شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

داستان نوجوان تیز پرواز


داستان نوجوان تیز پرواز
- مامان، من می روم با دوستم پرواز کنم. کاری نداری؟
- نه مواظب گربه ها باش.
- باشه، خاطر جمع باش، خودت که منو می شناسی به من می گن: تیز پرواز.
تیز پرواز، کبوتری زرنگ و باوفا بود. او تیز و سریع بود، با پرهای سفید و سبز. او با مادرش روی بام در جنوب شهر تهران زندگی می کردند، او همیشه با رفیقش، کاکل به سر، پاپری، تپل و سفید و تنبل، به تفریح و بازی می رفتند.
آنها همیشه روی سیم های تیر چراغ برق، که از خانه اشان فاصله داشت، می نشستند. به اطراف نگاه می کردند. به آدم ها، بچه ها و... به رفت و آمدهایشان، کارهایشان، رفتارشان و...
آنها با هم مسابقه می دادند. مسابقه دو. آن هم در آسمان، تیز پرواز هم طبق همیشه اول می شد.
در آنجایی که آنها بازی می کردند، خانه ای بود. خانه ای قدیمی، دو طبقه و آجری. در آن خانه، هر دو، سه روز یکبار مردی به داخل آن خانه می رفت، و فردایش شخص دیگر با قفس بیرون می رفت. آنها به آن مرد شک کرده بودند. به خاطر کنجکاوی شان، دوست داشتند از کار آن مرد سر دربیاورند. روزی دست به ریسک زدند. یواشکی و با احتیاط بدون اینکه آن مرد متوجه شود، به داخل خانه رفتند تا ببینند آن مرد چکار می کند.تیز پرواز جلوتر از کاکل به سر، به داخل خانه رفتند. خانه تاریک بود. فرش های داخل خانه کثیف و خاکی بودند. کاکل به سر، بدجوری ترسیده بود. اما برخلاف او تیز پرواز شجاع و نترس گام برمی داشت.
یواشکی از گوشه در، به اتاق روبرویی رفتند؛ جایی که آن مرد در آنجا بود. نگاه کردند. آن مرد داخل قفس چیزهایی را قایم کرد و بعد بیرون رفت. در حین بیرون رفتن، آن دو را دید. هر دو وحشت زده می خواستند، فرار کنند. آن مرد، دست هایش را باز کرد و تیز پرواز را به سختی گرفت. کاکل به سر از فرصت استفاده کرد. و از آن خانه ترسناک فرار کرد. آن مرد، تیز پرواز را داخل، آن قفس گذاشت و بدون قفس بیرون رفت.
تیز پرواز از ترس کشته شدن یا اسیر قفس شدن، داشت غصه می خورد. بعد از مدتی، در ذهن خود به یاد کار آن مرد افتاد. همان چیزی که در قفس قایم کرده بود. به دقت که قفس را جستجو کرد، موادی را یافت. آن ها موادمخدر بودند. او قبلا موادمخدر دیده بود. پسر عمویش، خانه شان در کلانتری بود. او چند باری با کاکل به سر به آنجا، کلانتری، رفته بودند با این مواد آشنا شده بود. فردای آن روز مردی دیگر به داخل خانه آمد. آن قفس را برداشت. با خود بیرون برد. کاکل به سر، به همراه پسر عموی تیز پرواز بیرون از خانه منتظر او بودند. تا تیز پرواز را دیدند هراسان به سوی او پرواز کردند. اما با احتیاط؛ بدون اینکه آن مرد، متوجه شود، تیز پرواز ماجرای قفس را به پسر عمویش گفت. پسر عمویش به او گفت: «ناراحت نباش، کمکت می کنیم. این مرد، بالاخره باید از کوچه عبور کند. می دانی که کلانتری سر کوچه است. تو باید با ایما و اشاره به مأموران کلانتری بگویی که این مرد، ریگی در کفشش دارد.»
آن مرد درحال گذر از سر کوچه بود. تیز پرواز به یاد نصیحت پسر عمویش افتاد. او با ایما و اشاره به مأموران اشاره می کرد. مأموران نیز او را دیدند. کبوتری که خود را به در و دیوار می کوبید. آنها به آن کبوتر و رفتار عجیب آن مرد، در ساکت کردن کبوتر، شک کردند. مأموران به آن مرد گفتند که بایستد. اما آن مرد بدون توجه به ایست آنها به راه خود ادامه داد. مأموران این دفعه با شدت و عصبانیت دستور ایست دادند. اما آن مرد هراسان و ترسان، قفس را روی زمین انداخت و فرار کرد. یکی از مأموران به دنبالش دوید و او را گرفت. وقتی یکی از مأمورها در قفس را باز کرد تیز پرواز با یک شیرجه خود را آزاد کرد. و با چند بال در آسمان آبی اوج گرفت.
مأموران پس از بازرسی از قفس فهمیدند که در قفس، تریاک جاسازی شده است و این کبوتر، تیز پرواز، جای آنها را لو داده بود.
حالا نوبت آن مرد بود که طعم زندگی در قفس را بچشد.

وحید بلندی روشن. ۱۷ ساله. تهران
(عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید