دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

قبل از ابرها


قبل از ابرها
مشکل می شود گفت یک قصه، چه وقت شکل می گیرد، چه وقت خودش را به نویسنده تحمیل می کند تقریباً جوابی برای این سؤال وجود ندارد. گاهی وقت ها یک «ایده»، آن را شکل می دهد مثل پریدن یک اسب از روی یک «مانع» در میدان اسب دوانی یا ترکیدن یک بادکنک کنار یک الاکلنگ. گاهی وقت ها هم چیزهای بی اهمیت که ظاهراً ارزش قصه شدن ندارند مثل این «مشکل» که چطور یک قصه شکل می گیرد! خب! فکر می کنید بشود این سه مثال را یک جوری به هم متصل اش کرد و یک قصه از توش درآورد مطمئنم که می گویید احمقانه است! البته، همیشه چیزهای احمقانه، قصه های خوبی را تحویل مان می دهند!بگذارید این طور شروع کنیم: یک بادکنک کنار یک الاکلنگ می ترکد. پسرک سه ساله ای که نخ بادکنک دستش بوده، می زند زیر گریه و روی طرفی از الاکلنگ می نشیند که روی هواست و ناگهان، سنگینی اش - دقیقاً ۲۰ کیلو و ۲۰۰ گرم - یک سقوط آزاد ۶۰ سانتیمتری را رقم می زند و ترس این سقوط، گریه پسرک را به جایی می رساند که همه کسانی که در «محوطه کودکان» حاضرند، می دوند طرف اش [آیا چنین چیزی ممکن است قد پسرک چقدر بوده که توانسته یک دفعه روی طرفی از الاکلنگ بنشیند که ۶۰ سانت از زمین فاصله داشته مگر ممکن است که همه آن آدم ها، بچه هاشان را ول کنند و طرف این بچه بدوند ] پسرک را به بیمارستان می رسانند چون موقع سقوط، سرش از پشت سر به یک سنگ کوچک اصابت کرده؛ سنگی آنقدر کوچک که حتی برای شکستن یک پنجره در ابعاد «۳ ۲» زیادی کوچک است.
از بیمارستان زنگ زده اند به پدرش که سوارکار است و آن روز مسابقه داشته؛ و سوارکار، پنج دقیقه بعد باید با اسب اش از روی چند مانع می پریده. پریده از روی «مانع» اول، از روی «مانع» دوم، از روی ‎.‎.‎. سقوط کرده است. مشکل می شود گفت یک قصه چه وقت و به چه شکل پایان می گیرد. می توان پایانی خوش یا غم انگیز برای چنین قصه ای رقم زد یا اصلاً به این نتیجه رسید که کل این ماجراها بی معنا بوده اند اما.‎.‎. آن بچه، زنده مانده. سالم، از بیمارستان مرخص شده. آن سوارکار، حتی دچار آسیب جزئی هم نشده و پسرش را از بیمارستان به خانه رسانده. آن اسب ‎.‎.‎. بیچاره آن اسب که می توانست پانزده سال دیگر هم زندگی کند. چه چشم های قهوه ای درخشانی داشت؛ چه پیشانی بلندی. لک سفید روی پیشانی اش، میان آن همه قهوه ای صورتش، چقدر، چقدر.‎.‎. گردنش شکسته بود و آرام و ممتد، می نالید و خون بالا می آورد. دامپزشک گفت: «چاره ای ندارد.» گفت: «باید خلاص اش کرد.» گفت: «.‎..» اما اسب داشت به آسمان نگاه می کرد؛ به همان آبی خوش رنگی که معمولاً در یک عصر بهاری می بینیم؛ قبل از آن که ابرها بیایند. باران بگیرد.
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید