یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


بجنب، داستانت سرد شد!


بجنب، داستانت سرد شد!
این یک یادداشت دوتکه است؛ یک تکه را می‌شود نقد فیلم «پابرهنه در بهشت» به حساب آورد، اما تکه‌ی دیگر یک نیم‌نگاه کوتاه به وضعیت عمومی سینمای ایران است که حاصل تجربه‌ی نگارنده پس از دو بار تماشای فیلم در دو موقعیت متفاوت است: یکی در جشنواره‌ی بیست و پنجم فجر و دیگری همین چند وقت پیش در یکی از سالن‌های سینمای تهران. «پابرهنه در بهشت» که اولین ساخته‌ی بلند کارگردان جوانش ـ بهرام توکلی ـ به حساب می‌آید، از دو جنبه قابل بررسی است: یکی در نسبت با خودش به عنوان یک فیلم سینمایی و این‌که چه جور فیلمی است و اساساً چه قوت و ضعف‌هایی دارد؛ و دیگر در نسبت با پدیده‌ای به نام سینمای ایران و ـ به طور خاص ـ جشنواره‌ی بین‌المللی فیلم فجر.
«پابرهنه در بهشت» در یک نگاه کلی مجموعه‌ی خرده‌داستان‌هایی است که فیلم‌ساز با در کنار هم قرار دادن آن‌ها قصد دارد به دغدغه‌ها و کابوس‌های یک روحانی جوان بپردازد. بحران‌های فکری که این روحانی جوان درگیرشان شده است در نسبت با خودش و دنیای اطرافش و آدم‌های دور و برش شکل می‌گیرد و در نهایت چالشی است عمیق اما کاملاً پنهان با خالق.
خب این مایه‌ی داستانی بسیار ظریف و خطرناکی است و فیلم‌ساز هم با این‌که قصد ندارد به طور مستقیم و کلیشه‌ای و دست‌مالی‌شده به این تم داستانی بپردازد اما چاره‌هایی که در مسیر داستان‌گویی‌اش اندیشیده نیز چندان کارساز نیستند و کمکی به همراهی درونی مخاطب با داستان نمی‌کنند.
وقایع به‌کندی و کسالت‌بار پیش می‌روند و در این اوضاع و احوال آن‌چه بیشتر مایه‌ی تعجب است این است که توکلی در لحظاتی کلاً دست از قصه‌گویی برمی‌دارد و شروع به شعار دادن می‌کند ـ هرچند در مقایسه با شعارهایی هر شب و روز از در و دیوار سینما و سیمای ما بالا و پایین می‌روند، این‌هایی که در «پابرهنه در بهشت» می‌بینیم در حکم شاهکار ادبی‌اند! مونولوگ‌های یحیی (همان روحانی جوان با بازی خوب هومن سیدی) بعد از یکی دو بار تکرار دیگر داستان را از ریخت می‌اندازند و تبدیل به همین دست شعارهای روی اعصاب می‌شوند.
اگرچه مشخص است که نوشتن‌شان حساب و کتاب‌های دراماتیک داشته است و این جور نیست که یک مشت دیالوگ بی‌ربط همین‌جور بی‌دلیل نوشته شده باشد. اتفاقاً این مونولوگ‌ها مستقلاً به لحاظ ادبی، جملات جذابی‌اند اما این دعاهای منحصر به فرد به دلیل تکرار زیاد و حساب‌نشده در مسیر روایت چنین فیلمی که قصد دارد قصه‌گو باشد و تا آخر هم تلاش دارد قصه‌گو باقی بماند، شدیداً به پس زدن داستان از سوی مخاطب منجر می‌شود و کم‌کم آدم شک می‌کند که نکند کل این فیلم ساخته شده است تا این دعاهای جذاب و منحصر به فرد را بشنویم! و با عرض معذرت از فیلم‌ساز و دوست‌داران فیلم ـ ازجمله خود نگارنده ـ این موضوع یک‌جورهایی باعث شده تا فیلم در لحظاتی متظاهرانه به نظر بیاید و حتی تمهید داستانی «ضبط صدای روحانی جوان روی کاست به عنوان خاطرات روزانه» هم کمکی به این وضعیت نکرده است.
روایت فیلم، گرفتار یک جور شلختگی آزاردهنده است و نمی‌تواند کمکی به فضای بصری کابوس‌وار فیلم بکند.
در واقع بیش و پیش از آن‌که فیلم‌ساز موفق شود از طریق قصه و روایت، لحنی سرد و هراس‌انگیز خلق کند و به این ترتیب بتواند در کنار داستانک‌هایی که تعریف می‌کند تأثیری عمیق و درونی بر مخاطبش بگذارد و او را با چالش‌های قهرمان مبهوت داستانش همراه کند، به شدت تلاش می‌کند تا این هدف را از طریق تصاویر و بازی‌های بصری و تمهیدات متناسب نورپردازانه و همچنین به کمک بازی بازیگرانش به انجام برساند؛ نکته‌ای که در سینمای قصه‌گو جواب نمی‌دهد. تمهیدات صرفاً فرمی در سینمای داستان‌گو بدون یک داستان غنی و روایت متناسب آن داستان، هیچ تأثیری جز ملال ندارند و زود هم فراموش می‌شوند. نکته در واقع همین‌جاست که «پابرهنه در بهشت» بیش از آن‌که متکی بر ظرافت‌های داستانی و روایی باشد، متکی بر قوت‌های تکنیکی است.
داستان فیلم زودتر از آن‌چه باید، از نفس می‌افتد و انگار یکی دو سکانس بعد از ورود یحیی به آسایشگاه، دیگر قصه‌ای چندان جذاب برای دنبال کردن وجود ندارد. فقط آن وسط‌ها گاهی تکه‌داستانی از شاهو (با بازی زیبای افشین هاشمی)، گاهی از مرتضی (با بازی دیدنی سیروس همتی) و گاهی از دکتر (با بازی امین تارخ) رو می‌شود و این کاراکترها با رفتارهای عجیب و غریب‌شان و داستان‌هایی که سر هم می‌کنند باعث می‌شوند کمی دیگر داستان را دنبال کنیم. ولی پراکندگی این داستان‌ها در طول مدت زمان فیلم، آن‌چنان است که گویا تنها برای رسیدن فیلم به زمان حد نصاب، به صورت قطره‌چکانی برای مخاطب تعریف می‌شوند.
بقیه‌ی شخصیت‌ها هم که خیلی مشخص نیست آن وسط چه می‌کنند و فقط یک چیزهایی می‌گویند و یک حرکت‌هایی می‌کنند که نمی‌دانیم قرار است چه کمکی به پیش‌برد داستان اصلی بکنند. تعداد این کاراکترهای فرعی اتفاقاً خیلی هم زیاد است. مثل آن پرستار وسواسی، یا پیرزن نظافت‌چی، یا آن پیرمردی که در بستر مرگ افتاده است و دیالوگ‌هایی می‌گوید که بیش‌تر سردرد به همراه دارد تا اثرگذاری! همچنین به طرز عجیبی داستان یکی از شخصیت‌های اصلی که اتفاقاً داستانی مهم در نسبت با تم اصلی فیلم است، کاملاً در حاشیه برگزار شده است.
داستان آقای دکتر، داستان بسیار بااهمیتی است که به صورت ناگهانی بعد از اعترافات او کلاً رها می‌شود و دیگر هیچ به آن پرداخته نمی‌شود. اما در مقابل در لحظاتی دیگر از فیلم، داستان‌های نه‌چندان حیاتی آن‌چنان کش می‌آیند که آدم تعجب می‌کند دلیل این‌همه تأکید چه می‌تواند باشد. نمونه‌ی قابل ذکر، ماجرای ملاقات شاهو و همسرش است که سکانس ملاقات این دو آن‌قدر با تأکید و کش‌دار طراحی شده که همان میزان تأثیرگذاری که می‌توانست داشته باشد را هم گرفته است. در مجموع فیلم قوت لازم برای نشاندن تماشاگر روی صندلی و تعریف داستانی نامتعارف را ندارد و بیش از آن‌که با لحنی سرد داستانی عمیق و اثرگذار تعریف کند، با لحنی کش‌دار داستانی سرد و کم‌جاذبه تعریف می‌کند.
اما یک نکته‌ی کوچک دیگر این‌که تمام این چیزها نه در دفعه‌ی اول تماشا که در طول تماشای دوم به طرز تعجب‌برانگیزی آشکارتر بودند و اذیت می‌کردند. نوبت اول تماشای این فیلم برای نگارنده در میانه‌های جشنواره‌ی دو سال پیش دست داد و در آن هنگام ضعف‌های فیلم، این‌همه واضح و آزاردهنده نبودند. تازه یک بار دیگر به وضعیت فاجعه‌بار آن جشنواره‌ی عجیب فکر کردم و انصافاً باید بگویم در مقایسه با تولیدات شرم‌آور «معناگرایانه»ی آن سال، این فیلم فرسنگ‌ها پیش‌تر بود و مانند مرهمی برای تماشاگرانی عصبانی چون ما بود.
اما نوبت دوم تماشا در یک بعدازظهر بهاری در سالنی خلوت اتفاق افتاد؛ دور از هیاهوهای جشنواره‌ای و در میان مخاطبان عام سینما. وضعیت آزاردهنده‌ای بود و اندک تماشاگران فیلم هم به نظر نمی‌آمد چندان از انتخابشان راضی باشند. با این حال، دست‌کم اوضاع آن‌قدر خراب نبود که به سیاق این یکی دو ساله تماشاگران سر به شورش بردارند و پولشان را از بلیط‌فروش بی‌نوا طلب کنند. هرچه باشد فیلم تکه‌های تماشایی هم داشت و می‌توان با امیدواری چشم به آینده‌ی بهرام توکلی داشت.
احمد فرهنگ نیا
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید