شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

جوجه از خودراضی


جوجه از خودراضی
یکی بود یکی نبود، توی یک مزرعه کوچک، یک مرغ و یازده جوجه اش زندگی می کردن. ده تا از این جوجه ها خوب و مهربون بودن ولی یکی از اون ها بداخلاق و از خودراضی بود. این جوجه بداخلاق به حرف های مامانش هم گوش نمی کرد. با جوجه های دیگه بازی نمی کرد. سرش رو بالا می گرفت و می گفت: رنگ من از همه قشنگ تره! نوک من از همه زیباتره! من از همه بهتر می پرم.یک روز جوجه از خودراضی پیش مامانش رفت و گفت: مامان من خیلی قشنگم. جای من این جا نیست. من باید توی خونه ای زندگی کنم که زیباتر از اون وجود نداشته باشه. در مزرعه ای زندگی کنم که جایی از اون بزرگ تر نباشه. هرچه مامان مرغه گفت: جوجه من همین جا بمون. بهترین جا برای تو، زندگی کنار خواهر و برادراته. جوجه از خودراضی گوش نداد و راه افتاد. خانوم مرغه فریاد کشید: پس مواظب خودت باش و با کسی بدرفتاری نکن.
جوجه رفت و رفت تا به جوی آبی رسید. برگ ها راه رو بسته بود و آب نمی تونست بگذره. آب تا جوجه رو دید گفت: خوب شد که اومدی بیا این برگ ها رو از سر راهم بردار تا بتونم بگذرم.جوجه گفت: تو خیال می کنی من اومدم که برگ ها رو از سر راه تو بردارم؟ نه من می رم تا در مزرعه ای زندگی کنم که از اون بزرگ تر وجود نداشته باشه و توی خونه ای زندگی کنم که از اون زیباتر نباشه. جوجه رفت و رفت تا به آتش رسید. آتش داشت خاموش می شد؛ جوجه رو که دید، گفت: خوب شد که اومدی بیا چند تکه چوب روی من بگذار تا خاموش نشم. جوجه گفت: تو خیال می کنی من اومدم که چوب روی آتش بگذارم؟ نه من می رم تا در مزرعه ای زندگی کنم که از اون بزرگ تر نباشه و توی خونه ای زندگی کنم که از اون زیباتر وجود نداشته باشه.جوجه رفت و رفت تا به درختی رسید باد درخت رو تکون می داد. لونه گنجشکی روی یکی از شاخه های درخت بود. باد تا جوجه رو دید گفت: خوب شد، اومدی. می خوام از این درخت بگذرم ولی می ترسم لونه گنجشک رو بندازم.
بیا لونه رو نگه دار تا من بگذرم. جوجه گفت: تو خیال می کنی من اومدم که لونه گنجشک رو نگه دارم؟ نه من می رم در مزرعه ای زندگی کنم که از اون بزرگ تر نباشه و توی خونه ای زندگی کنم که از اون زیباتر هیچ جا نیست.جوجه باز هم رفت تا به یک مزرعه خیلی بزرگ رسید. توی اون مزرعه یک خونه خیلی زیبا بود. جوجه باخودش گفت: وای! این خونه همون جاییه که آرزو داشتم توی اون زندگی کنم. جوجه پشت یکی از پنجره های اون خونه زیبا ایستاد. این پنجره آشپزخونه بود. آشپز تا جوجه رو دید اونو گرفت و گفت: چه جوجه زشتی! چه جوجه کثیفی! اول باید اونو خوب بشورم بعد توی لونه جوجه ها بندازم، وقتی که بزرگ تر شد باهاش غذا درست کنم.آشپز کمی آب در ظرف ریخت. آب رو روی آتش گذاشت تا گرم بشه و جوجه رو بشوره. جوجه به آب گفت ای آب کمکم کن من دوست ندارم خیس بشم. آب گفت: مگه تو به من کمک کردی؟ آب داشت گرم می شد جوجه ترسید که آب گرم اونو بسوزونه به آتش گفت ای آتش کمکم کن آب رو خیلی گرم نکن، می ترسم بسوزم. آتش گفت: مگه تو به من کمک کردی؟ در همین وقت بود که آشپز آب گرم رو روی جوجه ریخت.
جوجه دست و پا زد و از دست آشپز فرار کرد. پنجره هنوز باز بود جوجه از پنجره بیرون پرید. پرهاش خیس بود و پاهاش می سوخت. می خواست تند بدوه اما باد اونو به این طرف و اون طرف می انداخت. جوجه گفت: ای باد، کمکم کن وگرنه آشپز منو می گیره.باد گفت: مگه تو به من کمک کردی؟ جوجه که خیلی ناراحت و شرمنده بود، با هزار زحمت خودش رو به خونه رسوند و از اون روز به بعد دیگه کسی نشنید که بگه رنگم از همه قشنگ تره! نوکم از همه زیباتره! بلکه با همه مهربون شده بود و با خوشحالی در کنار خانواده اش زندگی می کرد.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید