سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

علیه دو نگاه متداول


علیه دو نگاه متداول
رمان های بزرگ همواره از زمره مهم ترین منتقدان عصری بوده اند که در آن نوشته شده اند، و در این میان سهم گوستاو فلوبر کم نظیر است. تیغ حمله فلوبر در تمام دوران کارش، متوجه جامعه بورژوایی بود، و هر رمان او را می توان مانیفستی علیه ابتذال و سطحی نگری بورژوازی دانست. مادام بوواری نمایانگر وجه تراژیک و دردناک این ابتذال، و در عین حال سرسختی و بی رحمی این جامعه است. فلوبر در قالب شخصیت اما بوواری نشان می دهد که چطور چنین جامعه یی، دمدمی مزاج بودن و پا بیرون نهادن از چارچوب ها را برنمی تابد، با تجربه گرایی سر سازگاری ندارد، و از سوی دیگر، چطور زرق و برق توخالی این جامعه خیال مردمانش را آشفته می سازد. در «بووار و پکوشه» اما فلوبر یک گام جلوتر می نهد، و تلاش می کند با نشان دادن حجم انبوه شارلاتانیسم و ابتذال و فساد در چنین جامعه یی، آن را از درون متلاشی کند. بی جهت نبود که فلوبر در همان دوران نگارش این رمان، در نامه یی نوشت که حس می کند با دو شخصیت داستانش یکی شده و به اندازه آنها «احساس حماقت» می کند. «بووار و پکوشه» نه فقط به نویسنده اش، که به هر خواننده یی احساس حماقت و فریب خوردگی می دهد، و نشانش می دهد پس پشت این همه هیاهو و جنجال، چه خلاء هولناکی نهفته است.
از دو جهت کاملاً متفاوت، و حتی شاید بتوان گفت متناقض، می توان این رمان را خواند. نخست، می توان تیغ حمله فلوبر را متوجه مردم دانست، که نمایندگان شان، بووار و پکوشه، در سیل حوادث رمان پیش می روند. می توان گفت نقد حمله فلوبر بیش از هر چیز متوجه آماتوریسم است. او به بوالهوسانی حمله می کند که هرازچندگاه به مقوله یی علاقه مند می شوند، مدتی در اطرافش دست و پا می زنند، چیزهایی مقدماتی از آن می آموزند و بعد رهایش می کنند و سراغ سرگرمی دیگری می روند. این قبیل آدم ها که به وفور در هر جامعه یی یافت می شوند، گویی معلومات شان از حوزه های گوناگون معرفت بشری را فقط برای مهمانی ها می خواهند، گویی هدف شان کم نیاوردن در هیچ مکالمه یی است، و جز ظاهر پرزرق و برق مرد همه چیزدان دغدغه دیگری ندارند. این دسته از آدم ها آماتورهای بالفطره اند. هم در ادبیات و هنر آماتور باقی می مانند و هم در علم و تکنولوژی و سیاست، و کلیشه نخ نمای «دریایی به عمق چند سانتیمتر» برای وصف حال شان به کار می آید.
بووار و پکوشه اما هر چه باشند آماتوریست نیستند. آن دو نمی خواهند آماتور باشند. هدف این دو شخصیت عجیب فلوبر، که نمونه هایشان در ادبیات پیش از او کم شمارند (هرچند پس از انتشار این رمان ناتمام فلوبر، انواع و اقسام زوج های نامتعارف به تقلید از او در ادبیات جهان رخ نمودند که مشهورترین شان زوج های بکت اند؛ ولادیمیر و استراگون، مرسیه و کامیه و...)، بدون شک متخصص شدن در حوزه یی است که برمی گزینند. آنها از پاریس می گریزند و به روستایی پناه می برند، و همین کافی است تا اطمینان حاصل کنیم تلاش شان در راه کسب معرفت برای پز دادن نیست و ضرورتی واقعی در اقدام شان نهفته است. باقی رمان، حکایت به بن بست رسیدن سال ها تلاش و تقلای این دو نسخه بردار ساده است، که هر بار می خواهند در حوزه یی از معرفت بشری به تخصص دست یابند، انواع و اقسام سنگ ها پیش پایشان می افتد و بلاهای بی شماری از آسمان و زمین بر سرشان نازل می شود. بووار و پکوشه، که هر بار بر اثر حادثه یی خط سیر جدید خود را می یابند، در همان گام اول شروع می کنند به جمع آوری انواع و اقسام کتاب ها و منابع مرتبط با آن حوزه خاص. هفته ها و گاه ماه ها و سال ها برای خواندن و درک این منابع وقت می گذارند. کاری که خود فلوبر برای نوشتن این رمان کرد، و بعد که دست به عمل می زنند آوار مشکلات بر سرشان فرود می آید. بووار و پکوشه همواره با مقاومت عرصه عمومی مواجه می شوند؛ زمانی که به طب می گروند پزشک دهکده به خاطر عدم «تخصص» آن دو را متهم به آدم کشی در آینده نزدیک می کند، زمانی که به الهیات روی می آورند و در بنیان های مسیحیت شک می کنند، کشیش و مردم ده همچون جذامیان طردشان می کنند، و هرگز نمی توانند جوابی درخور تلاش های فراانسانی شان بیابند.
بنابراین از زاویه یی دیگر می توان گفت تیغ پیکان فلوبر بیش از دو شخصیت ساده لوحش، متوجه نظام تخصصی شده علوم در جامعه بورژوایی است. به خاطر هزاران کتابی که فلوبر برای نوشتن این رمان خواند، بنیان واقعی رمانش بسیار محکم است، و به همین دلیل است که می تواند چنین شجاعانه پرده از انواع و اقسام شیادی های جاری در آثار متخصصان حوزه های گوناگون، از کشاورزی گرفته تا احضار ارواح، پرده بردارد. فلوبر نشان می دهد چگونه بورژوازی هر حوزه یی از معرفت بشری را ملک طلق عده یی خاص کرده است، و چطور در چنین جامعه یی، هر حوزه یی به نحوی رمزگذاری می شود و عدد رمز در اختیار عده یی خاص قرار می گیرد، عده یی که به واسطه آنچه آلتوسر «دستگاه های ایدئولوژیک دولت» می نامید، محرم آن حوزه خاص می شوند، از راز و رمزهای درونی اش آگاه می شوند و حتی زمانی که کتاب می نویسند تا مثلاً دانسته هایشان را به دیگران منتقل کنند، از رموزی که موجب زیر سوال رفتن بنیان های تثبیت شده حوزه تخصصی شان می شود، پرده برنمی دارند. به این ترتیب است که وقتی بیگانگانی مثل بووار و پکوشه می خواهند از بیرون به عرصه یی خاص قدم بگذارند با چنین مقاومت های شدیدی مواجه می شوند، کتاب های تخصصی به جایی هدایت می کنند، و در نهایت همه چیز طوری علیه شان نظم می یابد که به کل سرخورده و پشیمان شوند.
حوزه روشنفکری چطور؟ آیا روشنفکری نیز یکی از حوزه هایی است که نیاز به تخصص و تحصیل دارد؟ آیا برای ایفای نقش روشنفکر در هر جامعه یی باید سال ها دانشگاه رفت و کتاب خواند و آموزش دید، همان طور که برای پزشک شدن این مراحل را طی می کنند؟ مگر غیر از این است که همان طور که فوکو نشان داده است هر کس در حوزه یی بیشتر متخصص شود، هر کس نردبان مدارج آکادمیک را سریع تر طی کند، هر کس جز حوزه تخصصی خودش به دیگر امور جامعه یی که در آن به سر می برد بی توجه تر باشد، به قدرت نزدیک تر شده است؟ اگر چنین است، نباید در برابر روشنفکر نیز مثل هر متخصص بورژوای دیگری موضع گرفت که به جای پیوند با حقیقت، دست در دست قدرت نهاده است؟
دو دیدگاه رایج و تا حد زیادی مقبول درباره روشنفکر وجود دارد که اتفاقاً هر دو، به رغم تفاوت زمین تا آسمان شان، مورد علاقه روشنفکران وطنی علی الخصوص لیبرال هاست.
