یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا


غوک‌


غوک‌
برفابه‌ از كوه‌های‌ شمال‌ تهران‌ سرازیر شده‌ است‌ و مسیل‌های‌ اوین‌ ودركه‌ و نیروی‌ هوایی‌ و سلیمانیه‌ را در دو سوی‌ شهر انباشته‌ است‌ و داردجوی‌های‌ پهن‌ و باریك‌ و كوتاه‌ و بلند خیابان‌های‌ مركزی‌ و جنوبی‌ تهران‌ رامثل‌ خون‌ تازه‌ای‌ كه‌ از شاه‌رگ‌ جانوری‌ عظیم‌الجثه‌ و بی‌قواره‌، به‌ رگ‌ها ومویرگ‌هایش‌ تلمبه‌ می‌شود، پُر می‌كند. میراب‌ها در نیمه‌شب‌ دست‌ به‌كارشده‌اند تا قطره‌ای‌ از این‌ رحمت‌ بی‌دریغ‌ حرام‌ نشود. مثل‌ شب‌های‌ محرم‌ كه‌دستهٔ‌ اردبیلی‌ها در نیمه‌های‌ شب‌ راه‌ می‌افتاد و محله‌ را از رخت‌خواب‌ بیرون‌می‌كشید، حالا همه‌ ریخته‌اند بیرون‌ تا آب‌ كف‌كرده‌ و گل‌آلود جوی‌ پهن‌خیابان‌ را ببندند به‌ حوض‌ها و آب‌انبارهای‌ خانه‌هاشان‌. امشب‌ نه‌ دعوامرافعه‌ای‌ در كار است‌ و نه‌ خط‌ و نشان‌ كشیدنی‌.
آب‌ آن‌قدر با فشار می‌آید كه‌نه‌ تنها بازبودن‌ راه‌آب‌ همهٔ‌ خانه‌های‌ محله‌، كه‌ باز بودن‌ همهٔ‌ راه‌آب‌های‌ دنیاهم‌ علاجش‌ نمی‌كند. برفابه‌، مثل‌ دست‌ دوستی‌ای‌ كه‌ از محله‌ای‌ به‌ محلهٔ‌دیگر دراز شده‌ باشد، كینه‌های‌ بی‌دلیل‌ و دل‌چركینی‌های‌ بی‌پایه‌ را می‌شوید وزرین‌ نعل‌ را به‌ رسومات‌ و رسومات‌ را به‌ شهناز و شهناز را به‌ چهارصددست‌گاه‌ و چهارصد دست‌گاه‌ را به‌ مفت‌آباد و همه‌ را پایین‌تر به‌ ورزشگاه‌ وتیر دوقلو و مسگرآباد و دیگر محله‌های‌ پابرهنه‌نشین‌ تهران‌ پیوند می‌دهد.
ابراهیم‌ آقا سر جوی‌ خیابان‌ تنهایم‌ می‌گذارد و می‌دود كمك‌ خانم‌شیرازی‌ كه‌ بالاخره‌ سر و صدای‌ شاد كوچه‌ بیدارش‌ كرده‌ است‌ و با چادرمشكی‌ روی‌ شانه‌اش‌، آمده‌ است‌ دم‌ در خانه‌. فریبا حتماً خواب‌ خواب‌ است‌.بیدار هم‌ كه‌ باشد بیرون‌ نمی‌آید. كدام‌ دختر این‌وقت‌ شب‌ برای‌ تماشای‌آب‌بندان‌ می‌آید بیرون‌ كه‌ فریبا با این‌همه‌ فیس‌ و افاده‌اش‌ بیاید؟ زهراوضعش‌ فرق‌ می‌كند. نه‌ هم‌سن‌ و سال‌ اوست‌ نه‌ هم‌شأن‌ او!
زهرا بی‌محابا چادرش‌ را انداخته‌ است‌ كنار و به‌ كلاف‌ آبی‌ كه‌ به‌ راه‌آب‌خانهٔ‌ آقای‌ جلیلی‌ سرازیر می‌شود، نگاه‌ می‌كند. جای‌ سوختگی‌ روی‌ گونهٔ‌چپش‌، با همه‌ بزرگی‌ نتوانسته‌ است‌ زیبایی‌ دخترانهٔ‌ او را خراب‌ كند.
«خیلی‌ ساده‌ است‌. یك‌ دستمال‌ می‌اندازی‌ روی‌ صورتش‌ و ترتیبش‌ رامی‌دهی‌!»
حسین‌ لاتی‌ با این‌كه‌ ظاهراً خاطرخواه‌ زهراست‌، هیچ‌ تعصبی‌ به‌ او ندارد.هر كسی‌ كه‌ بپرسد چرا با این‌همه‌ ادعا با كُلفتی‌ مثل‌ زهرا روی‌ هم‌ ریخته‌است‌، همین‌ جواب‌ را می‌شنود.
«زیر كاریش‌ حرف‌ ندارد. باقیش‌ هم‌ با یك‌ دستمال‌ حل‌ می‌شود!»
می‌روم‌ كنار زهرا می‌ایستم‌. كوچه‌ سخت‌ شلوغ‌ است‌. از هر خانه‌ای‌دست‌كم‌ یك‌نفر در كوچه‌ است‌. صدای‌ شرشر آب‌ كه‌ به‌ حوض‌ها وآب‌انبارهای‌ محله‌ بسته‌ شده‌ است‌، به‌ هم‌نوازی‌ ناكوك‌ یك‌ دسته‌ مطرب‌دوره‌گرد می‌ماند. زهرا به‌روی‌ خودش‌ نمی‌آورد كه‌ متوجه‌ من‌ شده‌ است‌ ولی‌نمی‌تواند زیرچشمی‌ نگاهم‌ نكند. می‌خواهم‌ حرفی‌ بزنم‌ ولی‌ نمی‌دانم‌ از كجاشروع‌ كنم‌. عمویم‌، دورترك‌ جلو خانه‌مان‌ ایستاده‌ است‌ و می‌تواند به‌راحتی‌ما را ببیند. همین‌، دستپاچه‌ام‌ می‌كند. زهرا خم‌ می‌شود كه‌ یك‌ تخته‌ پارهٔ‌مزاحم‌ را از جلو راه‌آب‌ بردارد. من‌ با چوب‌ دوشاخه‌ای‌ كه‌ به‌ دست‌ دارم‌،تخته‌پاره‌ را، جلد، برمی‌دارم‌. با نگاهش‌ تشكر می‌كند و سرش‌ را زیرمی‌اندازد. حالا به‌ او نزدیك‌ نزدیك‌ هستم‌. سوختگی‌ صورتش‌ چندان‌ زشت‌نیست‌. اگر مثل‌ امشب‌ چادر یا چارقد نداشته‌ باشد، نیمی‌ از آن‌ زیر موی‌فرفری‌ و پُرپشت‌ مشكی‌اش‌ پنهان‌ می‌شود و آن‌چه‌ به‌ چشم‌ می‌آید، به‌ سالك‌كوچكی‌ می‌ماند كه‌ به‌ملاحت‌ صورت‌ نسبتاً چاقش‌ می‌افزاید. می‌خواهم‌همین‌ را به‌زبان‌ دیگری‌ به‌ او بگویم‌ تا خوشش‌ بیاید ولی‌ حضور عمویم‌ درفاصله‌ای‌ نه‌ چندان‌ دور دست‌پاچه‌ام‌ می‌كند. زهرا هم‌ احساس‌ می‌كندمی‌خواهم‌ چیزی‌ بگویم‌. لب‌خند می‌زند و می‌رود كنار در باز خانه‌شان‌ كه‌كمی‌ تاریك‌تر است‌ می‌ایستد. مكثی‌ می‌كنم‌ تا ببینم‌ عمویم‌ هوایم‌ را دارد یا نه‌.نه‌!
عمو راه‌ افتاده‌ است‌ برود خانه‌ ببیند آب‌ تا كجای‌ حوض‌ بالا آمده‌ است‌.اگر پُر شده‌ باشد برمی‌گردد تا راه‌بند فلزی‌ دسته‌دار را بگذارد جلو تنبوشهٔ‌راه‌آب‌ حوض‌ و آب‌ را ببندد به‌ آب‌ انبار. عزیزم‌ هم‌چنان‌ روی‌ سكوی‌خانه‌مان‌ نشسته‌ است‌ و مثل‌ همیشه‌ در عوالم‌ خودش‌ غرق‌ است‌. عمو راه‌بندفلزی‌ را تكیه‌ می‌دهد به‌ زانوی‌ عزیز و از او می‌خواهد مواظب‌ آن‌ باشد وبی‌آن‌كه‌ مكث‌ كند می‌رود تو. خانم‌جان‌ یك‌ لحظه‌ سرك‌ می‌كشد بیرون‌ وعزیزم‌ را صدا می‌كند بیاید بخوابد و بی‌خودی‌ تا این‌وقت‌ شب‌ سر كوچه‌ننشیند. عزیز انگار نشنیده‌ باشد، در عوالم‌ خودش‌ غوطه‌ور است‌. من‌ خودم‌را كنار می‌كشم‌ تا چشم‌ خانم‌جان‌ به‌ من‌ نیفتد، گرچه‌ امشب‌ شبی‌ نیست‌ كه‌پیرزن‌ بتواند مرا با پس‌گردنی‌ ببرد توی‌ رخت‌خواب‌.
حمید، نیمه‌خواب‌ و نیمه‌بیدار از خانه‌شان‌ آمده‌ است‌ بیرون‌ و با پیژامه‌راه‌راه‌ گشادش‌ كنار پدرش‌ ایستاده‌ است‌. فكر نكنم‌ مرا دیده‌ باشد وگرنه‌یك‌راست‌ می‌آمد سراغم‌. خودم‌ را می‌كشم‌ در تاریكی‌ و كنار زهرا كه‌ منتظرمن‌ است‌، می‌ایستم‌. هیچ‌كس‌ حواسش‌ به‌ ما نیست‌. می‌خواهم‌ بپرسم‌ آیا آقای‌جلیلی‌ و خانمش‌ از این‌همه‌ سر و صدا بیدار نشده‌اند، اما می‌بینم‌ هیچ‌ ربطی‌ به‌من‌ پیدا نمی‌كند. آن‌ها هر دو اداری‌ هستند و هر روز اول‌ وقت‌ باید بروند سرِكار. بیدار هم‌ كه‌ بشوند كوچه‌بیا نیستند. زهرا وظیفه‌اش‌ را خوب‌ بلد است‌ ونیازی‌ به‌ آقا و خانمش‌ برای‌ آب‌بستن‌ به‌ آب‌ انبار ندارد. سركار مردآبادی‌،پاسبان‌ پست‌، سر كوچه‌ زیر تیر چراغ‌برق‌ ایستاده‌ است‌ و با میراب‌ حرف‌می‌زند. شانس‌ آورده‌ است‌. شب‌های‌ دیگر باید تك‌ و تنها پست‌ بدهد وخواب‌ را از چشمانش‌ براند.
ابراهیم‌ آقا هر تكه‌ آشغالی‌ را كه‌ از جلو تنبوشه‌ راه‌آب‌ خانهٔ‌ خانم‌ شیرازی‌برمی‌دارد، روی‌ دست‌ بلند می‌كند و با لب‌خندی‌ شوخ‌ به‌ رخ‌ خانم‌ شیرازی‌می‌كشد. همه‌ می‌دانند كه‌ ابراهیم‌ آقا اگر به‌خاطر دیدزدن‌ خانم‌ شیرازی‌نباشد، این‌وقت‌ شب‌ پا از خانه‌ بیرون‌ نمی‌گذارد. خانهٔ‌ یك‌در اتاقه‌اش‌، نه‌حوض‌ دارد و نه‌ آب‌انبار.
خانم‌ شیرازی‌ بی‌آن‌كه‌ به‌ نگاه‌های‌ ابراهیم‌ آقا اعتنا كند می‌رود به‌ طرف‌خانه‌. شاید می‌خواهد ببیند آب‌ تا كجای‌ حوض‌ كوچك‌ حیاطش‌ رسیده‌است‌. شاید هم‌ می‌خواهد ببیند فریبا بیدار شده‌ است‌ یا نه‌. هر چه‌ باشد تنهاخوابیدن‌ برای‌ دختربچه‌ها ترسناك‌ است‌. حمید تا وسط‌ كوچه‌ آمده‌ است‌ ودنبال‌ كسی‌ ـ شاید من‌ ـ می‌گردد. چیزی‌ خیس‌ و خنك‌ به‌ دستم‌ می‌خورد.ناخودآگاه‌ دستم‌ را كنار می‌كشم‌. دست‌ زهرا است‌ كه‌ با مهربانی‌ كشیده‌ شده‌است‌ پشت‌ دستم‌. تنم‌ ریس‌ می‌شود. چیزی‌ لطیف‌ و شیرین‌ هم‌راه‌ ترس‌ دروجودم‌ می‌دود. زهرا به‌ تاریكی‌ دالان‌ خانه‌شان‌ فرو می‌رود و منتظرم‌می‌ایستد. نوری‌ خفیف‌ كه‌ از جایی‌ در حیاط‌ به‌ دالان‌ می‌آید خط‌ باریك‌كم‌رنگی‌ به‌ دور موهای‌ مجعدش‌ می‌كشد كه‌ او را به‌ سختی‌ از زمینهٔ‌ سیاه‌ دالان‌جدا می‌كند. بی‌اختیار به‌ دالان‌ می‌روم‌ و در سیاهی‌ گم‌ می‌شوم‌.
بی‌اختیار به‌ دالان‌ می‌آیی‌ و در سیاهی‌ گم‌ می‌شوی‌. مثل‌ من‌. دستت‌ را بادست‌ خیس‌ و خنكم‌ می‌گیرم‌. چرا می‌لرزی‌؟ از چه‌ می‌ترسی‌؟ نگاه‌ كن‌!هیچ‌كس‌ حواسش‌ به‌ ما نیست‌. آقا هم‌ دو سه‌ ساعت‌ پیش‌ افتاده‌ است‌ روی‌خانم‌ و كمرش‌ را سبك‌ كرده‌ است‌ و حالا خرخرش‌ بلند است‌. دوقلوها هم‌ دردو تخت‌خواب‌ یك‌شكل‌ و یك‌قد، در اتاق‌ خودشان‌، ساعت‌هاست‌خوابیده‌اند. اگر توپ‌ هم‌ بزنند كسی‌ بیدار نمی‌شود. تازه‌ اگر هم‌ كسی‌ بیایدمی‌گویم‌ آمده‌ای‌ كمكم‌ كنی‌. دستت‌ را بده‌ به‌ من‌، این‌جا خیلی‌ تاریك‌ است‌.
تو را می‌برم‌ جلو پلكان‌ باریك‌ و پرشیبی‌ كه‌ از وسط‌ دالان‌ به‌ سرداب‌می‌رود. تو بارها وقتی‌ آب‌انبارتان‌ خالی‌ بوده‌ است‌، آمده‌ای‌ در پاشیر همین‌سرداب‌ و از شیر برنجی‌ و قطور آب‌انبار آقای‌ جلیلی‌ یكی‌ دو سطل‌ آب‌برداشته‌ای‌. ولی‌ حالا انگار كه‌ بار اولت‌ باشد، با احتیاط‌ بیش‌ از حد، از پلكان‌پایین‌ می‌آیی‌. ترست‌ بیش‌ از آن‌كه‌ از تاریكی‌ باشد از من‌ است‌. می‌رسیم‌ به‌آخرین‌ پله‌، مواظب‌ باش‌! چند لحظه‌ دیگر چشمت‌ عادت‌ می‌كند. عادت‌ كرد؟مرا می‌بینی‌؟ خوب‌، پس‌ بیا جلوتر. خودت‌ را این‌قدر كنار نكش‌. می‌شنوی‌؟این‌ صدای‌ ریزش‌ آب‌ است‌ كه‌ لب‌ تنبوشهٔ‌ راه‌آب‌ به‌ داخل‌ آب‌ انبار می‌ریزد.حالا حالاها جا دارد. از صدای‌ ریزش‌ آب‌ پیداست‌. بچسب‌ به‌ من‌! بچسب‌!
دستت‌ را می‌گذارم‌ روی‌ سینه‌ام‌. دستت‌ را پس‌ می‌كشی‌ و چیزی‌ زیرلبی‌می‌گویی‌ كه‌ نمی‌فهمم‌. خدای‌ من‌، چرا این‌طور می‌لرزی‌؟ دست‌ دیگرت‌ رامی‌گیرم‌ و خودم‌ را به‌ تو می‌چسبانم‌. آدم‌ این‌قدر ترسو! پس‌ مرض‌ داشتی‌این‌قدر چشم‌ و ابرو آمدی‌!؟ كِرم‌ داشتی‌ با آن‌ چوب‌ دوشاخه‌ات‌ آمدی‌ كنارم‌ایستادی‌ و خودشیرینی‌ كردی‌؟ از كی‌ می‌ترسی‌؟ از حسین‌ لاتی‌؟ می‌ترسی‌اگر بفهمد بیاید جلو محل‌ و دو تا كشیدهٔ‌ آبدار بخواباند بیخ‌ِ گوشت‌؟ چراوقتی‌ برای‌ فریبا موس‌موس‌ می‌كنی‌، از خاطرخواه‌های‌ خانم‌ شیرازی‌نمی‌ترسی‌؟
تو با عجله‌ دستت‌ را از دست‌ من‌ خلاص‌ می‌كنی‌ و می‌دوی‌ بالا. من‌ به‌دنبالت‌ می‌آیم‌. توی‌ دالان‌، در تاریكی‌ می‌ایستم‌ و به‌ كوچه‌ نگاه‌ می‌كنم‌. چیزی‌تغییر نكرده‌ است‌. تو می‌توانی‌ بدون‌ آن‌كه‌ دیده‌ شوی‌ از دالان‌ به‌ كوچه‌ بروی‌.زیرلبی‌ خداحافظی‌ می‌كنی‌. رویت‌ نمی‌شود نگاهم‌ كنی‌. من‌ در تاریكی‌ دالان‌می‌مانم‌ و تو می‌روی‌ توی‌ كوچه‌. چوب‌ دوشاخه‌ات‌ را از لب‌ جوی‌ آب‌برمی‌داری‌ و به‌ بهانهٔ‌ برداشتن‌ آشغال‌ از سطح‌ آب‌، به‌ طرف‌ خیابان‌ دورمی‌شوی‌.
