دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


موز


موز
دستم رو لای تارهای قالی فرو بردم و لاش رو باز کردم. از لای تارهای قالی مهشید، دختر ملوک خانم رو دیدم. گوشه بالکن روی یک قالیچه نشسته بود و یک سبد جلوش بود. چشمهام رو ریز کردم تا ببینم توش چیه. سه تا میوه زرد دراز،شبیه خیار بود. مهشید یکی از اونا رو برداشت و پوستش رو کند. چه راحت پوستش کنده می شد. وسطش یه مغز زرد بود. مهشید اونو گاز زد. دهنم اب افتاد. زبونمو دور دهنم چرخوندم.صدای ملوک خانم رو شنیدم که گفت: زری،تموم شد.دستم رو از لای تارهای قالی بیرون کشیدم وفورا شروع به ریشه زدن کردم. بعد جواب دادم: نه ملوک خانم. معترض گفت: زود باش دختر، داره ظهر میشه، تازه این رج هشتم بود.
حرکت دستم رو تندتر کردم. باید کارم زودتر تموم میشد، اخه اونروز مهمون داشتیم و دوست داشتم زودتر به خونه برگردم. من هر روز صبح می اومدم خونه ملوک خانم تاظهر باید ده رج می بافتم . اونوقت بهم شاگردونگی می داد البته نه به من، سر هر ماه یه قندون یا یه قوری شاید هم چند ماه یکباریه دست بشقاب یا لیوان میداد به مادرم.می گفت دختر جهاز میخواد هر چی هم اضافه داری بذار برای بعدی. منظورش ابجی گلی بود . گلی خونه خودمون قالی می بافت،مامان میگفت:گلی هنوز کوچیکه میترسم اشتباه ریشه بزنه بهتره خونه بمونه.
رج تموم شد. صدا زدم:ملوک خانم بیایید پود بدید. خودم بلد بودم پود بدم اما ملوک خانم نمی ذاشت ترجیح میداد خودش اینکارو انجام بده. منم اینطوری بیشتر دوست داشتم چون وقتی شونه قالی به اون سنگینی رو باید بین تارها فرود می اوردم تا پود خوب جا بیفته دستم درد می گرفت. گلی هنوز نمی تونست پود بده.
هر وقت می رفتم خونه گلی میدوید طرفم و ازم میخواست که از خونه ملوک خانم براش تعریف کنم . اون هیچوقت خونه ملوک خانم نیومده بود و خیلی دلش میخواست بدونه خونه یه ارباب چطوریه.
شوهر ملوک خانم ارباب بود. یعنی خیلی زمین داشت و به رعیتهایی مثل پدر من اجاره می داد. پدر روی اون زمینا خون دل می خورد و کار می کرد اگر محصول می داد بیشترش مال ارباب بود واگر محصول رو افت میزد یا خشکسالی می اومد باید قالی رو که بافته بودیم می فروخت و پولش رو به ارباب می داد.
ملوک خانم محکم شونه قالی رو بین تارها فرود می اورد دار قالی با هر ضربه شونه تکان میخورد اما من از این تکونا نمی ترسیدم. از کنار دار مهشید رو پاییدم همه میوه هارو خورده بود .من هنوز توی دهاتمون از این میوه ها ندیده بودم . باغهای دهات ما فقط انار داشت و توت.
گهگداری هم درختهای سیب و الو بینشون پید ا میشد پدر من هم یه باغ داشت اما چون سهم ابش از اب قنات دهات کم بود همه اب رو پای زمین زراعی می داد و باغمون تقریبا خشک شده بود فقط درخت توتمون امسال توت داشت. دلم برای بابا می سوخت ،تمام صورتش توی افتاب سوخته بود کمرش خم شده بود اما هنوز با قدرت بیل می زد حیف که برادر نداشتم که کمکش کنه. مادرم همیشه حسرت یه پسر رو می خورد،البته من و گلی کمکش می کردیم اما باز نمی تونستیم بیل بزنیم یا گاومونو تیمار کنیم. مادر شیر میدوشید،ماست می بست،پنیر درست میکرد وهمه اونارو میفروخت تا پدر کمتر غصه خرج ومخارجمونو بخوره. مادر شبها تا دیر وقت بیدار میموند وزیر نور فانوس قالی می بافت، بعضی وقتا رنگها رو اشتباه میزد .
ملوک خانم دستی به شونه ام زدو گفت : حواست کجاست زری؟ امروز ظهر مهمون دارید؟ جواب دادم:بله،ننه جونم از دهات بالا میاد. ملوک خانم ابروهاشو درهم کشید و گفت: ننه جونت مگه پار سال نمرد؟ گفتم: نه،اون ننه جون مامانم بود، این ننه جون بابامه.
درحقیقت بابام مال یه دهات دیگه بود. وقتی اومده بود دهات ما برای شاگردی، مامانمو دیده بود و ننه جونمو مجبور کرده بود بیاد خواستگاری. ننه جون مامانمو خیلی دوست داشت میگفت: تو عروسام مامانت تکه، خوشگله،خانمه، اما حیف که خدا بهش پسر نداد. من خودم دیده بودم هر وقت دعا می کرد از خدا می خواست به مامانم یه پسر بده. وقتی ننه جون این حرفا رو می زد من ناراحت نمی شدم چون می فهمیدم منظور ننه جون این نیست که دختر بده، منظور چیز دیگه ای است اما گلی همیشه ناراحت میشد و می گفت: ننه جون منو دوست نداره. اما حقیقت این نبود.
ملوک خانم گفت: پاشو برو خونه، ظهره، عوضش فردا باید دوازده رج ببافی. لبخند زدم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم بلند شدم و چادرمو از روی لبه داربرداشتم و سرم انداختم. به طرف در رفتم که ملوک خانم صدام کرد. برگشتم، یه بقچه که چیزی لاش بسته بود رو دستم دادوگفت: اینو بکن زیر چادرت مهشید نبینه، ببر خونه بخور به گلی هم بده ،دوتا بیشتر نیست این میوه ها خیلی گرونه، برو دختر.
بقچه رو محکم زیر چادرم گرفتم. تو دلم قند اب شد. با خوشحالی گفتم: دستت درد نکنه ملوک خانم. ملوک خانم اخمی کرد و گفت:بقچه رو فردا بیار. بعد پشتش رو به من کرد و رفت. بقچه رو لمس کردم حتما از اون میوه هایی که مهشید می خورد توش بود.
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید