چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا
نافلز
داشتم توی جاده میروندم. توی یه جادهٔ سربالایی. وسط یه راهبندون کذایی که ماشینا کیپتاکیپِ هم وایساده بودن و میلیمتری جلو میرفتن. مچ پاهام از فشار کلاچ و ترمز تیر میکشیدن و هیچچیز غیر از سپر فلزی ماشین جلویی و چراغ شکستهٔ کامیونای لکنتهای که از روبهرو میاومدن دیده نمیشد.
همش چشم میدووندم تا شاید یه جایی پیدا کنم ـ سبزهای، رودخونهای، چشمهای چیزی ـ که چند لحظه خودمو از دست این دنیای فلزی نجات بدم؛ اما نبود که نبود؛ اگر هم بود اِنقدر پر از قوطی نوشابه و چوببستنی و پوستِهندوانه بود که بیشتر از سپر فلزی ماشین جلویی و چراغ شکستهٔ کامیونایی که از جلو میاومدن اذیتم میکرد.
تا اینکه بعدِ یه پیچ، جایی که صدبار رفته بودم و جز سنگ و کلوخ و خاکِ سلهبسته چیزی نداشت، یه سبزهزار دیدم که خورشیدش طلاییتر بود. با هزار زحمت از ماشینای سپرفلزی و کامیونای لکنتهٔ چراغشکسته راه گرفتم و زدم کنار.
روی چمنا دراز کشیدم و گذاشتم خورشید چشمامو بزنه؛ کورم کنه. غلت زدم و گونهم رو گذاشتم روی چمنا، روی گُلهای زرد کوچیکی که همیشه فکر میکردم بچههای گلافتابگردونن و گذاشتم مورچهها از صورتم بیان بالا و گازم بگیرن.
اما تا اومدم بوی چمن رو حس کنم و وزن آب چشمه رو لمس کنم دیدم هوا تاریک شده. خورشید رفته بود و عقل فلزیم به قلبم سیخونک میزد که:«وقتِ رفتنه».
پژواک خواهش قلبمو از توی قفس فلزی سینهم میشنیدم که تمنا میکرد از اون سبزهزار دورش نکنم؛ اما توی اون تاریکی دیگه حتی قرمزی بال کفشدوزک هم دیده نمیشد.
مچ پاهام از فشار کلاچ و ترمز تیر کشیدن و اینبار سپر فلزی ماشینای جلویی فلزیتر بودن و کامیونای چراغشکتهای که از روبهرو میاومدن لکنتهتر.
با دیدن رنگ سبز هر تابلوِ راهنما و قرمزی رنگورو رفتهٔ گلهای مصنوعی پشت شیشهٔ هر کامیون لکنتهٔ چراغشکسته و هر تکه خزهٔ روی تنهٔ کج و کولهٔ درختای خشکیده، چشمام تر میشدن و صدای قلبم که به یاد سبزی اون سبزهزار و سرخی بال اون کفشدوزکا خودشو به درودیوار قفس فلزیش میکوبید گوشم رو کر میکرد. اما عقل فلزیم گوشاشو گرفته بود و حواسش به نیمکلاچش بود که یهوقت عقبی نره سپر به سپر بزنه.
آخرش قلبم قفسشو شکست و من از لای ماشینایی با سپرهای فلزی و کامیونایی که چراغاشون شکسته بود، راهگرفتم و دور زدم.
اما شبِ بیمهتاب تاریکتر از اون بود که حتی با نوربالای چراغای ماشینم بتونم سبزی چمنای اون سبزهزار رو ببینم. سایهٔ دراز درختا دیوهای ترسناکی میساختن که فقط خاطرهٔ سبزهزار رو خراب میکردن. حتی یه شبپره هم از لای علفا نپرید که سکوت قلبمو بشکنه. عقل فلزیم قفس سینهم رو دهقفله کرد و مچ پاهام فلزی شدن و دیگه از فشار کلاچ و ترمز تیر نکشیدن.
حالا دیگه چشمام از ترسِ زنگ زدن، با دیدن هر سبزهای تر نمیشن. عقل فلزیم دوختتشون به سپر فلزی ماشین جلویی و چراغ شکستهٔ کامیونای لکنتهای که از روبهرو میآن.
حالا دیگه فقط باید بِرَم و بِرَم. همهٔ راه رو نیم کلاچ برم تا شاید یه روزی این سربالایی تموم بشه و برسم به یه جایی که بشه ازش تموم شهرهای سنگی و سیمانی دنیا رو زیر پاهام ببینم.
اما کاش ترمز یکی از این کامیونای لکنتهٔ چراغشکسته ببره و بیاد تو شکم ماشینم و پرتم کنه ته یه درهای که فلز نداشته باشه.
آناهیتا کمالی
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی مجلس شورای اسلامی قوه قضاییه مجلس رهبر انقلاب شورای نگهبان قوه قضائیه دولت سیزدهم صادق زیباکلام مجلس دوازدهم
قتل پلیس شهرداری تهران تهران هواشناسی آموزش و پرورش بارش باران دستگیری پلیس راهور سازمان هواشناسی سیل سلامت
یارانه بانک مرکزی قیمت خودرو قیمت دلار خودرو قیمت طلا سایپا بازار خودرو بورس مسکن دلار ایران خودرو
فردوسی شاهنامه سریال نمایشگاه کتاب همایون شجریان سحر دولتشاهی نمایشگاه کتاب تهران کتاب سینمای ایران تلویزیون دفاع مقدس تئاتر
دانشگاه تهران وزارت علوم فضا تحقیقات و فناوری آیفون
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه روسیه حماس چین افغانستان اوکراین ترکیه
فوتبال استقلال پرسپولیس لیگ برتر رئال مادرید باشگاه استقلال فولاد خوزستان لیگ برتر ایران مهدی طارمی فولاد بازی لیگ برتر فوتبال ایران
هوش مصنوعی گوگل همراه اول موبایل دوربین تبلیغات هواپیما ناسا نوآوری اپل اینستاگرام
سرطان کاهش وزن زوال عقل ویتامین کودک نمک واکسن سلامت روان بارداری