شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا

ای پایان فصل‌های تاریکی، باز آی...


ای پایان فصل‌های تاریکی، باز آی...
ای دلیل غم به وقت تنهایی، ای دوای دل بی‌قرار... خزانم در راه است و برگ تن به زردی گراییده و روزی خواهد رسید که به زیر دست و پای سنگین زمان خرد می‌شود...
ای دام کبوتر دلم
فصل‌ها می‌آیند و می‌روند
ولی شب بر چشمانمان عادت شده و انگار قصد رفتن ندارد
گویی خشت‌های سرد شب از گرمای دل عاشقانت پایدارترند
یا که اصلا عاشقی نیست...
خوانده‌ام که با سحری می‌آیی
ای سپیده دم عشق در پشت کدامین کوهی؟
ای خورشید صبح روز موعود
دلم بی‌قرار است و تنهایی مونسم
کمترینی چون مرا دریاب
که امیدی از آمدنت بر دلم نقش بسته
ای نشسته بر دل خسته‌ام
به روشنی صبح دولتت قسم
و به ستارگان چشم به راه نور زیبای تو سوگند
اگر هزار بار عاشق شوم کسی را به دل راه نخواهم داد
که چون تویی بر آن نشسته
ای دوای دل بی‌قرار...
فصل‌ها می‌آیند و می‌روند
ای پایان فصل‌های تاریکی، ای فصل پنجم...
باز آی
باز آی و بهار را شرمنده کن...
منبع : خبرگزاری ایسنا