یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

عینک


عینک
یک روز وقتی که تقریبا به پایان سخنرانی ام، رسیده بودم - در کالج تاریخ هنر تدریس می کنم- ضربه ای به در خورد. منشی مان، خانمی پا به سن گذاشته که گاهی برایم قهوه درست می کند و با شنیدن صداهای زنانه نامطلوب در تلفن می گوید که من بیرون رفته ام، سرش را از لای در داخل کرد و گفت آقایی دنبال من می گردد. از مردها نمی ترسم و بنابراین با دانشجویان خداحافظی کردم و سردماغ به راهرو رفتم. مرد ریزنقشی که کت و شلوار سیاه مندرس و پیراهن سفیدی پوشیده بود به من تعظیم کرد.
میهمان را به اتاقی خالی دعوت کردم، یک صندلی راحتی به او تعارف کردم و با لحنی خوشایند راجع به هر موضوع ممکن، مثلا اینکه چه تابستان بدی بود و نیز نمایشگاه هایی که در پراگ بر پا بود، با او صحبت کردم. او مودبانه تمام وراجی هایم را شنید، اما چیزی نگذشت که سعی کرد همه حرف هایم را به مقاله خودش که به گونه ای نامرئی چون آهنربایی مقاومت ناپذیر میان ما قرار داشت، ارتباط بدهد.انسان چه قدر بی احتیاطانه و با چه مصالح بدی عذر و بهانه های خود را می سازد!
نمی دانستم چگونه به او جواب بدهم. بی اختیار به صورتش نگاه کردم و متوجه شدم نه فقط عینک کوچک قدیمی و معصوم او، بلکه چین نیرومند و عمیق عمودی پیشانی اش نیز به من خیره نگاه می کند... حضور ذهنم را از دست دادم و نتوانستم بهانه هوشمندانه ای پیدا کنم. می دانستم که مقاله انتقادی را نخواهم نوشت، اما این را هم می دانستم که قدرت ندارم این را توی صورت این مرد کوچک احساساتی به زبان بیاورم.

عشق های خنده دار - میلان کوندرا- ترجمه فروغ پوریاوری
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید