چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا


روایات بناکتی


روایات بناکتی
«در ولادت شامکونی ـ در ایام ماضی، در زمین هند، پادشاهی بود، نام او شدودن که معنی آن مردی پاک اندرون باشد، در شهر کیلواس. و خاتونی داشت، نام او ماهامایا، یعنی بزرگی که چنان که هست، او را نشناسند. این زن شبی به خواب دید که ماه و آفتاب را بخوردی و دریا را به یک دم درکشیدی و کوه قاف را بالش ساختی و بخفتی. چون بیدار شد، خواب با شدودن باز گفت. او از معبران پرسید. گفتند: «او را پسری شود که پادشاه جهان باشد ‎/‎/.» بعد از آن، چون مدت ولادت رسید ‎/‎/‎/ پسری از وی در وجود آمد، بیرون شهر مهابد که مولد و منشأ شامکونی است و وسط بلاد هند ‎/‎/‎/ پادشاه منجمان را احضار فرمود تا طالع مولود او استخراج کردند ‎/‎/‎/ شامکونی، چون به حد بلوغ رسید، دل به دنیا نمی داد. پدر، او را در حصاری کرد و چند سال آنجا بود. فرشتگان چهار پادشاه را، که بر چهار طرف کوه قاف حاکم بودند، خبر بردند که سروارت سد چند سال است که در حصار ریاضت می کشد، و سال او به بیست و نه رسید؛ وقت است که او را از حبس بیرون آرید. این چهار پادشاه بیامدند و بر سر آن حصار رفتند و اسبی با خود ببردند و او را از حبس بیرون آوردند. او برآن اسب نشست و شمشیر در دست گرفت و روان شد.»
همانگونه که گفته شد «تاریخ بناکتی» بر ۹ قسم است، یا در واقع و در کلام امروزیان، ۹ فصل و هر فصل، روایتی جدا دارد و حتی شیوه نگارش اش، متفاوت است.
در فصل «ذکر ممالک هندوستان و پادشاهان ایشان»، شیوه «بناکتی» به شیوه کتب عتیق آن دیدار میل می کند و روایت، از واقع به افسانه می گراید و این گرایش، تنها در «حکایتی» که نگارنده به مخاطب تقدیم می کند مستور نیست و ساری است به «تقطیع مناظر» در جمله ها و میل کردن نثر به حوزه «شعر منثور»؛ ـ که دانیم از دوره ساسانیان، در ایران شناخته شده بود و منتها در حضور پرقدرت شعر منظوم، قدرت سر برآوردن نداشته و مخفی مانده در متونی اینچنین ‎/‎/‎/ .
«در حالات و مقالات او ـ شامکونی را هشتاد سال عمر بود. گفته است که: «من هشتاد و چهار هزار بار، به صورت های مختلف و اشکال متنوع به دنیا آمده ام و هر بار به مرگی دیگر رفته. یک بار، بازرگانی بودم و به دریا می گذشتم. نهنگی آهنگ کشتی کرد. من این لفظ بر زبان راندم که «نمو بدای»، یعنی خدای را سجده می کنم. چون آواز این دعا به نهنگ رسید، او را یاد آمد که وقتی، در صورت انسانی بوده است و این تسبیح کرده قصد کشتی نکرد و از گناه خلاص یافت. چون بمرد، به مکافات این نیکی، استخوانش در صحرا بماند و روحش به تن پسر درویشی پیوست و آن پسر چنان بود که هرگز از طعام سیر نشدی. شامکونی از برای او شربتی ترتیب کرد؛ چون بخورد، سیر شد. پرسید که: «دیگر چیزی می خواهی » او گفت: «نه، اشتها به کلی زایل شد.» شامکونی پسر را گفت: «بیا تا به تماشا رویم.» چون برفتند، به آن استخوان های نهنگ رسیدند. از پسر پرسید که: «این استخوان ها چیست » گفت: «به برکت تو یادم آمد، من این نهنگ بوده ام و این استخوان ها، از آن من است.» دست در دامن شامکونی زد و گفت: «مرا از این آمد و شد و صورت مختلف باز رهان.» شامکونی او را به مرتبه خود رسانید و از خروج و دخول صورت های مختلف باز رهاند.»
چنان که از این افسانه کهن مشخص است، دیگر با «تاریخ» روبه رو نیستیم اما «بناکتی» همچنان در کار روایت است و گرچه، بخش های افسانه ای وی که خود وی با ذکر جمله «و نعوذ بالله من ذلک الخرافات» از وجوه غیرواقع آن «تبرا» جسته، تجانسی با بخش «واقع» و مضبوط در کتب تاریخی ندارد و نثر آن نیز، بیشتر به شعر میل می کند، با این همه قدرت «روایت» وی، آموزه های بسیار برای دوران معاصر دارد و باید پذیرفت که او، نویسنده ای بوده که در دوران فقدان «داستان»، خود را ابتدا به تاریخ نویسی مشغول داشت و چون آن عطش، خاموشی نیافت، به نزدیکترین منسوب داستان یعنی «افسانه» پرداخت و کاش البته، میان این دو حائلی قرار می داد و شاهد دو کتاب بودیم که نیستیم و چه دانیم که از اساس، این «وفق» کار او بوده یا کاتبان مغول پس از وی!
یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران