یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

درست می‌شه


درست می‌شه
ـ هان... بنال... چه زری زدی تخم سگ؟... جرت بدم ننه‌سگ؟... ها بگو!
چشمش كه به چاقو افتاد ترس در چشمانش دوید، خودش هم این را می‌دانست كه قیافه‌اش مثل ترسوها شده است. می‌دانست كه رنگش پریده است و اگر چیزی بگوید صدایش خواهد لرزید.
ـ چیه تخمش رو نداری ها...
همه‌چیز در یك چشم‌به‌هم‌زدن اتفاق افتاد؛ در ظهر به آن خلوتیِ، آن گوشهٔ پارك، انتظار هرچیزی را داشت جز آن‌كه دو نفرکه با موتور سر و كله‌شان پیدا شود و بی‌هیچ تكلفی داد بزنند:
ـ تنهاخوری... كو سهم ما...
تا او غیرتی شود و جواب دهد:
ـ تو گه بخور.
فكرش را هم نمی‌كرد كه تا این حد اهمیت بدهند انگار كه دنبال بهانه‌ایی باشند هردو از روی موتور جست زدند پایین و یقه‌اش را گرفتند، هرچند كه ساكت نمانده بود اما وقتی دست او كه كوتاه‌تر بود به درون جیبش سرید و بعد برق تیزی چشمش را كور كرد انگار كه زبانش هم قفل شد.
ـ همه نگرانی‌اش شد یك چیز، می‌دانست از چی می‌ترسد. اگر درگیر می‌شد، آن‌جا در آن ظهر گرم و خلوت... نه نگران خودش نبود، باید كوتاه می‌آمد.
ـ داداش، من كه چیزی نگفتم، خدایش خوشت میاد به ناموس خودت این‌جوری بگن؟
ـ خف بینیم با... مادر نزاییده، اگه ناموست بود كه این‌وقت ظهر كه سگ بزنی پاشو از لونه‌اش بیرون نمی‌ذاره، كنج خلوت نمی‌جستین واسه لپ و لیس!
نفس پسر به شماره افتاده بود انگار حرفی برای گفتن نداشت. چه‌طور می‌توانست تحمل كند. سعی كرد تمام نیرویش را جمع كند و فریاد بزند:
ـ دهنتو ببند آشغال.
آن كه قد بلندتربود گفت:
ـ اگه ایشون بخوان... بی‌خیالت می‌شیم...
ـ آقا تورو به خدا ولش كنین، ما با هم نامزدیم.
كوتاه‌ترجواب داد:
ـ تو كه راست می‌گی!
دیگر نتوانست طاقت بیاورد، ناگهان یقه‌اش را از دستان آن‌ها بیرون كشید و با تمام قوا لگد محكمی به بین پاهای قد بلندتر كوبید. معطل نكرد و خودش را روی كوتاه‌تر انداخت. كه ناگهان سوزش عجیبی در پهلوی خود حس كرد؛ درست مثل بادكنكی كه یک‌هو خالی شود همهٔ بدنش سست و خالی از قوا شد.
آن‌كه كوتاه‌تر بود سریع از روی زمین بلند شد و پشت موتور جست زد فریاد زد:
ـ رشید... بجنب... زدمش...
رشید كه زانوهایش را توی شكمش جمع كرده بود و مثل كرم كوچكی به خود می‌پیچید از جا بلند شد و به طرف موتور دوید.
دیگر چمانش باز نمی‌شد هنوز صدای ضجهٔ تلخی از دورترها به گوش می‌رسید، همهٔ قوایش را جمع كرد و آهسته زمزمه كرد:
ـ چیزی نیس... درست می‌شه...

سید وحید نقیبی‌نسب
منبع : دیباچه


همچنین مشاهده کنید