پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا
گل آفتابگردان
آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبتی ندارد.
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین که هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت : وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکاردل، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد ... آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد... اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه میگیرد!
آفتابگردان راهش را و کارش را میداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد! او همه زندگیاش را وقف نور میکند، در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد، نور میخواهد و نور میزاید.
آفتابگردان گفت : روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی دیگر "تویی" نمی ماند و گفت: من فاصلههایم را با نور پر میکنم ... تو فاصلهها را چگونه پر میکنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد.
گفت و گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند، زیرا که او در آفتاب غرق شده بود!
جلو رفتم و بوییدمش بوی خورشید میداد .تب داشت و عاشق بود. خداحافظی کردم داشتم میرفتم که نسیمی رد شد و گفت : نام آفتابگردان همه را یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را یاد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم ...
منبع : سیمرغ