با سرریز حوض‌ها و آب‌انبارها، محله‌ از جوش‌ افتاده‌ است‌. آب‌ اما،پُرخروش‌تر از پیش‌ در جوی‌ پهن‌ خیابان‌ جاری‌ است‌. چوب‌ دوشاخه‌ام‌ رامی‌اندازم‌ در جوی‌ و به‌بازی‌ موج‌ گل‌آلود با چوب‌ نگاه‌ می‌كنم‌. موج‌ می‌تابدمیان‌ دو شاخهٔ‌ هفت‌مانند چوب‌ و از كمر می‌كشدش‌ پایین‌. چوب‌، مثل‌ گربهٔ‌بازیگوشی‌ كه‌ در حوض‌ افتاده‌ باشد، دُمش‌ را علم‌ می‌كند و از آب‌ درمی‌آورد.غلتی‌ می‌خورد و سوار موج‌ می‌شود. موج‌، گُرده‌اش‌ را خم‌ می‌كند و دوشاخ‌در هوا، با آب‌ هم‌راه‌ می‌شود.«چرا نمی‌روی‌ خانه‌؟»
سر كار مردآبدی‌ است‌ كه‌ با رفتن‌ میراب‌ تنها مانده‌ است‌. آشنای‌ ماست‌. نه‌به‌ این‌خاطر كه‌ گاه‌گداری‌ تو محلهٔ‌ ما پست‌ می‌دهد. بل‌كه‌ به‌ این‌ خاطر كه‌ باپدرم‌ هم‌پیاله‌ بود. آخرین‌ بار كه‌ در خانه‌مان‌ دیدمش‌ چند ماهی‌ پیش‌ ازآخرین‌ سفر پدرم‌ بود. پدرم‌ جلو رو او را سركار مردآبادی‌ و پشت‌ سر "نشون‌پهن‌" صدا می‌كرد. شب‌هایی‌ كه‌ تو محلهٔ‌ ما، یا همین‌ دور و برها كشیك‌داشت‌، اول‌ می‌رفت‌ پیاله‌فروشی‌ حاج‌ موسیو و خودش‌ را خوب‌ می‌ساخت‌.همان‌جا بود كه‌ اغلب‌ پدرم‌ را می‌دید. پدرم‌ اگر سفر نبود بی‌ برو برگرد سری‌به‌ حاج‌موسیو می‌زد. حوصله‌ نداشت‌ حتی‌ یك‌ساعت‌ كنار خانم‌جان‌ یاعزیزم‌ بنشیند. آن‌شب‌ سركار مردآبادی‌ بدجوری‌ مست‌ كرده‌ بود و حاضرنبود برود خانه‌ لباس‌ عوض‌ كند و بیاید سر پستش‌. پدرم‌ آوردش‌ منزل‌ ما وسرش‌ را تا گردن‌ كرد تو آب‌ خنك‌ حوض‌ و تا وقتی‌ نفسش‌ بند نیامد، رهایش‌نكرد.
من‌ و پروانه‌ پشت‌ پنجره‌ از خنده‌ روده‌بر شده‌ بودیم‌. عزیز، با همه‌حواس‌پرتی‌ چشم‌ از آن‌ها برنمی‌داشت‌ و از زور خنده‌ تا شقیقه‌هایش‌ سرخ‌شده‌ بود. دیدن‌ پاسبان‌ در لباس‌ شخصی‌ به‌ خودی‌ خود خنده‌دار است‌ چه‌برسد به‌ این‌ حالتش‌. خانم‌جان‌ یك‌ استكان‌ چای‌ داغ‌ گذاشت‌ جلو سركارمردآبادی‌ كه‌ مثل‌ موش‌ آب‌ كشیده‌ چمبك‌زده‌ بود و دندان‌هایش‌ به‌هم‌می‌خورد. پدرم‌ مرا كشید كنار و گفت‌ برو خانه‌ نشون‌ پهن‌ و از عیالش‌ لباس‌آجانیش‌ را بگیرم‌ و بیاورم‌ تا همان‌جا تنش‌ كند و بفرستدش‌ سر پست‌. بار اول‌بود كه‌ به‌ خانهٔ‌ سركار مردآبادی‌ می‌رفتم‌. دو اتاق‌ كوچك‌ در خیابان‌ زرین‌ نعل‌داشت‌ كه‌ به‌ شكل‌ وسواسانه‌ای‌ تمیز و مرتب‌ بود.
دستمال‌های‌ سفیدگلدوزی‌ شده‌، همه‌ یك‌ اندازه‌ و یك‌ شكل‌، روی‌ دستهٔ‌ مبل‌ها، روی‌ رادیوی‌سی‌یرا، و روی‌ تك‌تك‌ تاقچه‌ها دیده‌ می‌شد. زنش‌ بی‌غرولند، انگار به‌ این‌كارشوهرش‌ عادت‌ كرده‌ باشد، لباس‌ پاسبانی‌ او را در بقچهٔ‌ نظیف‌ و سفیدی‌ كه‌همان‌ نقش‌مایه‌های‌ گل‌دوزی‌ شده‌ را داشت‌ پیچید و زد زیر بغل‌ من‌.
دو سال‌ پیش‌ وقتی‌ پدرم‌ در آخرین‌ سفرش‌ بود، سركار مردآبادی‌ یكی‌ ازبچه‌های‌ زرین‌نعل‌ را فرستاد دنبال‌ من‌ كه‌ یك‌ تُك‌ پا بروم‌ خانه‌شان‌. اواخرتابستان‌ بود و مدرسه‌ها هنوز باز نشده‌ بودند. بی‌آن‌كه‌ روحم‌ از چیزی‌ خبرداشته‌ باشد، بازی‌كنان‌ رفتم‌ زرین‌نعل‌. سركار مردآبادی‌ در لباس‌ خانه‌، روی‌مبل‌ به‌یك‌ كوسن‌ گل‌دوزی‌ شده‌ تكیه‌ داده‌ بود و غمگین‌ و بی‌حوصله‌ به‌ نظرمی‌رسید. زنش‌، چادر چیت‌ به‌سر، پای‌ سماوری‌ زغالی‌ كه‌ از تمیزی‌ برق‌می‌زد نشسته‌ بود و سرش‌ را طوری‌ زیر انداخته‌ بود كه‌ من‌ نمی‌توانستم‌صورتش‌ را ببینم‌. سلام‌ كردم‌ و با نگرانی‌ جلو در ایستادم‌. سركار، تعارفم‌ كردبروم‌ كنار او روی‌ مبل‌ بنشینم‌. از آن‌جا، می‌توانستم‌ بازتاب‌ كوژ چهره‌ زن‌سركار را در سماور ببینم‌. دماغش‌، انگار از گریه‌، سرخ‌ بود. وقتی‌ سركارمردآبادی‌ بالاخره‌ لب‌ تر كرد و اسم‌ پدرم‌ را برد، انگار آب‌جوش‌ سماور رایك‌جا روی‌ سرم‌ خالی‌ كردند. سوختم‌!
پدرم‌ مأمور ارزیابی‌ ادارهٔ‌ كشاورزی‌ تهران‌ و توابع‌ بود. كارش‌ این‌ بود كه‌وقت‌ و بی‌وقت‌ برود به‌ باغ‌ها و اراضی‌ كشاورزی‌ دور و بر تهران‌ سركشی‌ كندو سهمیهٔ‌ سالانهٔ‌ كود شیمیایی‌ و سموم‌ نباتی‌ را تخمین‌ بزند و درآمد احتمالی‌هر یك‌ را برای‌ تعیین‌ میزان‌ كمك‌ مالی‌ به‌ صورت‌ بذر و ابزارآلات‌كشاورزی‌، تعیین‌ و گزارش‌ كند. این‌ شغل‌ با روحیهٔ‌ بی‌قرارش‌ هم‌خوانی‌داشت‌. قبلاً هر ماه‌ یك‌بار و بعدها وقتی‌ مادرم‌ حواس‌پرتی‌ گرفت‌ و پدرم‌بی‌حوصله‌تر شد، ماهی‌ دو و حتی‌ سه‌بار چمدان‌ كوچكش‌ را می‌بست‌ و راه‌می‌افتاد. هر سفرش‌ چهار پنج‌ روزی‌ طول‌ می‌كشید. یك‌بار از گاراژ الواری‌در چهارراه‌ پل‌ چوبی‌، با اتوبوس‌ می‌رفت‌ طرف‌ سرخه‌حصار. از آن‌جا به‌جابون‌ و ایوانكی‌ و جاجرود، تا خود دماوند را با جیپ‌ و تراكتور این‌ و آن‌می‌رفت‌ و در هر دهی‌ هم‌ شبی‌ یا روزی‌ می‌ماند. كارش‌ كه‌ تمام‌ می‌شد، بااتوبوس‌ الواری‌ برمی‌گشت‌ تهران‌. بار دیگر می‌كوبید می‌رفت‌ طرف‌ غرب‌. تاكرج‌ را با اتوبوس‌ می‌رفت‌ و از آن‌جا با هر وسیله‌ای‌ كه‌ گیر می‌آورد سری‌ به‌رباط‌ كریم‌ و شهریار و علیشاه‌عوض‌ می‌زد.
تابستان‌ها، به‌خصوص‌ وقتی‌ عزیزم‌ خوب‌ بود و خانم‌جان‌ هنوز جان‌دوندگی‌ داشت‌، پدرم‌ یك‌ اتاق‌ از آشنایانش‌ در میگون‌ اجاره‌ می‌كرد و یك‌هفته‌ای‌ را كه‌ خودش‌ برای‌ سركشی‌ شمشك‌ و گلندوك‌ و لواسان‌ و دیگرییلاق‌ شمال‌ تهران‌ می‌رفت‌ من‌ و پروانه‌ را با عزیز و خانم‌جان‌ در آن‌جامی‌گذاشت‌.
پدرم‌ آخرین‌ سفرش‌ را با یك‌ اتوبوس‌ جِمس‌ گاراژ الواری‌، به‌ كیگا كرد.پس‌ از چهار روز سركشی‌ به‌ روستاهای‌ بخش‌ كن‌، پدرم‌ از كیگا سوار جمس‌شد. جمس‌ پر از زواری‌ بود كه‌ از زیارت‌ امام‌زاده‌ داود برمی‌گشتند. راننده‌برای‌ این‌كه‌ مسافران‌ را به‌ روستاهاشان‌، كه‌ سر راه‌ هم‌دیگر نبودند برساند،تمام‌ منطقه‌ را چرخ‌ زد.
سركار مردآبادی‌ با بُغضی‌ كه‌ در صدایش‌ بود آن‌روز برای‌ من‌ و بعدهابرای‌ خانم‌جان‌ و عزیزم‌، آن‌چه‌ را كه‌ از بازماندگان‌ حادثه‌ در كلانتری‌ ژاله‌شنیده‌ بود، تعریف‌ كرد. اتوبوس‌، تو یكی‌ از گردنه‌های‌ سولقان‌ چپ‌ كرده‌ بودو غلتیده‌ بود ته‌ دره‌. پدرم‌، انگار گیج‌گاهش‌ خورده‌ بود به‌ دستهٔ‌ جلو صندلی‌ ودر جا تمام‌ كرده‌ بود. خیلی‌ها كه‌ مثل‌ راننده‌ جابه‌جا نمرده‌ بودند، ته‌ دره‌ توی‌رودخانه‌ غرق‌ شدند. سركار مردآبادی‌ از من‌ خواست‌ بی‌آن‌كه‌ خانم‌جان‌ وعزیزم‌ ملتفت‌ شوند بروم‌ عباسی‌ و به‌ عمویم‌ خبر بدهم‌. گفت‌ به‌ عمویم‌بگویم‌ صبح‌ بیاید گاراژ الواری‌ برای‌ شناسایی‌ و تحویل‌ جسد پدرم‌.
عمویم‌ بی‌آن‌كه‌ حرفی‌ به‌ زنش‌ بزند آمد شب‌ را پیش‌ ما ماند. با این‌كه‌ جلوعزیز خودش‌ و عزیز من‌ اشاره‌ به‌ حادثه‌ كرد، اما اسمی‌ از كشته‌شدن‌ كسی‌نبرد. گفت‌ خبر را از یك‌ مسافر كه‌ خودش‌ كمی‌ زخمی‌ شده‌ بود شنیده‌ است‌ وخیلی‌ بعید می‌داند كه‌ داداشش‌ در همان‌ اتوبوس‌ بوده‌ باشد، ولی‌ به‌ هر حال‌دل‌شوره‌ باعث‌ شده‌ است‌ شب‌ را پیش‌ ما بماند تا صبح‌ اول‌ وقت‌ برود ازحاج‌آقا الواری‌ تحقیق‌ كند.
شب‌ تا خود صبح‌ چشم‌ روی‌ هم‌ نگذاشتم‌. تا چشمم‌ از بی‌خوابی‌ هم‌می‌آمد كابوس‌ سقوط‌ اتوبوس‌ به‌ درهٔ‌ سولقان‌ تكانم‌ می‌داد و بیدارم‌ می‌كرد.اتوبوس‌، در پیچاپیچ‌ گردنه‌، با شتابی‌ دم‌افزون‌ به‌ این‌سو و آن‌سو كشیده‌می‌شد و زوار را كه‌ ذكر یا امام‌زاده‌ داود، یا امام‌زاده‌ داود گرفته‌ بودند، بی‌وقفه‌دور اتاقك‌ بی‌قواره‌اش‌ تاب‌ می‌داد. راننده‌ كه‌ نفسش‌ را در سینه‌ حبس‌ كرده‌بود و همهٔ‌ حواسش‌ را به‌ چرخش‌ بی‌پایان‌ جاده‌ داده‌ بود، وقتی‌ جمس‌ ازكنترلش‌ به‌كلی‌ خارج‌ شد و به‌سوی‌ سراشیب‌ گریخت‌، فقط‌ توانست‌ فریادبزند تُف‌ به‌ گور پدر جاكِشت‌، و خودش‌ را پرت‌ كند بیرون‌. جمس‌ آن‌وقت‌شروع‌ كرد به‌ معلق‌زدن‌ و فروغلتیدن‌ به‌ عمق‌ دره‌. شاگرد راننده‌، پسركی‌جوان‌، جست‌ زد و غربیلك‌ فرمان‌ را چسبید و فریاد كشید یا امام‌زاده‌ داود.هنوز فریادش‌ از اتاقك‌ اتوبوس‌ بیرون‌ نرفته‌ بود كه‌ میل‌ فرمان‌ مثل‌ دشنه‌ای‌ به‌سینه‌اش‌ نشست‌. پدرم‌ دست‌ خون‌آلودش‌ را به‌ گیج‌گاهش‌ گرفته‌ بود و هم‌راه‌با دیگر مسافران‌، از این‌ بدنه‌ به‌ آن‌ بدنه‌ كوفته‌ می‌شد. من‌ دست‌گیرهٔ‌ عمودی‌وسط‌ جمس‌ را دودستی‌ چسبیده‌ بودم‌ و مثل‌ قایقی‌ بر موج‌ تاب‌ می‌خوردم‌.پدرم‌ نگاه‌ بی‌حالش‌ را دوخته‌ بود به‌ من‌ و انگار از من‌ كمك‌ می‌خواست‌. بایك‌ معلق‌ دیگر، سقف‌ اتوبوس‌ به‌ خرسنگی‌ اصابت‌ كرد كه‌ بر سر ما هوار شد.صدای‌ جیغ‌ و گریهٔ‌ دوقلوها كه‌ حالا از بغل‌ زهرا رها شده‌ بودند و كف‌ جمس‌غلت‌ می‌زدند، در فریاد بی‌وقفهٔ‌ زوار كه‌ یا امام‌زاده‌ داود یا امام‌زاده‌ داودشان‌قطع‌ نمی‌شد، گم‌ شده‌ بود. زهرا دستش‌ را گذاشته‌ بود روی‌ شكم‌ حامله‌اش‌ ودور میلهٔ‌ وسط‌ جمس‌ تاب‌ می‌خورد. دستم‌ را دراز كردم‌ تا دست‌ پدرم‌ را كه‌به‌سویم‌ دراز شده‌ بود بگیرم‌. پدرم‌ غلتی‌ زد و قبل‌ از این‌كه‌ دستم‌ به‌ دستش‌برسد از شیشهٔ‌ شكسته‌ جلو اتوبوس‌ به‌ بیرون‌ لغزید. جمس‌ آخرین‌ معلقش‌ راته‌ دره‌، وسط‌ آب‌ خروشان‌ رودخانه‌ زد و از جنبش‌ افتاد.
صبح‌، من‌ و عمویم‌ هم‌زمان‌ با سركار مردآبادی‌ و حاج‌ موسیو رسیدیم‌گاراژ الواری‌. سركار چند كلامی‌ با عمو از آن‌چه‌ می‌دانست‌ حرف‌ زد و با هم‌رفتیم‌ به‌ دفتر گاراژ. حاج‌ آقا الواری‌ با پیراهن‌ مشكی‌ نشسته‌ بود پشت‌ میزش‌و خودش‌ را با ورق‌زدن‌ دفتر صورت‌حساب‌ روزانه‌ مشغول‌ كرده‌ بود. باورود ما، حاجی‌ از جا بلند شد و به‌ عمو كه‌ لابد از شباهتش‌ به‌ پدرم‌ شناخته‌بودش‌، تسلیت‌ گفت‌. عمو بغضی‌ را كه‌ از دیروز فرو خورده‌ بود، به‌ صورت‌اشكی‌ گرم‌ فروریخت‌. حاج‌ موسیو یك‌ پنج‌ سیری‌ از جیبش‌ درآورد و بابغضی‌ فروخورده‌ برای‌ خودش‌ و سركار مردآبادی‌ و دو سه‌ شوفر و شاگردشوفر گاراژ كه‌ با پیراهن‌ مشكی‌، غم‌زده‌، دور یك‌ میز چوبی‌ بزرگ‌ نشسته‌بودند در استكان‌های‌ خالی‌ چای‌، عرق‌ ریخت‌. عمویم‌ برای‌ آن‌كه‌ به‌ تعارف‌حاج‌ موسیو جواب‌ رد ندهد، آمد بیرون‌ و دم‌ در ایستاد.
دو سه‌ تا كارگر داشتند الوارهای‌ تازه‌ رسیده‌ را از یك‌ وانت‌ بار نمره‌ آمل‌تخلیه‌ می‌كردند. كف‌ خاكی‌ گاراژ كه‌ با بُرادهٔ‌ چوب‌ پوشیده‌ شده‌ بود، از نم‌ِباران‌ شب‌ پیش‌ برق‌ طلایی‌رنگی‌ می‌زد. دو تا اتوبوس‌ قراضه‌ مثل‌ همانی‌ كه‌شب‌ تا صبح‌ ده‌ها بار مرا به‌ ته‌ دره‌ غلتانده‌ بود، دماغ‌شان‌ را به‌ دیوار چسبانده‌بودند.
كم‌كم‌ كس‌ و كار راننده‌ و شاگرد رانندهٔ‌ كشته‌شده‌ هم‌ رسیدند و گریان‌ به‌منتظران‌ پیوستند. من‌ یك‌ چشمم‌ به‌ گاراژ بود و یك‌ چشمم‌ به‌ بیرون‌ كه‌ كی‌ وچه‌گونه‌ پدرم‌ را می‌آوردند. با ورود یك‌ وانت‌ روكش‌دار سورمه‌ای‌ رنگ‌،گاراژ الواری‌ عزاخانه‌ شد. جسد راننده‌ و شاگرد راننده‌ و پدرم‌ را از زیرروكش‌ درآوردند و روی‌ یك‌ بِرِزِنت‌ بزرگ‌ خاكی‌رنگ‌، جلو الوارهای‌ بلندسر به‌ فلك‌ كشیده‌ای‌ كه‌ در دو سوی‌ گاراژ به‌ دیوار یله‌ داده‌ شده‌ بودند، كنارهم‌ دراز كردند. شوفرها و شاگردشوفرهای‌ گاراژ هم‌راه‌ با كس‌ و كارها ودوست‌ و آشنایان‌ دیگر، قبل‌ از این‌كه‌ عمویم‌ جسد پدرم‌ را تحویل‌ بگیرد و به‌مسجد ابوالفضل‌ منتقل‌ كند، دور جسدها نوحه‌ خواندند و سینه‌زنی‌ كردند.
رضا علامه‌زاده‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه