شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
شمااول بفرمایید، زیرا...
عصر پنج شنبه بعد از کار با عجله به سمت ایستگاه اتوبوس دویدم. خوشبختانه همین که به ایستگاه رسیدم اتوبوس هم آمد و سریع برای خودم یک جای خالی پیدا کردم. زمان اوج ترافیک بود و همه در حال برگشتن به خانه بودند. اتوبوس هم زود پر شد. چند ایستگاه بعد، زن میانسالی سوار اتوبوس شد و کنار من ایستاد. بلند شدم و جایم را به او دادم. خانم میانسال سرش را تکان داد و گفت: «نه پسرم شما بنشین.» پیش از این بارها با این وضیعت مواجه شده بودم. دوباره از او خواستم که به جای من بنشیند و گفتم: «شما بفرمایید. از من بزرگ تر هستید و خسته می شوید.» اما حرف های بعدی زن میانسال مرا بسیار متعجب کرد. او با لبخند به من گفت: «نه پسرم، چون جوان هستید شما بفرمایید.» من بازوی او را گرفتم و او را بر جای خودم نشاندم و از او پرسیدم: «خانم چرا این طور فکر می کنید؟ چون جوان هستم، باید شما اول بفرمایید نه من»! زن میانسال با مهربانی به من نگاه کرد و گفت: «از چهره شما متوجه شدم که بسیار خسته هستید.» کمی خجالت کشیدم و او ادامه داد: «دختر من نیز همسن شماست. او هر شب که به خانه می رسد از خستگی کم غذا می خورد و مستقیم به رختخواب می رود. می دانم از صبح تا شب مشغول کارهای زیادی هستید و فشارهای سنگینی را تحمل می کنید.
من معمولا در اوج ساعت کاری و پس از آن سوار اتوبوس نمی شوم چون جوانان خسته اند و با دیدن من فرصت استراحت کوتاه را هم از دست می دهند. امروز چون عجله دارم این کار را کردم، بسیار ببخشید.» به خانه که رسیدم حرف های زن میانسال همچنان در گوشم تکرار می شد و در آن هوای سرد، بسیار دلگرم شدم. بعدازظهر دوشنبه من برای یک مدت کوتاه بعد از ناهار به بانک رفتم. جلوی صندوق های بانک صف های طولانی وجود اشت. چاره ای نداشتم و با حوصله منتظر نوبتم شدم.
بیست دقیقه بعد، در جلوی من فقط پیرمردی بود. پیرمرد با دیدن من، مرا صدا کرد و گفت: «پسرم، بیا جلو اول شما کارتان را انجام دهید.» بسیار تشکر کردم و گفتم: «نه، آقا نوبت شماست، شما بفرمایید، عیبی ندارد.» پیرمرد خدید و گفت: «شما جوان هستید، اول شما بفرمایید. چون جوان هستید، اول شما بفرمایید.» پیرمرد ادامه داد: «بعد از این کار باید زود به شرکت برگردید، نه؟ بیا من عجله ندارم. کارتان را انجام دهید و بروید.» دیگر تعارف نکردم و رفتم جلو کارهایم را انجام دادم. کمک پیرمرد را قبول کردم چون می دانستم که در همان وقت دلش همانند دل من سرشار از احساس خوشبختی بوده است. مهربانی و دلداری سالمندان، سرمایه گران بهایی برای زندگی ما جوانان است، «چون جوان هستید اول بفرمایید.»
منبع : روزنامه ابتکار
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران اسرائیل دولت حجاب رئیس جمهور پاکستان گشت ارشاد رئیسی دولت سیزدهم کارگران رهبر انقلاب سریلانکا
سلامت کنکور عربستان سیل تهران هواشناسی سازمان سنجش فضای مجازی اصفهان شهرداری تهران پلیس زنان
تورم دلار خودرو قیمت خودرو قیمت دلار آفریقا قیمت طلا بازار خودرو سایپا بانک مرکزی ایران خودرو مسکن
خانواده تلویزیون مرگ ترانه علیدوستی فیلم سریال سینمای ایران موسیقی مهران مدیری
اینترنت کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
رژیم صهیونیستی غزه روسیه فلسطین جنگ غزه چین حماس طالبان ایالات متحده آمریکا اوکراین ترکیه طوفان الاقصی
پرسپولیس فوتبال جام حذفی آلومینیوم اراک استقلال فوتسال بازی بارسلونا تراکتور باشگاه پرسپولیس تیم ملی فوتسال ایران باشگاه استقلال
هوش مصنوعی سامسونگ ناسا الماس فیلترینگ ماه نخبگان
سازمان غذا و دارو مالاریا کاهش وزن سلامت روان آلزایمر زوال عقل