شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

کلیــــد


کلیــــد
این دفعه عجله‌یی برای رسیدن به خانه نداشت . پیش ترها از اتوبوس که‌ پیاده می شد با سرعت ساکش را بر می داشت و با اولین تاكسی كه پیش‌ پاش‌ ترمز می‌زد خودش را به خانه می‌رساند. زنگ دررا آن قدر می‌فشرد تا یكی دررا باز كند‌. مادرش‌ می‌گفت: "از عجله‌ش‌ می‌فهمم كه محمود اومده . همیشه انگار داره تو خودش می شاشه. اصلاً عجله تو خونه‌واده ی اینا ارثیه‌". محمود اما این بار عجله نداشت همین بود که سلانه سلانه راه افتاد به سوی خانه شان. معمولا وقتی از خیابان می‌گذشت هر آشنایی را که می دید می ایستاد به سلام و احوال پرسی. خیلی ها را می شناخت. این بار اما دریغ از یك سلام خشک و خالی. انگاری غریبه‌یی كه وارد یك شهر شده است‌ و هیچ کس را نمی شناسد. نه این که کسی را نشناسد. تقریبا هرکه را می دید می شناخت اما به نظرش می رسید مردم کوچه و بازار با او غریبه اند.
کسی او را به جا نمی آورد. ابتدا، وقنی به یکی دو آشنایی که دید سلام کرد اما آن ها مثل غریبه ها پاسخش را دادند از خود پرسید: "چرا اینا سر سنگینن" اما پس ازبرخورد با چند آشنای دیگر که اور نشناختند پی برد مسأله اعتنا نکردن و سرسنگینی در کار نیست انگار کسی او را به جا نمی آورد. مدتی می شد که به زادگاهش برنگشته بود و حالا هم که آمده بود انگار که نیامده چون آمدنش مثل خواب بود. مثل این که در خواب دیده باشد که به شهرش برگشته است تا با خویشان و آشنایانش دیدار کند.
همه ی خیابان احمدی را پیاده آمد و پیچید توی شرقی غربی. مقداری که راه رفت پیچید دست چپ و میان بر زد تا رسید توی میدان حسینیه. ایستاد نگاهی به حسینیه انداخت. همه چیز مثل بار آخری بود که از این کوچه گذشته بود. همانی که سال های سال دیده بود. رفت به طرف دکان آنصراله. انگار نه انگار که پس از پانزده سال برگشته بود به شهرش. مغازه دار نشناختش و گرنه می آمد و دست در گردنش می انداخت و دوسه بار دوطرف صورتش را می بوسید.
ـ " آنصراله سلام، حالت چطوره"
ـ " سلام آقای خان، از دولتی سرت، هی ، می گذره"
ـ "قربون دستت یه پاکت وینستون بده. چارخط باشه."
ـ " بفرما، آقای خان. "
به همه ــ همه که نه ، هرکه ازش خرید می کرد یا دست کم سلامش می کرد، می گفت آقای خان. از وقتی یادش می آمد آنصراله این جا دکان داشت. تقریبا تمام تنقلات و اسباب بازی های دوران بچه گی را از این مغازه خریده بود. برای سال های سال تنها دکان محله بود. محمود متوجه شد که چشم های آنصراله سوی قدیمی را ندارد. پیش خودش گفت شاید چشماش خوب ندیده و مرا به جا نیاورده است. پول سیگار را داد و همین که برگشت تا راهش را بگیرد و برود سینه به سینه خورد به زنی که آمده بود خرید بکند. تا آمد عذر خواهی بکند چشمش افتاد توی چشم زن. می شناختش. یعنی محمود زن را می شناخت. قاعدتا زن هم باید اورا به جا می آورد. چرا که نه، یک عمر زحمتش را کشیده بود. مادر دومش بود انگار. صداش می زد عزیزی. این نام براش جا افتاده بود حتای دوستای محمود هم عزیزی را عزیزی صدا می کردند.
محمود گفت : "سلام عزیزی."
زن نگاهی انداخت تو صورت محمود و رویش را محکم تر گرفت و پاسخ داد: "سلام ننه. "
محمود گفت: "من را نشناختی ؟ "
زن گفت: " نه والا. "
ـ "من محمودم. "
ـ "کدوم محمود ننه؟ پسر کی هستی ماشااله، الله اکبر. مادرت داغت نبینه."
دوسه نفری که آن جا وایساده بودن داشتند نگاه می کردن. قیافه ها آشنا بود اما هیج کدام محمود رو به حا نیاوردند. محمود به خودش گفت: "عجیبه حتا عزیزی منو نشناخت." معذرت خواهی کرد و راه افتاد. رفت تا از دست نگاه هایی که هنوز غریب وار به دنبالش افتاده بودند خودش را رها کند. راستی چه شده بود که کسی ، حتا عزیزی، اور به جا نمی آورد؟ چه خوب بود اگر پاسخی برای این پرسش پیدا می کرد. زن هنوز داشت نگاهش می کرد که از پیچ کوچه از دید رسش دور شد. سرش را پایین انداخته بود و از خم کوچه پس کوچه ها می گذشت تا میان بر زده و به خانه برسد. چه کسی منتظرش بود آیا؟ چه کسانی؟
