پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا

یادی از سردار شهید مهدی باکری


یادی از سردار شهید مهدی باکری
آن شبی كه دوازده ساعت باران بارید را حتماً به یاد داری. قسمتی از شهر را سیل برده بود، فشار آب زیاد بود. كف كوچه ها تا نزدیك زانو پر از گل و لای بود. در كنار خانه ای پیرزنی به گریه نشسته بود و فریاد می كرد. عده ای برای كمك به او تلاش می كردند و تو دست به كار شدی. پیرزن كه یاری دهندگان را به نظاره نشسته بود، در میان آن ها تو را دید كه سخت كار می كردی. كم كم خانه پیرزن تخلیه شده بود كه خودش را به تو رساند و گفت خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی نمی دانم این شهردار كیست؟
ای كاش یك كم از غیرت و شرف شما را داشت! و تو لبخندی ملیح زدی و گفتی: آره مادر ای كاش داشت! و او نمی دانست كه تو همان شهرداری! این جزو خصلت های تو بود كه گمنام بمانی و كسی تو را نشناسد.
بسیجی های لشكر هم كمتر چهره تو را دیده بودند. یكی از بچه ها می گفت: در عملیات والفجر یك دستور دادند كه هیچ كس وارد قرارگاه نشود. یكی از بچه های دژبان كه خود بسیجی بود بنا به همین دستور، چون تو را نشناخته بود تو را راه نداد و برگردانده بود و تو كه بسیار از این عمل او خوشت آمده بود او را تشویق كردی.
بچه های لشگر آنقدر با تو صمیمی بودند كه تو را با نام كوچكت صدا می زدند: آقا مهدی! و تو هم راضی به این ارتباط صمیمی بودی. چون بچه های بسیجی را بچه های خودت می دانستی و برای آنان احترام زیادی قائل بودی اگر می خواستی چیزی بخوری نخستین سؤالت این بود كه آیا بچه های بسیجی هم از این غذا می خورند یا نه؟!
داداش حمید را كه حتماً به یاد داری. همانی كه به تو خیلی علاقه داشت و هر جا كه تو بودی او هم بود و الآن هم مطمئناً پیش هم هستید. شاید این را ندانی بعضی جاها كه تو حضور نداشتی، تمام حرف های حمید از اول تا آخر از تو بود.
وقتی بچه ها می گفتند: حمید آقا! ما هم مثل تو آقا مهدی را شناخته ایم با آهی عمیق می گفت: نه به خدا، شما آقا مهدی را نمی شناسید. من با داداش مهدی بزرگ شده ام. پا به پای خودش مرا راه برده است. اصلاً من راه رفتن را از مهدی یاد گرفته ام. عملیات خیبر میان تو و حمید جدایی انداخت. حمید پركشید تا تو بمانی.
آن روز كه به عنوان فرمانده او را روانه میدان جزیره كردی نمی دانستی این آخرین سفر اوست و حمید دیگر برنمی گردد. قایق ها حركت كردند. پیشاپیش همه قایق حمید بود. نخستین نفر كه پا به جزیره مجنون گذاشت حمید بود. جزیره مجنون در نبردی سخت به تصرف دل مجنون حمید درآمد. اما او هنوز لیلایش را پیدا نكرده بود و مجنون وار پی او می گشت. دشمن زخم خورده، از دست دادن جزیره مجنون برایش سخت بود. دیوانه وار آتش می ریخت.
اما حمید و یارانش قرارشان برگشت نبود. آنان آمده بودند تا از جزیره مجنون به آسمان ها برسند و چه زیبا با گلوله خمپاره ای حمید و یارانش به آسمان ها رسیدند. با بی سیم پروازشان را اطلاع دادند. همه مانده بودند كه چطور این خبر را به تو بدهند. همه زانوی غم در بغل گرفته بودند و در كنار بی سیم نشسته بودند كه ناگهان تو وارد شدی.
به یك یك بچه ها نگاه كردی. همه سعی داشتند خبر شهادت حمید را از تو پنهان كنند. اما تو مثل همیشه صبور بودی و بردبار. خبر را خودت می دانستی اما گفتی! بغض همه تركید. لحظاتی كه گذشت بلند شدی و بی سیم را خواستی. خط را گرفتی.
با مرتضی یاغچیان تماس گرفتی! به او گفتی كه تو جانشین حمید باش و بعد سفارش كردی مواظب بچه ها باش. مرتضی در جوابت گفت: راستی آقامهدی ما تصمیم گرفته ایم شب جلو برویم و پیكر حمید را عقب بیاوریم و تو گفتی: حمید همراه دیگران، اما به گفته مرتضی این میسر نبود و بعد تو گفتی: هیچ فرقی میان حمید و دیگر شهیدان نیست. اگر دیگران را نمی شود انتقال داد پس حمید پیش دیگران بماند. این طور بهتر است! چند روزی كه گذشت با خواهرانت تماس گرفتی و گفتی: شهادت حمید یكی از الطاف الهی است كه شامل حال خانواده ما شده است. بعد هم خودت در منطقه ماندی و برای مراسم حمید نرفتی.
زمان عملیات بدر نزدیك می شد. همان عملیاتی كه قرار بود سكوی پرواز تو باشد و تو را به حمید برساند و ما نمی دانستیم. بسیجی های لشكر هم نمی دانستند. قبل ازعملیات به زیارت رفتی. زیارت امام رضا(ع). می خواستی از پروازت مطمئن باشی و چه كسی بهتر از مولایت. كنار حوض بزرگ ایستادی و وضو گرفتی. اشك هایت با آب وضو یكی شد. گریستی. این گریه تو را سبك كرد. كسی نمی داند میان تو و امام چه گذشت. اما همین معلوم بود كه از پروازت اطمینان یافتی. آن گاه با امام شادمانه وداع كردی.
مطمئناً پانزده روز قبل از عملیات را هرگز فراموش نكرده ای. همان روزی كه در آرزویش بودی. ملاقات با امام در جماران. آن روز خوشحال بودی. وقتی قرار شد تقاضایی داشته باشی با گریه و زاری از امام خواستی كه دعا كنند شهید شوی تا به یارانت برسی! می ترسیدی كه فرصت از دستت برود و جابمانی! كم كم به ایام عملیات نزدیك می شدید. دو روز قبل از عملیات نیروهایت را به جزیره مجنون آوردی تا استقرار پیدا كنند.
ساعاتی قبل از عملیات برای بچه ها آخرین حرف هایت را گفتی و بعد هم وداع جانسوز. عملیات سختی بود. نبرد آن سوی دجله! شكستن خط باید به وسیله بچه های تو انجام می گرفت و این طور هم شد و دشمن عقب نشست. دو روزی از عملیات می گذشت. دشمن فشار عجیبی آورده بود و تو نگران بچه ها بودی. طاقت نیاوردی. رفتی آن سوی دجله تا كنار بسیجی ها باشی. شب را مقر ماندی و دوباره سمت خط اول راه افتادی.
به اتوبان رسیدی. اما پل هنوز تصرف نشده بود، خبر آوردند كه دو تن دیگر از یارانت هم پر كشیده اند و تو باز هم شكستی، روبه روی پل ایستادی و با بچه های گردان سیدالشهدا در رزم با عراقی ها شركت كردی. نزدیك ظهر عراقی ها دوباره پاتك زدند. تو و همراهانت از روستایی كه در آن نزدیكی بود می گذشتید كه در محاصره قرار گرفتید. بچه ها می گویند: در اوج نبرد مشغول راز و نیاز می شوی و به سجده می روی. چهره ات رنگ دیگری پیدا می كند.
همه تعجب می كنند. بعد از اتمام راز و نیاز یكی از بچه ها رو به تو می گوید: آقامهدی خلاصه ما را حلال كن. آنگاه آر پی جی به دست به طرف پاسگاه عراقی ها حركت كردی. همانجایی كه فرشته ها با اسبی سپید به انتظار تو بودند. خونین و سرخ بال و آنجا تو و شهادت بعد از سال ها دوری به همدیگر رسیدید و دجله سراسر حجله شد. قرار نبود پیكرت آن سو بماند. با كمك بچه ها قایقی آماده شد و پیكرت را در آن نهادند. دجله با تو حرف ها داشت. با قایقی كه تو را می برد. شاید دل كندن از تو برای او سخت بود.
اما دشمن سنگدل تر از آنی بود كه ما فكر می كردیم. قایق تو هم باید سهم دجله باشد و عاقبت گلوله آرپی جی، قایق تو را به دستان دجله سپرد تا همچنان سال های سال دل دریایی ات به سان رودها در پی دریاها روان باشد.
محمد باقر پورمند
منبع : روزنامه ایران