دیدگاه نخست ستایش از تخصص روشنفکر است. طبق این دیدگاه، روشنفکر کسی است که انبانی از معلومات بر دوش دارد و با خود همه جا می برد. در این دیدگاه سواد حرف اول را می زند. روشنفکر کسی است که دکترایش را در یکی از رشته های علوم انسانی گرفته است، سال ها زحمت کشیده و دود چراغ خورده و کتاب های قطور دیریاب را خوانده است، در یکی از شاخه های فلسفه یا نظریه های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بالاترین مراتب تحصیل را پیموده است، کرسی استادی را در دانشگاهی معتبر اشغال کرده و از فرط دانش و معلومات کمتر کسی به گرد پایش می رسد. فایده چنین روشنفکری این است که علی القاعده «حرف مفت» نمی زند، به این دلیل ساده که می داند چه می گوید. این فرهیخته بامعلومات، نه براساس شنیده ها یا مقالات روزنامه بلکه بر اساس کتاب های اصلی و منابع ناشناس دور از دسترس سخن می گوید. مرجع تمام نقل قول هایش را می داند، و وقتی می گوید «به عقیده کانت»، «به زعم هگل»، «به قول هایدگر»، «دریدا می گوید» و «فوکو نشان می دهد»، خیال تان راحت است که روی هوا حرف نمی زند. در عین حال، درست به خاطر همین دود چراغ خوردن و سواد تحسین برانگیز، می داند که نباید در کار دیگران دخالت کند. به این نتیجه رسیده است که حرف زدن خارج از حوزه تخصصی اش کار خطرناکی است و استادان متخصص بسیاری به کمین نشسته اند تا مچش را بگیرند و آبرویش را بریزند و به خاطر نشناختن حد و مرزهایش مسخره اش کنند. پس این روشنفکر متخصص اگر در حوزه روابط بین الملل تخصصش را گرفته، در باب همان موضوع حرف می زند و جای دوری نمی رود. اگر فوق دکترای اقتصاد است درباره مسائل اقتصادی مصاحبه می کند و می نویسد. و اگر متخصص فلسفه تحلیلی است، در همان حوزه کار می کند. در مقابل آن دریاهای چند سانتیمتری این روشنفکران چاه هایی هستند به عمق چندصد متر.
هر چند چنین چهره یی در ایران چندان به وفور وجود نداشته است و نیاز به وجود آن نیز برای دانشگاه ها به شدت احساس می شود، ولی تجربه جهان غرب عواقب تبدیل شدن روشنفکر به این چهره متخصص آکادمیک را به خوبی نشان داده است. دانشگاه های امریکا مملو است از این چاه های چندصد متری، استادان گوشه گیر ادبیات تطبیقی و فلسفه و علوم سیاسی که دودستی به پست و مقام شان چسبیده اند و حقوق دانشگاه برایشان از هر چیز دیگری مهم تر است، و اگر چیزی می نویسند نه برای تغییر وضع موجود، که برای ارتقای سلسله مراتب دانشگاهی است. تعریفی که راسل جاکوبی از روشنفکر ارائه می کند («روح مستقل نفوذناپذیری که مسوول پاسخگویی به هیچ کس نیست»)، دورترین تصویر از این قوم است. چنین وابستگی سفت و سختی به نظام آکادمیک عملاً سرنوشت این متخصصان را به همکاری با قدرت پیوند می زند، و همین کافی است تا کار فکری شان به غایت بی اثر و غیرسیاسی باشد، و فاصله یی برناگذشتنی بیفتد بین این گروه و حقیقت گویی، که مشخصه اصلی روشنفکری است.
دیدگاه دوم اما شیفته روشنفکری است که در خیابان حی و حاضر باشد. این دیدگاه مدام به روشنفکران می تازد که چرا از مردم دور شده اند، چرا کنج خانه نشسته اند و گوشه عزلت گزیده اند، و چرا بیست و چهار ساعت شبانه روز در میتینگ ها و جلسات سیاسی حاضر نیستند. الگوی ایده آل روشنفکر برای این گروه ژان پل سارتر و آلبر کامو است، و مدام رویای بازگشت شرایط به پاریس دهه ۶۰ را می بینند. از دید این گروه رسالت اصلی روشنفکر نه تولید کتاب و خزیدن به کنج عزلت و فکر کردن، که حضور مستقیم در صحنه سیاست روز، تاثیرگذاری بر مردم و ایستادن در برابر زور، و بیش از هر چیز، آگاهی بخشیدن به مردم است. تلقی این دیدگاه از روشنفکر، افشاگری جسور است که زبان عوام را می فهمد و می تواند با اکثریت مردم ارتباط برقرار کند، و از سوی دیگر، به خاطر اطلاعات تاریخی وسیعش از دولت متبوع خود، و چه بسا به خاطر اطلاعاتی که از منابعی دور از دسترس عوام به او می رسد، می تواند این آب آرام را به هم بزند و لای و لجن کفش را بالا بیاورد. از این نظر، نمونه مناسب روشنفکر برای این نوع دیدگاه نوام چامسکی است؛ مردی شجاع و در بسیاری از موارد یکه و تنها، که تندترین حرف ها را علیه سیاست های ایالات متحده بر زبان می آورد، و همه دیده ایم که تا چقدر حرفش بین عوام خریدار دارد.
هر چند این افشاگر جسور به مراتب موجودی شریف تر از استاد خموده دانشگاه است، و شجاعت و جسارتش در قیاس با چشمان منتظر استاد دانشگاه به چک حقوق ماهیانه ستودنی است، اما مشکل طرفداران حضور روشنفکر در خیابان توهمی بنیادی است که گریبان این نوع نگاه را گرفته است. امروز دیگر باید برایمان بدیهی باشد که اگر روشنفکری وسط بزرگ ترین میدان شهری برود و خودش را آتش بزند، حداکثر با سر تکان دادن و افسوس حضار مواجه خواهد شد، روز بعد خبری درباره مرگش در چند روزنامه منتشر خواهد شد، و آب از آب تکان نخواهد خورد. تیراژ کتاب همین کسانی که می خواهیم در خیابان حضور داشته باشند جای بحثی باقی نمی گذارد؛ کسی که مخاطبانش حداکثر دو هزار نفر از هستند چطور با حضورش در خیابان قرار است چیزی را تغییر دهد؟ جالب است آنان که مدام به جان روشنفکران نق می زنند که چرا در عرصه عمومی فعال نیستند، مثال هایشان را از شرایطی کاملاً استثنایی انتخاب می کنند؛ دو چهره استثنایی تاریخ فرانسه، در شهری که بین تمام شهرهای جهان استثناست، و در دوره یی که تاریخ بشر کمتر به خود دیده است. در هیچ کشور دیگری در هیچ دوره دیگری از قرن بیستم، روشنفکری وجود نداشته که تاثیر سارتر را بر هموطنان خود بگذارد. بنابراین این توهم را باید به کل کنار گذاشت، حضور فیزیکی روشنفکر در عرصه عمومی فقط وقت او را تلف می کند.
هر دوی این راه ها به بن بست ختم می شوند، و هیچ کدام از این توصیه ها موجب تغییری در وضع موجود نخواهد شد. تنها راه موجود برای ادامه تفکر، که به معنای ادامه حیات موجودی به نام روشنفکر نیز هست، یافتن راه سوم است.
گفت وگوی میشل فوکو و ژیل دلوز که تحت عنوان «روشنفکران و قدرت» منتشر شده است، یکی از نمونه های مثال زدنی تلاش برای یافتن این راه سوم است. این دو فیلسوف بزرگ قرن بیستم بر آنند که پس از رخداد مه ۶۸، بازنگری جدی در مفهوم روشنفکری، قدرت، و رابطه نظریه و عمل صورت دهند. این گفت وگوی کوتاه، به نوعی چکیده نظریات مرتبط با قدرت و سیاست از دو فیلسوف بزرگی است که در اوج پختگی فکری به سر می برند، و به همین دلیل خواندن دقیق آن اهمیت زیادی دارد.
دلوز با اعلام ضرورت تجدیدنظر در رابطه نظریه و عمل آغاز می کند. دلوز از شکل جدیدی از نظریه- عمل حرف می زند که در آن مرزی بین این دو نیست، اینگونه نیست که عده یی گوشه یی بنشینند و نظریه صادر کنند و عده یی به خیابان بریزند و به آن نظریه ها عمل کنند، همان تلقی کلاسیکی که به خصوص همواره در مارکسیسم وجود داشته است. دلوز نظریه و عمل را تقویت کننده یکدیگر می داند، و هر یک را ابزاری می بیند برای شکستن دیوارهایی که بر سر راه دیگری پدید آمده اند. مثال او خود فوکوست. فوکو حین نوشتن کتاب بی نظیرش، «مراقبت و تنبیه»، در سطح نظری پی به لزوم حمله به سرکوب زندانیان برد، و به این نتیجه رسید که برای تحلیل پدیده زندان بیش از هر چیز صدای خود زندانیان باید شنیده شود. به این ترتیب بود که گروه GIP به سرپرستی خود او شکل گرفت، گروهی که وظیفه اش را ثبت گفته های زندانیان و صدابخشیدن به این گروه مطلقاً ساکت جامعه تعریف کرده بود. کمی بعد دلوز می گوید نظریه «جعبه ابزار» است، جعبه یی پر از لوازم گوناگون که قرار است به کار بیایند، و نظریه یی که به درد هیچ کس نخورد از اساس ایراد دارد. دلوز مجموعه این ابزارها را وسایلی برای شکستن تلاش قدرت برای یکدست کردن جامعه می داند. اینها ابزارهایی برای تکثرند، ابزارهایی برای شکستن، برای مقاومت در برابر هر نوع تلاش برای یکدست سازی و نمایندگی کردن دیگران. دلوز به خصوص به اصلاح طلبی حمله می کند، به گرایشی که می خواهد با استفاده از اندک تساهل قدرت نمایندگی عده یی از طردشدگان را برعهده گیرد و به جایشان حرف بزند. قدرت اما سر سوزنی تساهل پذیر نیست، و اصلاح طلبان نیز در نهایت راهی ندارند جز تن دادن به خواسته های قدرت و خیانت به آنانی که نمایندگی شان را برعهده گرفته اند. دلوز ایده متکثر ساختن فضا را با اتکا به وقایع مه ۶۸ بسط می دهد؛ نظام سلسله مراتبی مبتنی بر بازنمایی، که در آن عده یی نماینده عده دیگرند و باز عده یی دیگر نماینده این نماینده هایند و به همین ترتیب هرم تا بالا رشد می کند و در نهایت تعدادی انگشت شمار به نمایندگی از کل مردم یک جامعه حرف می زنند، در لحظاتی مانند مه ۶۸ شکسته می شود. در چنین لحظاتی است که ساختار هرمی تبدیل به ساختار شبکه یی می شود، مجموعه یی از صداهای هم ارز در سطحی واحد در جامعه پدید می آیند و هر کس فرصت می یابد به نمایندگی از خودش حرف بزند. به این ترتیب، رسالت روشنفکر نیز حرف زدن به جای عده یی دیگر نیست، چرا که از این طریق خود را بدل به بخشی از نظام سلسله مراتبی قدرت کرده است. روشنفکر، آن کسی است که «جعبه ابزار»ی فراهم می آورد برای پل زدن بین این شبکه های گوناگون جامعه، برای صدا بخشیدن به بی صدایان، و برای متکثر کردن جامعه یی که قدرت می خواهد یکدستش کند.
فوکو نیز تقریباً همین خط استدلالی را به شیوه یی دیگر دنبال می کند. فوکو تلقی سنتی از روشنفکر را، که بر اساس آن روشنفکر فاش کننده فساد نهفته در روابط ظاهراً سالم سیاسی، لودهنده چهره کریه ایدئولوژی، و گوینده حقیقت به جای آنانی است که نمی توانند سخن بگویند، کنار می گذارد و تلویحاً مه ۶۸ را نقطه عطفی در تاریخ نقش روشنفکر در جامعه می داند. فوکو معتقد است آشوب های مه ۶۸ نشان داد مردم نیاز به آگاهی ندارند، مردم به اندازه کافی از وضع خود آگاهند و اگر فرصتی بیابند به خوبی می توانند حقیقت را بیان کنند. اما در هر جامعه یی نظامی از قدرت وجود دارد، نظامی نامرئی که دسترسی به آن ناممکن است، نظامی که جای مشخصی ندارد و در تمام ساختارهای جامعه نفوذ کرده است. این نظام است که با مقاومت خود مانع از گفتن حقیقت می شود. رسالت روشنفکر به عقیده فوکو، مشخص کردن تکلیف خود با نظام، و نشان دادن نحوه عمل ظریف آن در سرکوب صداهای گوناگون جامعه است. به این ترتیب، نظریه دیگر نه بیان یا ترجمه یا مفهوم پردازی چیزی، یا حتی راهکاری برای عمل کردن، بلکه خود عمل است. نظریه مبارزه با این قدرت پنهان و مرموز است، لو دادن قدرت و آشکار کردن اوست در نقاطی که حضور سنگین و نامرئی اش حس نمی شود. نمونه مشخص چنین مبارزه یی برای فوکو، تحلیل وضعیت زندان است، جایی که قدرت به عریان ترین و آشکارترین شکل خود ظاهر می شود و تلاشی برای پنهان ساختن خود نمی کند. مبارزه با زندان مبارزه یی علیه بی عدالتی است. ادامه بحث فوکو بیشتر به ماهیت مرموز قدرت و وضعیت زندان برمی گردد، و آخر سر از خطر تبدیل شدن به «روشنفکر پرولتریا» می گوید، از اینکه روشنفکر خود را با طبقه یی خاص یکی بداند و ایدئولوژی شان را بپذیرد و برای منافع شان بکوشد. فوکو اعتقاد به مبارزه با قدرت دارد، و این هدف است که می تواند مبارزه روشنفکر را مستقل از منافع طبقه یی مشخص ادامه دهد.
ایده های عالی فوکو و دلوز در این گفت وگوی کوتاه، هرچند که بسیار به حقیقت نزدیک اند، اما بیشتر به درد جهان غرب می خورند. تصوری که از آگاهی توده ها در ذهن این دو وجود دارد بیشتر به کار پاریس می آید، و تعمیم آن به شرایط کشورهای دیگر باید توام با احتیاط زیاد باشد.
نظریات ادوارد سعید اما بیشتر به کار ما می آیند. نگاه سعید به آنچه در جهان رخ می دهد نگاهی است جهان شمول، و این بیش از هر چیز نتیجه موقعیت خود او در جهان غرب به عنوان بیگانه یی همیشگی است. ادوارد سعید از آن دست مردان بی وطنی بود که در نیمه دوم قرن بیستم روز به روز بر تعدادشان افزوده شد، و امروزه بخش قابل توجهی از جمعیت جهان غرب را تشکیل می دهند. خود او در مقاله «روشنفکر در تبعید» صورت بندی استادانه یی از روشنفکرانی که در تبعید زندگی و فکر کرده اند، ارائه می کند. این مقاله از کتاب «نقش روشنفکر» (ادوارد سعید، حمید عضدانلو، نشر آموزش) بیش از هر چیز تامل در نفس است، تلاش سعید است برای شرح و درک موقعیت خود و امثال او در جهان غرب. سعید در این مقاله روشنفکران تبعیدی را به دو گروه تقسیم می کند، یکی آنان که به میزبانشان بلافاصله آری می گویند و به سرعت در دل جامعه بیگانه ادغام می شوند، تا حدی که مثل برژینسکی از تصمیم گیرندگان ارشد سیاست های کلان کشور میزبان خود می شوند، و گروه دوم، که ادوارد سعید بی گمان از آنان است، روشنفکرانی اند که همیشه نفی می کنند. این گروه با جامعه خود همیشه در تضادند، و نامحرمان و تبعیدیان ابدی این جامعه به شمار می روند. روشنفکر تبعیدی معترض همیشه غریبه است، و احساس عدم نزدیکی و نامانوسی با جامعه یی که در ظاهر میزبان خوبی برایش بوده هرگز گریبانش را رها نمی کند. او دائماً در حال بی قراری، جنجال، اغتشاش و بر هم زدن آرامش میزبانانش است، و بار این غریبگی را تا آخر عمر باید با خود بکشد. تبعید اما در قبال این هزینه ها برای او مزایایی نیز دارد که مهم ترین شان امکان شگفت زدگی دائمی است. انسان تبعیدی همیشه در حال شگفت زده شدن از دیدن محیط پیرامون خود است، آنچه به نظر بومیان طبیعی و عادی می آید برای او همیشه تعجب آور است. او همیشه در حال شوک است، و همین شوک است که موجب بسته شدن نطفه ایده در ذهن او می شود. این موقعیت خاص زندگی در تبعید، که امثال فوکو و دلوز هیچ گاه تجربه اش نکرده اند، به امثال سعید فرصت می دهد تا روشنفکرانی «جهان شمول» شوند، و بی وطن بودن این افراد به آنان اجازه می دهد بتوانند ملت ها را در سطوحی برابر با یکدیگر ارزیابی کنند.
پس بی جهت نیست که یکی دیگر از مقالات کتاب در ستایش از روشنفکران جهان شمول نوشته شده است. در این مقاله سعید در مفهوم «ما» تدقیق می کند، و مثال هایی می آورد از مقاله نویسان و خبرنگاران امریکایی در دوران جنگ ویتنام یا جنگ جهانی دوم، که در گزارش اخبار جنگ مدام از ضمیر «ما» استفاده می کردند؛ «ما» در جبهه ژاپن پیشرفت کردیم، «ما» مهاجمان ویتنامی را عقب راندیم و... این ضمیر به ظاهر خنثی کلید اصلی هر ملتی است که در شرایط بحرانی قرار گرفته باشد. عده یی انگشت شمار، که تصمیم گیرندگان دوران جنگ هستند، عملاً بدل به نمایندگان کل یک ملت می شوند، و شکست ها و پیروزی های آنان شکست ها و پیروزی های یک ملت دانسته می شود. در شرایط جنگی هر نوع اقدامی علیه دشمن ستودنی است، و هر نوع اقدامی که دشمن صورت دهد قبیح است. روشنفکر جهان شمول آن کسی است که این تصور را می شکند. روشنفکر جهان شمول در عین حال که حمله امریکا به ویتنام را محکوم می کند، به قباحت شکنجه هایی که ویت کنگ ها بر سر سربازان امریکایی می آوردند نیز اشاره می کند و بر آن آگاه است. روشنفکر جهان شمول اگر محکوم کننده حمله به برج های دوقلوست، فراموش نمی کند جنایتی که در گوانتانامو رخ می دهد نیز بی نهایت سبعانه است. او وحشیگری های استالین را در شوروی محکوم می کند، و همزمان به وحشیگری های امریکا در شیلی و گواتمالا نیز معترض است. برای او، با هر گرایش فکری، حمله فرانسه به الجزایر و حمله شوروی به افغانستان به اندازه هم نفرت انگیز است. به این ترتیب او ذره یی است که می خواهد جهان را در خود جا دهد، وطن او به اندازه جهان وسعت دارد و از آنجا که وابستگی عمیقی به هیچ دولت- ملتی ندارد، جهان را از زاویه یی دیگر می نگرد.
این جهان شمولی روشنفکر را سعید به معرفت او نیز تسری می دهد. سعید مخالف سرسخت تخصصی شدن است، او متخصص شدن روشنفکر در یک رشته خاص و بی تفاوت شدن او به حوزه های دیگر را واقعه یی در حد مرگ آن روشنفکر می شمارد. مثلاً در زمینه ادبیات، متخصص شدن یعنی تمرکز و تاکید بیمارگونه بر تکنیک های ادبی، تقویت گرایش های فرمالیستی در خواندن متون ادبی، و بی تفاوت شدن به بستر تاریخی تولید اثر ادبی، یا به عبارت دیگر، بی تفاوت شدن به تجربیاتی واقعی که در ساخته شدن اثر ادبی عمل می کنند. متخصص ادبیات آن کسی است که تاریخ و سیاست و سینما و موسیقی را جدا از ادبیات می داند، و در هنگام خواندن متن ادبی به این حوزه ها کاری ندارد. بنابراین، متخصص همچون حیوان دست آموز سردمداران رشته تخصصی خود است. متخصص موجودی رام و اهلی است که چون پا از دایره یی تنگ بیرون نمی گذارد، خطری برای هیچ کس نمی تواند بیافریند. از قبل مشخص است که روشنفکر متخصص چطور حرف می زند، چگونه ارجاع می دهد، منابع و مآخذش کدامند. در هر رشته عده یی هستند که خطوط را مشخص می کنند، و آن کس که این خطوط را به هم بریزد خائن به آن رشته محسوب می شود. متخصص هرگز چنین کاری نخواهد کرد.
ادوارد سعید ستاینده روشنفکر آماتور است، ستاینده کسی است که به تخصصی ترین و تکنیکی ترین حوزه ها شجاعانه قدم می گذارد و مسائل اخلاقی و حقایق سیاسی را که در دل این حوزه ها می بیند با صدای بلند می گوید. این روح سرکش روشنفکر آماتور است که با ورودش به هر رشته مشخص و نظم و ترتیب یافته یی، می تواند خمودی و سستی متخصصان را برآشوبد و فضایی زنده تر و قابل تنفس تر مهیا سازد. اوست که همیشه به جای انجام کاری که به او محول شده، از خود می پرسد چرا باید این کار را انجام دهد، نه اینکه چگونه باید انجامش دهد. روشنفکر مانند ویروسی است که در فضا حرکت می کند و هر از چند گاه به جان بدنی سالم می افتد و سلامتی اش را به خطر می اندازد، یا به عبارت دیگر، نشانش می دهد این سلامتی بر چه بنیان سستی استوار شده است.
برای بسط این ایده سعید، یعنی ستایش از روشنفکر آماتور که مانند ویروس به جان تمام حوزه های تخصصی می افتد، می توان از مفهوم «لکه» وام گرفت که پاسکال بونیتزر در مقاله مشهور «تعلیق هیچکاکی» (لاکان- هیچکاک، ژیژک و دیگران، مازیار اسلامی و دیگران، نشر ققنوس) به شیوه یی عالی در مورد سینمای هیچکاک بسط داده است. به عقیده بونیتزر، هر جنایتی در سینمای هیچکاک با یک لکه آغاز می شود، چیزی که در مجموعه یی از ابژه های عادی نگاه را متوجه خود می کند، آن جزیی از تصویر که خلاف اجزای دیگر عمل می کند. فیلم های هیچکاک همیشه چنین پیش می روند که نظمی معمولی، زندگی یکنواخت و ملال آور در جریان است، و ناگهان کسی متوجه لکه یی می شود، ابژه یی که بر خلاف روال طبیعی امور عمل می کند. لکه همیشه در زمینه طبیعتی ظاهر می شود که به شکل مشکوکی بیش از حد طبیعی است، و از فرط طبیعی بودن بیننده را همیشه در انتظار حادثه یی می گذارد. لکه جزیی از کل است که با هیچ یک از اعضای کل نمی خواند، و همین جزء است که هیچکاک همیشه بنیان کارگردانی اش را بر آن استوار می سازد.
برای بسط مفهوم لکه می توان از جایی دیگر نیز وام گرفت؛ نقاشی های ادگار دگا، نقاش بزرگ فرانسوی آخر قرن نوزدهم، که وجه افتراقش با رئالیست هایی نظیر کوربه نه فقط گرایش های امپرسیونیستی او، بلکه اهمیت دادن به مفهوم لکه در آثارش است. به عنوان نمونه به دو تابلوی ادگار دگا می توان پرداخت؛ اولی تابلوی «مسابقه اسب دوانی مقابل جایگاه» است. تابلو تصویر چند اسب و سوارکارهایشان است که خود را برای مسابقه آماده می کنند، و در جایگاه نیز زنان و مردان بورژوای قرن ۱۹ فرانسه نشسته اند. همه چیز آرام و منظم است، و شرایط برای آغاز مسابقه یی معمولی مهیاست. در انتهای چشم انداز تابلو اما اسبی که دورتر از همه است، به طرز عجیبی رم کرده و چیزی نمانده سوارش را به زمین بیندازد. دست ها و پاهای اسب در زوایایی نامتعارف کج شده اند، و هیچ چیز آن به دیگر اجزای تابلو نمی خورد. این اسب به وضوح لکه یی در تابلوی دگاست، ابژه یی است که برخلاف نظم طبیعت عمل می کند، حفره یی است که کل نظم تابلو را به هم می ریزد. دو اسب دیگر هم در تابلوی «مسابقه در حومه شهر» دگا هست که لکه های تابلواند. تابلو تصویر مجموعه یی از افراد است که برای تعطیلات و پیک نیک به حومه شهر آمده اند، و در آن میان ناگهان دو سوارکار با اسب هایی که به خاطر سرعت بالا به طرز عجیبی بدنشان در هوا کش آمده از وسط جمعیت رد می شوند. نمونه دیگر، تابلوی فوق العاده یی است از سری رقاص های باله دگا، تابلوی «اجرا روی صحنه». در این تابلو رهبر گروه وسط رقاصان باله ایستاده است، و بیش از ده رقاص در حال تمرین حرکات باله اند. در این بین، یکی از رقاص ها به جای رقصیدن دارد جیغ می کشد، دست هایش را پشت سر گره کرده و چنان فریاد می زند گویی صحنه هولناکی دیده است. وسط آن جمع رقاص که با دقت به حرکات موزون مشغولند، این دختر به وضوح یک لکه است.
روشنفکر در هر حوزه یی که وارد شود یک لکه است. او کسی است که وسط مسابقه اسب دوانی اسبش به حالتی درمی آید که هیچ یک از اسب سواران حرفه یی ندیده اند، او کسی است که وقتی به هیئت رقاص باله درمی آید، به جای رقصیدن فریاد می زند. روشنفکر آن جزء مزاحمی است که آرامش متخصصان را به هم می ریزد، آن موجود اخلالگری است که همه جا دخالت می کند، روشنفکر موریانه یی است که به جان درختی استوار و سبز و تحسین برانگیز می افتد و آن را از درون سست می کند تا استحکام کاذبش را عیان سازد. کار روشنفکری از جنس بنا کردن و ساختن نیست، از جنس تخریب و به هم ریختن است. روشنفکر آن کسی است که ایمان دارد در دل ویرانه است که حقیقت آشکار می شود.
امیر احمدی آریان
منبع : روزنامه اعتماد