سر کوچه شان کُپّه یی خاکستر نشان از آتشی بود که این جا روشن کرده بودند. در آن شهر روشن کردن آتش سر یک کوچه خبر از گذشتن مرگ از آن کوچه می داد. دور و برش را نگاه کرد. هیچ کس نبود. هیچ گاه این کوچه این اندازه خلوت نبوده است. درِ خانه شان که در انتهای کوچه قرار داشت بسته بود. ایستاد سیگاری روشن کرد و به جای آتش خیره شد. به خاکسترها نزدیک شد از هُرم خاکستر و خرده آتش های درون آن دریافت که مرگ نباید خیلی وقت پیش از این کوچه گذشته باشد. سیگار ِ به نیمه رسیده را میان خاکسترها انداخت. دوباره به اطرافش نگاه کرد. پرنده پر نمی زد. کوچه خالی ی خالی بود. به سوی خانه شان گام برداشت. ایستاد و همه ی حواسش را در گوشش جمع کرد تا ببیند آیا صدای کسی از پشت در می آید. هیچ صدایی نبود. انگشت روی تکمه ی زنگ گذاشت. قاعدتا باید صدای کسی را می شنید که می پرسید " کیه ؟ " اما هیچ صدایی به گوشش نرسید. دوباره زنگ را فشار داد. سه باره و این بار کش دار و طولانی. پاسخی که نشنید بی اختیار دست برد به طرف جیبش تا کلید در را بیرون بیاورد. کدام کلید؟ او که کلید این در را نداشت. حتا موقعی که این جا زنده گی می کرد کلید در ِ خانه را در جیب نمی گذاشت. رو برگرداند تا در همسایه را بزند و سراغ اهل خانه را بگیرد. در خانه ی همسایه هم کسی نبود. نکند مرگ از این خانه گذشته است ؟ آمد تا سر ِ کوچه ؛ انگار هیچ کس نمی خواهد از این کوچه بگذرد. برگشت و دوباره زنگ در را فشار داد. صدای زنگ گوش خراش ترین صدایی بود که تا کنون شنیده بود. تصمیم گرفت از در بالا برود. بارها این کار را کرده بود. پا را می گذاشت روی دستگیره ی در، دستش را می گرفت بالای در. دست دیگرش را می گرفت به لبه ی بام همسایه پا را گیر می داد به سر در و خودش را بالا می کشید روی بام همسایه. چند متری روی دیوار مشترک با همسایه راه می رفت و خودش را می رساند توی بالکن خانه شان. اگر زن و دختر همسایه بدون چادر توی حیاط بودند و می دیدندش باید پی ی دعوا و مرافعه و گاهی هم شکایت به مادر و تنبیه شدن را به تن می مالید.
از توی بالکن خودش را آویز کرد به دیرک زیر بالکن و سرید پایین توی حیاط. حالت حیاط هم نشان می داد که هیچ کس در خانه نیست. آب حوض سبز و بویناک شده بود. باغچه بی نظم و پژمرده بود. موزاییک های کف حیاط کنده شده بودند و ایوان چنان در هم ریخته بود که گویی خانه خانه ی زنده گان نیست. از خودش پرسید: " خانه ی ما و این همه درهم برهم؟" مادرش را می شناخت که اگر جانش می رفت نظم و نظافت خانه اش نباید به هم می خورد. خانه حالت روزی را داشت که برای نخستین بار دیده بود. در سال های آغازین عمر، دست در دست پدر به این خانه آمده بود تا پیش از آن که نقل مکان کنند پدرش ببیند چه تغییراتی لازم است تا در خانه بدهد. گویا پیش از آن ها سال های سال کسی در آن خانه زنده گی نمی کرده است.
به ایوان آمد. در تنبی را باز کرد. اتاق خاک گرفته بود و خالی از فرش. چند قاب شکسته و عکس رنگ و رو رفته از کسانی که او نمی شناخت به در و دیوار زده بودند. تنبی هم شبیه اتاقی نبود که پدر صبح های جمعه در آن می نشست و همه گی دور سفره ی صبحانه گِردش می نشستند. دوری در دیگر اتاق ها هم زد. همه چیز نشان گر آن بود که کسی در آن خانه زنده گی نمی کند. خانه نشانی از مادرش را نداشت.
گیج و سر درگم به دالان برگشت تا در خانه را باز کند و به کوچه برود. در تاقچه ی دالان پاکتی را دید که نام پدرش با آب و تاب فراوان بر آن نوشته شده بود. تقریبا سی سال از مرگ پدرش می گذشت. دوازده سیزده سال هم پیش از مرگ او به این خانه نقل مکان کرده بودند. معلوم بود، پس از این همه سال، حالا چرا با دیدن پاکتی که نام پدرش روی آن بود تعجب می کند. پاکت را برداشت، چیزی شبیه کلید داخل آن بود. همان طور که پاکت را در دست داشت تصویر گنگی از روزی که با پدر به این خانه آمده بود تا آن را برای نخستین بار ببینند از جلوی چشمانش گذشت. چیزهایی یادش بود اما به خوبی به یاد می آورد که آن روز از خانه ی همسایه صدای گریه می آمد و پدرش هنگام باز کردن درِ این خانه کلید را از درون پاکتی بیرون آورده بود.
پاییز هشتاد و دو / دوهزار و سه ـ مریلند
منبع : صمصـام کشـفی


همچنین مشاهده کنید