جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


آرزویی در میان دود


آرزویی در میان دود
با هزار امید و آرزو پا به تهران گذاشته بود. تهران برایش بهشت آرزوها بود جایی که فکر می‌کرد باید هر روز پله‌های پیشرفت و ترقی را به یک‌باره بالا رفته و هر چه زودتر به آسمان رویاهایش برسد اما خیلی زود قصری که در آسمان هفتم ساخته بود، فرو ریخت چرا که ستون‌هایش روی دود بنا گذاشته شده بود. مدت‌ها از شهر و دیار و خانواده دور مانده بود. این اواخر حتی فرصت نامه نوشتن نداشت حتی نامه‌هایی که پر از دروغ بود، نه فرصت داشت و نه حال و حوصله‌اش را. پایش که به خانه می‌رسید، همان اتاق سه در چهار که همه اثاثیه‌اش خلاصه می‌شد در یک دست رختخواب، یک ساعت کودکی، یک اجاق گاز کوچک
زوار در رفته و کاشی بزرگی که با میخ بزرگی به دیوار نصب شده بود وسط کاشی که به شکل لوزی بود خالی شده و با خط کج و معوج شعری حک شده بود.
عطا، کاشی‌کاری را از یکی از دوستان پدر یاد گرفته بود.
آن وقت‌ها که نوجوانی ۱۲، ۱۳ ساله بود از مدرسه و درس فارغ ‌شد، بیکاری تابستان بود و هیجان بازی‌های خیابانی مثل الک دولک و کشتی.هر چه نباشد زابل مهد رستم، پهلوان اسطوره‌ای بود و پسربچه‌هایی که می‌خواستند به همسن و سالان خود ثابت کنند قوی‌ترند و شکست‌ناپذیر. پدرش، مرد زحمتکشی بود که چهره آفتاب سوخته‌اش از سال‌ها کار سخت در کویر خشک و زندگی در دوران خشکسالی حکایت می‌کرد. عطا، پسر زرنگی بود. خیلی زود زیردست آقا نصرا... کار را یاد گرفته و برای خودش استادی شده بود. پس از مرگ پدر تصمیم گرفت به درآمد بخور و نمیرش پایان داده و به دنبال کار بهتر و درآمد بیشتر عازم پایتخت شود، فکر می‌کرد در زابل نمی‌تواند اوضاع خانواده را تغییر دهد، باید کاری می‌کرد که دیگر خواهر کوچکش با حسرت به عروسک دختر بچه همسایه نگاه نکند باید پول داروهای مسکن مادر را تمام و کمال می‌پرداخت تا مجبور نشود هر شب از آه و ناله‌های مادر بیدار شده و شاهد صحنه چپاندن ملحفه در دهانش نباشد که مبادا بچه‌ها بیدار شوند.
یکی از روزهای داغ مردادماه بود و نبض تهران در دود و آلودگی هوا می‌زد. عطا با یک نشانی که مربوط به سال‌ها قبل بود به شهر دود و آهن پا گذاشته بود و پس از کلی گشت و گذار آدرس را پیدا نکرد، حیران قدم می‌زد پسر واکسی کنار خیابان که زیرچشمی او را می‌پایید صدایش کرد و گفت دنبال جایی می‌گردی؟ عطا که منتظر چنین سوالی بود با خوشحالی گفت: آره بس که راه رفتم خسته شدم پسرک او را به خوردن آبمیوه دعوت کرد و بعد سیگاری روشن کرد و گفت می‌کشی؟
عطا با تعجب نگاهی به سیگار و نگاهی به قیافه بچگانه پسرک انداخت و با خود فکر کرد این هم از خصوصیات زندگی در شهرهای بزرگ است.
پسرک با لحنی دوستانه از او خواست تا شب را در خانه‌اش بگذارند و گفت: ما چند تا دوستیم، یه اتاق بزرگ اجاره کردیم تا شب‌ها یه سقف داشته باشیم برای خوابیدن، اگه دوست داری تو هم بیا، عطا از سر درماندگی و از زور خستگی راضی شد تا شب را با دوستان تازه خود بگذراند.
اولین روزهایی که به تهران آمده بود تقریبا یک روز در میان برای مادرش نامه می‌‌فرستاد و از حال و روز و اوضاع کار برایش می‌نوشت، کم‌کم نوشتن نامه به هفته‌ای یک‌بار تقلیل پیدا کرد و الان ما‌ه‌هاست حتی یک سطر هم ننوشته.
در خلوتش به این فکر می‌کرد که کاش به تهران نیامده بود، کاش هرگز کانون گرم و با محبت خانواده را ترک نکرده بود، چه زود به ظواهر تهران و زندگی کلانشهری دل بسته بود، او که حتی سیگار نمی‌کشید با اصرار دوستان به کراک رو آورده بود و وقتی در شب‌نشینی‌ها به او می‌گفتند این مواد جدید است حالت را دگرگون می‌کند در مدت کوتاهی به تزریق مبادرت کرد. اگر کمی فقط کمی شهامت نه گفتن داشت همان روز اول تعارف و اصرار دوستان را برای کشیدن مواد مخدر قبول نمی‌کرد، این روزها به حدی مصرف موادش زیاد شده که نه تنها او را برای کار نمی‌پذیرند بلکه در خودش هم هیچ رغبتی برای کار و فعالیت وجود ندارد. وضعیت اسفناک دستش امروز برایش مسئله‌ساز شده، وقتی برای دریافت دارو به درمانگاه رفته بود پرستار متوجه سوراخ دستش شد و از او پرسید دستت چی شده پسر؟! عطا دست‌پاچه گفت: نمی‌دونم.
زمین خوردم میله‌ای رفته تو دستم، پرستار گفت: مگه میشه نه خونریزی، نه پانسمان. این سوراخ قطرش زیاده چی کار کردی؟ پرستار رو به یکی از همکاران گفت عجیب نیست این چی می‌تونه باشه! عطا به سرعت از درمانگاه خارج شد و از پشت سر می‌شنید که مرد می‌گفت تزریق زیاد باعث شده رگهایش خشک بشه برای تزریق دیگه احتیاج به سوزن نداره...
در راه برگشت به خانه تماما در فکر این بود که برای مادرش نامه بنویسد امشب حتما باید نامه‌ای بنویسم حالا دیگر برای دروغ‌های جدید هم مغزش کار نمی‌کرد ولی باید می‌نوشت...
منبع : مجله خانواده سبز