شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

محصول عجیب


محصول عجیب
پادشاهی همراه خدمتکاران و خدمتگزارانش، از کنار دهی می‌گذشت. کنار زمینی، پیرمردی خمیده را دید که صورتش از آفتاب سوخته بود. پیرمرد، بیلی در دست داشت و زمین را می‌کند.
پادشاه دهنه اسبش را کشید و اسب ایستاد. چند لحظه به کارکردن پیرمرد نگاه کرد و گفت: «ای پیرمرد، در این سن و سال و با این همه خستگی، بازهم با عذاب زمین را بیل می‌زنی، از هر تار ریشت، قطره‌های عرق می‌چکد. با این حال، باز هم کار می‌کنی؟»
پیرمرد گفت: «می‌خواهم نهال بکارم.»
پادشاه با تعجب پرسید: «نهال می‌کاری؟ پایت لب گور است. تا این نهال بزرگ بشود و حاصل بدهد، تو دیگر زیر خاکی. چرا باید زحمتی بکشی که نفعی از آن نبری و حاصلش را نچینی؟»
پیرمرد جواب داد: «دیگران زحمت کشیدند و درخت کاشتند و درختهایشان سبز شد و ما محصولش را خوردیم. حالا من زحمت می‌کشم تا محصولش را دیگران بخورند.»
پادشاه از این حرف پیرمرد خوشش آمد و به وزیرش دستور داد که به او، صد سکهٔ طلا بدهد. پیرمرد طلا را گرفت. آن را به پادشاه نشان داد و گفت: «ای پادشاه بزرگوار و ای سلطان بخشنده، این حاصل زحمت من است، می‌بینی که گرفتم!»
پادشاه از تعریف پیرمرد خوشحال شد و به وزیرش دستور داد تا صد سکهٔ دیگر، طلا به او بدهند. پیرمرد، صد سکهٔ دیگر را گرفت و گفت: «عجب درختی سبز کردم. در یک سال، دو بار محصول داد.»
پادشاه از سخنان پیرمرد چنان خوشش آمد که رو به وزیرش کرد و می‌خواست بازهم بگوید که صد سکهٔ طلا به او بدهند؛ که وزیرش به او گفت :«اگرهرچه زودتر ازاین پیرمرد دور نشویم، دیگر در خزانهٔ پادشاهی پولی نخواهد ماند.»
پادشاه خندید. اسبش را هی کرد و از آنجا دور شد.
منبع : روزنامه اطلاعات


همچنین مشاهده کنید