پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا


نخستین دستمزد


نخستین دستمزد
باد ملایمی درکوچه پس کوچه های شب سرک می کشید .
صدای ملال آور پیرزنی افلیج در لحظه های آمیخته به مرگ گره می خورد .
مرد زباله جمع کن با قدمهای سنگین تا نزدیک خانه پیرزن رفت .
کناردرنشست و کف پای عرق کرده اش را روی زمین پهن کرد .
تا آمدن زن فلج می توانست چند دقیقه ای پشت در بماند ودر کنارلایه های نازک زباله نفسی تازه کند.
دستهای چروک خورده و بی رمق پیرزن باید صندلی چرخ داررا تا جلوی در حرکت می داد .
اتاق کوچک زن فضای غم انگیزی داشت.
همیشه «بهرام» که ازمدرسه بر می گشت از کنار خانه پیرزن رد می شد .
آن شب هم کتاب و دفتر ریاضی اول دبیرستان را زیر بغل زده و از خانه دوستش برمی گشت .
آن شب وقتی مرد زباله جمع کن را جلوی خانه پیرزن دید دوان دوان از در باز حیاط به اتاق پیرزن رفت و کیسه زباله را از دستش گرفت .
تا آن موقع نمی دانست چرا وقتی از کنار این خانه رد می شود دلش می گیرد.
اما آن شب فهمید .
پیرزن تنها با بی تابی آه می کشید .
شیشه داروهایش خالی بود .با لحنی آمیخته به صداقت کیسه زباله را به بهرام داد و گفت :«اسمت چیه؟ پیر شی مادر .»
رطوبت دیوارهای خانه پیرزن را فراگرفته بود.
زن نانهای کپک زده سفره خالی اش رابه دستان بهرام سپرد.بر صورت و چشم بهرام دستی کشید و گفت «زود برو پسرم، مادرت نگران می شه...»
وقتی بهرام از خانه پیرزن بیرون آمد آرام آرام می گریست.
زیر چشمانش گود افتاده بود.
دردی در قلبش نشست .
با هرقدمی که برمی داشت عهد تازه ای با خود می بست و چیزهایی با خود زمزمه می کرد.
«بعد از این که امتحانهای خرداد را دادم می رم سرکار .
به اندازه پول تو جیبی ازش بر می دارم و بقیش رو براش دارو و غذا می خرم.»
اشکهای ریز ریزبهرام ۱۶ ساله روی بندهای نیمه باز کفشش می ریخت و به راهش ادامه می داد .
سرانجام فصل امتحان هم تمام شد .
وقتی مادر بهرام برای گرفتن کارنامه پسرش به مدرسه رسید همه معلمها به به و چه چه می کردند .
ریاضی ،۲۰ علوم ،۱۹ جغرافیا ،۲۰ انضباط،۲۰...
مادر با دیدن نمره های پسر کوچکش از ته دل می خندید و می گفت : «خدا عمرت بدهد مادر. ان شاا...داماد شی.»
بچه های مدرسه و محل (نقطه ای در حاشیه تهران) روی سر «بهرام قندی» قسم می خوردند وبه قول خودشان خیلی قبولش داشتند.
«شهرام»، داداش بهرام داشت برای شرکت درکنکور( رشته مکانیک ) درس می خواند .
هایده کوچولوخواهرشیرین و خوش سرو زبان بهرام هم تازه کارنامه قبولی پر۲۰ کلاس پنجمش را گرفته بود .
مادرش خانه داربود و پدرش کارگری می کرد.
با سن و سال کمی که داشت در گوشه گوشه تمام دفتروکتابهایش حدیثهای امام علی (ع ) را می نوشت .
«پیش از آن که فرصت از دست رود و مایه اندوهت شود آن را غنیمت شمار.»
تیر سال ۸۶ آمد، بهرام برای پیداکردن کار به هردری زده بود .
تصویرزندگی پیرزن بدون پا ،یک لحظه از جلوی چشمانش دورنمی شد .
پول توجیبی اش را کم کم جمع می کرد و یواشکی به پیرزن فلج می داد.
شانزدهمین روز مرداد «بهرام» با شتاب راهی خانه شد .
«مامان من امروز کار پیدا کردم .از فردا هم قرار شده با پسردایی ( علیرضا ) بریم سر کار .
مادر باشنیدن این حرف بهرام ناگهان دلش فروریخت .
بوی عدس پلو در تمام خانه کوچکشان می پیچید .
مادر همان طور که داشت سفره پهن می کرد گفت: «مادر جون بری سر کار که چی بشه .خدا رو شکربابات یه لقمه نون حلال در می یاره .لازم نیست دیگه تو یا شهرام سر کار برید .»
اخم دلنشینی بر صورت پسرک نقش بست و جواب داد : «مامان دیگه پسرت واسه خودش مردی شده .می خواد آستین بالا بزنه و مثل یه مرد واقعی برای خونه نون در بیاره.امشب می رم خونه دایی اینابخوابم. فردا قراره اول وقت بریم، همین بالا، جاده مخصوص کرجه .سه راه سنگی .کیلومتر۲۰ .کارگاه جوشکاری.»
مادر می خواست بگوید نه نرواما زبانش بند آمد ...
یک روز قبل از شروع کاربهرام به خانه ایرج دوست و همسایه شان رفت .داشتند در حیاط خانه چاه می کندند .
کارگرها وقت ناهار برای استراحت رفته بودند .
بهرام به ایرج گفت بیا باهم چاه بکنیم .
ایرج خنده اش گرفت و جواب داد : «نه پسر.کارگرها هم اکنون سرمی رسند.
بهرام نگاهش را به زمین کنده شده دوخت. می خواست ببیند عمق زمین چقدر است...
عادت داشت بعد ازظهرها بخوابد اما انگار آن روزآرامش از چشمانش ربوده شده بود .
شب هم که به خانه پسردایی اش رفت احساسی آمیخته به شوق داشت .
روی زمین دراز کشید و چشم به سقف دوخت .
حرفهای عجیب و غریبی می زد .یا دلش شور پیرزن فلج را می زد یا نگران فردا بود.
اما لب تر نکرد، سراپا خیس عرق بود، خاطرات کودکی یک لحظه رهایش نمی کرد .دست هایش را روی پیشانی گذاشته بود .
یادش آمد سالها پیش یک روز وقتی با خواهرکوچکش «هایده »در خانه تنها بوده اند سرش را با تیغ از ته تراشیده است .خنده اش گرفت .آخر آن موقع نمی دانست موی سر دختر بچه ها را مثل پسرها کوتاه نمی کنند .
دلش می خواست فردا با موی تمیز و لباس نو سر کار برود .
اما خواب بدی دید . در کابوس شبانه، مردی با لباس سیاه او را به چاه می کشید .هرچه دست و پا می زد کسی به دادش نمی رسید.
از خواب پرید .
عقربه های ساعت ۷ صبح را نشان می دادند .
وقتی به خانه رسید مادر داشت صبحانه آماده می کرد .
بابا سر کار بود .
شهرام همان طور که در رخت خواب دراز کشیده بود تلویزیون نگاه می کرد .
هایده در خواب خوش بود .
بهرام با شوقی وصف نشدنی به حمام رفت و ازهمان جا به مادر گفت : «بی زحمت یه لقمه نون و پنیر درست کن .
امروز می ریم سرکار .اونجا بهمون ناهار هم می دن.اما یه لقمه بیشتر بگیر.شاید علیرضا صبحونه نخورده باشه.
مامان، امروز هم بهم پول تو جیبی بده .
دیگه از فردا ازت یک ریال هم نمی خوام .
از دستمزد روز اولم برای پول تو جیبی و کرایه ماشین روزای بعدم هم بر می دارم .»
به اندازه کرایه ماشین پولی گرفت و در جیب لباسهای خیلی تمیزش گذاشت .
لحظه رفتن، شهرام همان طور که خمیازه می کشید گفت : آخه تو که صبحها به زور از خواب بلند می شی و دوست داری بعد از ظهرها هم یه چرتی بزنی.چی شده که می خوای بری سر کار ؟ بابا بیا بخواب .»
بهرام جوابی نداد .
هایده چشمهای نازش را بیدار کرد و قبل از رفتن بهرام با حالت مخصوص خودشان یک دستی به کف دست برادرش زد و گفت : «رفتی داداشی ؟ از دستمزدت برام یه بستنی بخرا.»
بهرام مثل همیشه با مهربانی گفت باشه خواهری خودم می خرم، حتماً .
لقمه های نان و پنیر هنوز در دستش بود .
آفتاب وسط آسمان خودنمایی می کرد .
با دست هایش سایبانی ساخت و به خانه علیرضا رسید.بی آن که سر برگردانند دوتایی راه کارگاه جوشکاری را پیش گرفتند .
جثه بهرام بیشتر از سنش نشان می داد .
صاحب کارگاه درنگاه اول از ادب و شعور پسرک خوشش آمد .
کار شروع شد .
بهرام مدام لحظه ای را تصور می کرد که کارش تمام شده و با نخستین دستمزد برای پیرزن فلج نان و دارو می خرد.
تصویر لبخند بر لبهای بیرنگ زن جان دوباره ای به پسرک می داد .
عقربه های ساعت اتاقک جوشکاری در هفدهمین روز تیر به ۳ و ۱۵ دقیقه بعد از ظهر نزدیک می شد .
وانت نیسان زردرنگی با یک تانکر گازوئیل به کارگاه نزدیک شد . می گفت تانکر نشت می کند .
پس با اصرار از صاحب کارگاه خواست تانکر را جوش بزند .
بهرام گفت : «آقا، معلم علوم ما گفته وقتی جایی گازوئیل باشه نباید اونجا رو جوشکاری کنیم .»
اما کسی حرفش را نخرید .
همان موقع علیرضا داشت می رفت ناهار بخورد. گفت بهرام تو هم بیا، هنوز پسرک نرفته بود که صاحب کارگاه دستگاه جوشکاری را روشن کرد و در اثرجرقه پیش آمده زمین و زمان در یک لحظه به هم دوخته شد. انفجار رخ داد ...بهرام سوخت !
۸۰ درصد .شاید هم بیشتر .به منوچهر ( پدرش ) و زهرا ( مادرش ) گفتند درصد سوختگی بچه تان زیاد است اما دقیقاً نگفتند چقدر .
دنیا دور سر پدر می چرخید.سر کار بود که خبرش کردند .
پلیس هم آمد، از واحد گشت کلانتری ۱۵۴ چیتگر، آتش نشانها هم رسیدند .
دل آسمان از غصه می ترکید.
۵ نفر مصدوم شدند اما مصدومیت بهرام از همه بیشتر بود .
پسرک را به بیمارستان انتقال دادند .
فقط خدا می داند در دل پدر و مادر بهرام چه غوغایی به پا بود .
چند روزبهرام را در بیمارستان نگه داشتند.حاضر بودند تمام دار و ندارشان را بدهند اما بچه شان زنده بماند .هر چه پول داشتند دادند و برای بهرام گروه مراقبت خصوصی گرفتند .
پسرک با تمام زخمی که بردل و جان داشت با اطلاعات عمومی زیاد به همه فامیل و آشناها می گفت: «این جا قرنطینه است زیاد نزدیک من نیاین.»
می گفت : «مامان، بابا، داداشی، خواهری من حتماً خوب می شم.به هایده گفت : ببخش که نشد برات از نخستین دستمزدم بستنی بخرم .»
بعد یواشکی از پیرزن فلج برای شهرام گفت.
می دانست زنده نمی ماند پس از دختر عمه اش مریم خواست بعد از رفتن، هوای خانواده اش را داشته باشد.
مصدومهای دیگرآن روز به تدریج خوب شدند.
لحظه های تب دار دقیقه های غروب بیست و یکمین روز تیر ۸۶ را به هم می سایید که بهرام رفت.
برای همیشه.
تا همیشه ...
بدون گرفتن نخستین دستمزد!
الهام آرمان
منبع : روزنامه ایران