دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

افسانه ایرانی


افسانه ایرانی
روزی بود، روزگاری بود. در روزگارنه چندان دور، پادشاهی بود که به او شاه عباس می گفتند. گاه گاهی از قصرش بیرون می آمد ببیند در مملکتش چه می گذرد. هر وقت می خواست به مملکتش سرکشی کند، لباس درویشی می پوشید، کشکولی برمی داشت و در شهر گشت می زد.
یک شب کشکول را پر از غذا کرد. موقعی که مردم خواب بودند، از کاخش خارج شد و قدم در خیابان ها و کوچه های خلوت گذاشت. تنها هم می رفت. همان طور که قدم برمی داشت، در کنج دیوار یک روشنایی دید. جلو رفت. دید سه نفر کنار آتش نشسته اند. سلام کرد. آنها جوابش را دادند و گفتند: چه کاره ای، بابا؟
گفت: درویشی بیچاره! غروب، دیروقت به شهر آمدم. گفتم می روم شامم را از دربار شاه عباس می گیرم. آنجا ذره ای شام در کشکول من ریختند. وقتی آمدم، نه درِ کاروانسرایی باز بود و نه درِ مسافرخانه ای. مانده ام درمانده. از سرشب می گردم. حالا روشنایی دیدم و آمدم پیش شما. شما چه کاره اید؟
گفتند: راستش ما دزدیم و امشب می خواهیم برویم خزانه شاه عباس را خالی کنیم.
گفت: من هم می آیم. سه تا هستید، چهارتا می شویم.
یکی از آنها گفت: تو نمی توانی با ما رفاقت کنی؟
پرسید: چرا نتوانم؟
گفتند: هر کدام از ما هنری داریم، تو چه هنری داری؟
گفت: شما هنرتان را بگویید ببینم چه هنری دارید؟
یکیشان گفت: من زبان حیوانات را می فهمم.
دیگری گفت: دست من به هر قفلی برسد بدون کلید باز می شود.
سومی گفت: هر نفری را که من در هفتاد نصف شب تار ببینم در روز می شناسمش.
گفت: هنر شما خیلی خوب است.
گفتند: خوب، هنر تو چیست؟
گفت: هنر من این است. اگر سبیل راستم را بجنبانم، شهر آباد می شود. اگر سبیل چپم را بجنبانم، شهرخراب می شود.
گفتند: به به! هنر تو هم خوب است. برخیز برویم.
حرکت کردند و رفتند. به نزدیک قصر که رسیدند، سگ سلطان به صدا آمد. شاه عباس رو به فردی که زبان حیوانات می فهمید کرد و گفت: سگ چه می گوید؟
گفت: می گوید شاه عباس همراه شماست. کجا می روید!
گفت: دروغ تو که ثابت شد. در این نصف شب شاه عباس اینجا چه کار می کند. برویم. معلوم است که همه تان دروغ می گویید.
آمدند و آمدند تا به خزانه شاهی رسیدند.
کسی که دستش به قفل می رسید، قفل را گرفت. در خزانه باز شد. لعل و جواهر را برداشتند و آهسته از قصر بیرون آمدند. رفتند اطراف شهر، در خرابه ای گودالی حفر کردند و هر چه برداشته بودند قایم کردند. صبح شد. گفتند: وعده تقسیم فردا شب . هر کدام به طرفی رفتند.
شاه عباس حرکت کرد و به بارگاهش رفت. ناگهان دید خزانه دار آمد و گفت: دیشب خزانه را خالی کردند.
منجم و رمال آوردند. نتوانستند نشانی آن را پیدا کنند. بعد شاه عباس چند پاسبان را گفت: امشب بروید در فلان خرابه . سه نفر هستند. شانه هایشان را ببندید و بیاوریدشان.
وقتی آنها را آوردند، تا چشم آنها به شاه افتاد، کسی که در شب او را دیده بود، شاه را شناخت. شاه عباس گفت: می گویند خزانه سلطان را شما خالی کرده اید؟
همان مرد جلو آمد و گفت:
هرچه بود کردیم کار خویش را
نوبت توست بجنبان ریش را.
شاه خندید و آنها را بخشید. آنها هم رفتند وطلاها و جواهر را آوردند.

مسلم ناصری
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید