یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا


دلتنگی بچه های طلاق


دلتنگی بچه های طلاق
صحنه نازیبایی بود. وحشتناك و باور نكردنی. پدر صندلی را بلند كرد و به سوی همسرش حمله ور شد. مادر تنها حربه و دفاعش داد و فریاد بود. مرد با تمام توان زنش را كتك می زد. زن هم كوتاه نمی آمد و پشت سر هم به او بد و بیراه می گفت. امیر آرزو می كرد تا مادر زودتر جلوی زبانش را بگیرد. همسایه ها پشت در جمع شده بودند. مادر از امیر خواست در را باز كند تا زن های همسایه به كمكش بیایند.
امیر می لرزید. با دست های كوچكش چشم های برادرش را گرفت. هر دو ترسیده بودند و پاهای لاغر و باریك شان می لرزید.
پسرك نمی دانست چرا اما همیشه خانه آنها میدان جنگ بود و پدر و مادرش با هم دعوا و جرو بحث داشتند. پدر بیشتر وقت ها با كوچك ترین بهانه مادر را به باد كتك می گرفت و مادر هم صبح تا شب خانه همسایه ها یا سر كوچه از شوهرش بدگویی می كرد. امیر عمیقاً در فكر بود. شاید آنها فراموش كرده بودند كه او باید یك ماه دیگر به مدرسه برود. هنوز شهریور تمام نشده بود كه پدر ومادر از هم طلاق گرفتند. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. مادر رفت و امیر با برادر كوچكترش تنها ماند. دیگر محبت در خانه آنها گم شده بود. كسی هم در تاریكی شب و سكوت روز گریه های پنهان امیر را نمی دید. روز اول مدرسه امیر برعكس بقیه بچه ها خود را مقابل در بزرگ دبستان تنها دید. موقع برگشت به خانه هم تنها بود. تمام راه را گریه كرد. روزهای بعد هم كسی نبود به لباس و درسش رسیدگی كند. بچه ها به سرو وضعش می خندیدند و دائم تحقیرش می كردند اما تحقیر ودرد رفتن ناگهانی مادر خیلی رنج آورتر از توهین های بچگانه دوستان همكلاسی اش بود. دیگر بازی ها و شادی های امیر و شیرین زبانی های برادر كوچكترش به فراموشی سپرده شده بود. دنیای كودكی امیر آنقدر كوچك شده بود كه در تنها اتاق به هم ریخته خانه شان جا می شد.
امیر با صدای زنگ مدرسه به یاد برادر كوچكترش افتاد. دست های كوچكش را در جیب شلوار مردانه اش برد. پول هایش را دوباره شمرد. درست به اندازه خرید دو ساندویچ. با سرعت عرض خیابان را طی كرد و به خانه رسید. از خانه بوی مادر و مهربانی می آمد. وقتی حمید را صدا زد و ساندویچ را به دستش داد، شنید كه مادربزرگ به خانه آمده است. از خوشحالی پله ها را دو تایكی بالا رفت. خانه تمیز بود و بعد از مدت ها سفره ناهار انتظار آنها را می كشید.
ـ من آمده ام تا شما را به خانه خودمان ببرم.
امیر با عجله لباس ها و كتاب هایش را جمع كرد. این تمام سهم كوچك او از زندگی بود. حمید بهانه اسباب بازی هایش را می گرفت. پدر وقتی فهمید مادربزرگ قصد دارد بچه ها را ببرد مخالفتی نكرد.
ـ مادر، من قادر نیستم به تنهایی از بچه ها نگهداری كنم. صبح تا شب پشت فرمان با مسافرهای جورواجور سروكله می زنم و حوصله بازیگوشی بچه ها را ندارم. بهتر است بچه ها كنار شما باشند.
حمید در خانه مادربزرگ و كنار پدربزرگ پیرش زندگی جدیدی را شروع كرد.
او محبت گم شده اش را درآن خانه یافت. كم كم پدر هم پیش آنها آمد و امیر از این كه سرو سامانی گرفته بود، سر از پا نمی شناخت. حمید دیگر بهانه نمی گرفت و مثل بچه های دیگر زندگی می كرد. تقریباً همه چیز در اختیارشان بود. اما امیر گاه از دلسوزی بی اندازه مادر بزرگ به ستوه می آمد. پیرمرد هم پرحرف بود و امیر حوصله نداشت تا به خاطرات جوانی او گوش كند. فاصله بین پدر و ۲ پسركوچكش روزبه روز بیشتر می شد. او بچه ها را رها كرده بود و آخر شب كه می آمد بچه ها خواب بودند. امیر حس دوری را به خوبی می فهمید. ناگهان سروكله مادر پیدا شد. خیلی اتفاقی و ناگهانی بود. دردی بزرگ از درون، وجود امیر را می خورد و به دل نازكش چنگ می انداخت. امیر به محبت مادر چشم داشت و با خود آرزو می كرد تا در آغوش مادر گم شود. اما مادر بوی مهربانی نمی داد. مادر با یادآوری بدرفتاری های پدر از بچه هایش خواست تا حرف های او را به خانواده پدرشان انتقال دهند.
ـ من اگر چند سال تحمل كردم، به خاطر حفظ زندگی ام بود و یك روز از پدرت انتقام خواهم گرفت.
حرف های مادر، ذهن او و حمید كوچولو را آشفته كرده بود. یك ماه بعد مادر دوباره بی خبر آمد.
ـ «می بینم كه بعد از رفتن من بی سرو سامان شدید و پدرتان سربار خانواده اش شده است. خوشحالم كه آه من گرفت، به پدرت بگو.»
در چشم های امیر غم بزرگی موج می زد. كابوس های شبانه آزارش می داد. امیر رنج می كشید و زخم های كهنه و جدید روحش هر روز بیشتر می شد. ترس وجود او را فراگرفته بود. احساس گناه می كرد. با خود می گفت شاید او باعث جدایی پدر ومادرش شده است.
ـ مادر بزرگ، بلند شو من رختخوابم را خیس كرده ام.
شب ادراری امیر هر شب تكرار می شد. حمید هم سركش و لجباز شده بود. بچه ها مدام به جان هم می افتادند و همدیگر را كتك می زدند. حمید كوچولو شب ها هراسان از خواب می پرید و بهانه می گرفت. امیر هم با خود می گفت حتماً هیچكس مرا دوست ندارد و اضافی هستم. دیگر محبت های مادربزرگ به دلش نمی نشست. قیافه پدربزرگ هم به نظرش مسخره می آمد. یك بار هم پاهایش را طوری دراز كرد كه پیرمرد موقع راه رفتن زمین خورد. حمید هم با لحن كودكانه اش مدام نفرین ها و ناسزاهای مادر را تكرار می كرد.
ـ الهی به زمین گرم بخوری. الهی روز خوش نبینی. تازه بزرگ هم شویم مثل پدرمان می شویم. خدا لعنت تان كند.
تنها كسی كه درد همه را در دلش جا می داد، مادربزرگ بود كه این روزها خمیده تر از قبل به نظر می رسید. او از ترس روزهای سخت تر خسته و درمانده شده بود. راه گریزی نداشت. عروس سابقش هر بار كه بچه ها را می دید به آنها فشار می آورد تا تهدیدهایش را به گوش شوهر سابقش برسانند. پدر بچه ها هم برای فرار از این وضع تمام وقت خودش را سرگرم كار كرده بود. بچه ها از نظر روحی به هم ریخته بودند و بهداشت روانی آنها به شدت در خطر بود. مادربزرگ با دستی لرزان اشك را از گونه چروكیده اش پاك كرد.
خانم روانشناس، سال ها در كنار خانواده شوهرم زندگی كردم و همه سختی ها را به جان خریدم. در یك اتاق كوچك ۵ فرزندم را بزرگ كردم و به خاطر آینده آنها با نداری های شوهرم ساختم. دوره ما طلاق رسم نبود و هر كس به قسمت خود راضی بود. اما حالا هر وقت به نوه هایم نگاه می كنم قلبم پر از درد می شود. كاش مادر آنها به جای انتقام گیری از پسرم ذره ای به فكر این دو طفل معصوم بود و ذهن پاك آنها را به بازی نمی گرفت.
● نظریه كارشناسی
در زندگی گاه شرایطی به وجود می آید كه تصمیم گیری والدین با خواسته های فرزندانشان همخوانی ندارد.
طلاق یكی از مهم ترین مواردی است كه موقعیت فرزندان را در خانواده به شدت تحت تأثیر خود قرار می دهد. به طوری كه گستره طلاق تا سال ها بر روی فرزندان باقی می ماند. جدایی برای والدین می تواند پایانی برای درگیری ها و اختلافات به وجود آمده باشد اما سرآغاز مشكلات فرزندان برای سازگاری با موقعیت جدید است و كودكان طلاق گرفتار ناهنجاری های عاطفی بیشتری می شوند.
گاه دیده می شود كه والدین هنگام بروز اختلاف آن چنان با یكدیگر درگیر می شوند كه وظایف خود را در حمایت و نگهداری از كودكان فراموش می كنند. تا آنجا كه كودكان فكر می كنند پدرومادر متعلق به آنها نیستند و آنان را دوست ندارند و این كمبود و محرومیت را همیشه در خود احساس می كنند.
در این شرایط باید به فرزندان اطمینان داده شود گرچه پدر ومادر از هم جدا شده اند اما عاشق فرزندان خود هستند و پذیرش آنها از جانب یكی از والدین به معنای طردشدن از دیگری نخواهد بود. وسعت حمایت های خانوادگی نیز ارزشمند است. برای مثال یك مادربزرگ دلسوز می تواند به حل برخی از اختلال های رفتاری به وجود آمده در كودك كمك كند. دو راهكار مهم برای تحمل كودكان در جریان از هم پاشیدگی زندگی والدین و رفتار با آنها وجود دارد: نخست آن كه كودك هر چه زودتر از موضوع جدایی اطلاع یابد. تلاش برای مخفی كردن این موضوع در یك فضای سنگین و ناراحت، فقط باعث آشفتگی روانی كودك می شود و ممكن است باعث ترسیدن و نگرانی بیشتر او شود.
كودكان حرف های نسنجیده والدین در مشاجرات خانه را می شنوند و اگر موقعیت برای آنها روشن نشود ممكن است بار سنگینی را مبنی بر این كه خود آنها موجب این مشكلات شده اند تحمل كنند.
دوم این كه توضیحات باید شامل اطلاعاتی باشند كه مستقیماً كودك را تحت تأثیر قرار می دهد. كودكان مایل به شنیدن شرح كامل و پیچیده این كه چرا جدایی رخ می دهد، نیستند ولی می خواهند اطمینان حاصل كنند كه در این جریان آنها مقصر نیستند و برایشان توضیح داده شود كه مامان و بابا احساس می كنند كه خیلی با هم اختلاف دارند ولی هر دو آنها را دوست دارند. باید همه مسائل مربوط به كودكان برای آنها روشن بیان شود. به عنوان مثال كدام یك از والدین دیگر در آن خانه زندگی نخواهد كرد و یا جزئیات زندگی روزانه در مورد این كه چه كسی آنها را از مدرسه به خانه می آورد و یا هزینه های او را چه كسی پرداخت می كند...
بسیاری از والدین در این مرحله در ارتباط با احساس خود و همچنین در رابطه با فرزندانشان نیاز به كمك و یاری حرفه ای تخصصی دارند. لازم است آنها بدانند كودكان به توجه و مراقبت مستمر اعم از جسمانی و یا روانی نیاز دارند.
ایران واشقانی فراهانی
منبع : روزنامه ایران