پذیرد.
راینهولد نیبور؛ یزدان شناس پروتستان آمریكایی نظریه لیبرالی سنتی پروتستان را مبنی بر اینكه انسان ذاتاً خوب است منكر می شود.
بر طبق نظر نیبور فقط خداوند خوب است و آدمی در گناهان احاطه شده است و تنها می تواند با اتكا به لطف و نیكی خداوند به آمرزش امیدوار باشد.
ژاك مارتین، كاتولیك فرانسوی، از پیروان نظام فلسفی – مذهبی توماس آكویناس، فلسفه اگزیستانسیالیسم را با سنت فكری آكویناس سازگار ساخت. از نظر «مارتین» - فیلسوف و دیپلمات فرانسوی، تمام اشكال شناخت و معرفت اعم از علمی، متافیزیكی، و عرفانی معتبرند.
مارتین بوبر كه با ارزش های سنن یهودی آشنایی دارد معتقد است كه انسان به خاطر دست اندازی های علم و مكانیك، به تدریج عیار انسانی اش را از دست می دهد. با توسعه یافتن حركت جامعه جهانی به سوی غیر انسانی شدن، پلیدی و شرارت نیز رشد می یابد و وقتی كه انسان هویت خود را گم كرد، روحش نیز گم می شود. برای مواجهه با این وضعیت، «بوبر» فلسفه خود را تحت عنوان «ایخ اونددو فلیا سوفی» منتشر ساخت. در زبان آلمانی «ایخ» به معنای «من» است با تأكیدی بر تفرد «من». «دو» نیز شكل شخصی «شما» یعنی «تو» است با تأكید بر اینكه بایست مواجهین با خود را دوست داشت و آنها را در هویت خود جذب كرد. ولی عشق عمومی به ابناء بشر كافی نیست. آدمی بایست جنبه نظری بودن سایرین را نیز تشخیص دهد؛ و تنها وقتی كه تعادل و هماهنگی میان آگاهی شخص به خود خود و آگاهی و عشق او به «خود» سایرین برقرار شد، او قادر خواهد بود رضامندی و آسودگی ناشی از انجام این مهم را احساس كند.
با تغییر شرایط و محیط، ذهن انسان می بایست فلسفه های جدیدی برای دوره های نوین ابداع كند. آنچه را كه افلاطون و ارسطو برای زمان خود كردند، متفكران روزگاران اخیر نیز برای عصر حاضر انجام داده و می دهند. ذهن فیلسوف كه همیشه نسبت به تغییر حساس است همچنان به رویارویی خود با چالش های آینده ادامه خواهد داد.
منبع : بانک مقالات فارسی


همچنین مشاهده کنید