دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا
ماهی قرمز
دیروز كه از خواب پا شدم مامانپری یه نینی دیگه آورده بود. باد شكمش خالیشده بود. اسم نینی رو گذاشتن مرتضی. به نظرم خنده داره. اصلاً به این چشایریز و انگشتای كوچولو با سر كچل میآد بهش بگن مرتضی؟ اونقده دلم میخواس مامانپری بگه بمونم! مث اوندفه بگه:«آقا بهرام بذار بمونه. منم تنهام.» نینی اولیه پیشش بود. اما میگفت تنهام. كاش میموندم تا كیف مدرسهمو پرت كنم یه گوشه و برم تو نخ این ماهی ریزهمیزه. داداشی میگه اوندو تا كوچولوی قرمز رو این خورده. چاخان میكنه. از كجا معلوم؟
شبش خوابیدیم و صب دوتا قرمزه دیگه نبودن. اما داداشی میگه:«كه چی! ندیده باشم. پس میگی پَر درآوردن؟» ماهیاش خیلی خوشگل بودن. مثل لباس نینی اولیه، قرمزِ قرمز. باله داشتن به چه بلندی، مث رنگینكمون. این ماهیه كه دوستاشو خورده رنگ خاكه. یه كم كه نیگاش كنم دیگه میفهمم این دفه كه از تو گوشماهیا رد شه میآد بالا یا میره پشتِ سنگ درشته كه شكلِ سرِ گاوه. داداشی یهحقهای یادم داده، اگه دستم رو اینجوری بگیرم رو آب و انگشتامو بمالم به هم، هرجا كه قایم شده باشه، میآد رو آب.
اونوقت كلی تو دلم بهش میخندم. صدای وقوقِ نینی كه در بیاد شاید بگم:«مامانپری! دیگه برم؟ برم مشقامو خانممون خط بزنه، زودی برگردم؟» اونوقت اونم بگه:«میخوای مامانپری بمونه تنها؟» كاشكی میگفت برم. كاشكی میگفت:«برو خانمتون مشقاتو خط بزنه، دكتر بشی.» مث مامانجونم كه میگفت. اونقده واسش نقاشی میكشیدم خونه، فوتبال. مینشستم رو زانوش. بابا میگفت:«خرابش نكن بچهرو.» یهچیز دیگهام میگفت كه من مث مامان جونم میشم.
خوب كه یادم نیست. آخه من بهاین كوچولویی مامان جونم با اون قد بلندش و لباس سرخش... به مامان پری هممیگه. میگه:«نذار بره پیش این وِروِرِ جادو. خرابش میكنه بچهرو.» مامانپری كه حرفش رو گوش نمیكنه. میذاره. میگه:«برو زودی برگرد.» به خانم بزرگ میگه:«تو رو خدا نفرینم نكنی خانم جون. میدونم كه دلت بزرگه اما... اما میترسم. میترسم مرتضیام هم مثل ابوالفضل...» بعد صداش میلرزه و اشكاشیه خطر باریك سیاه میكشن تا رو لباش كه هیچوقت سرخشون نمیكنه. خانمبزرگ همیشه پسته میریزه تو جیبام.
میگه:«تو راه بازشون كن.» هی دستشو میكشه رو بازوهام و صورتم، میگه:«بچهام شده پوست و استخوون.» یعنی مث خودش؟ دستش رو مشت میكنه، میكوبه رو سینهاش. من سرمو میاندازم پایین كه نبینمش. گریه كه نمیكنه، هیچوقتِ هیچوقت. مامانجونم كه مُرد گریه كرد. گفت:«خدایا! قصاصو نذار به قیامت.»
دستشو كه بكشه رو سرم، یعنی میتونم برگردم. دمپاییهامو جفت میكنه، پشت و روشون میكنه، میبره درست جلوِ چشاش و نیگاشون میكنه. پام میكنم و از پلهها میآم بالا. تو كوچه كه میدوم، پستهها تو جیبم شق و شق میكنن و تا برسم خونه، چشاش از لای در دنبالَمَن. داداشی میگه، اون دو تا قرمزه رفتن تو شیكم این خاكیه. میگم:«پس میشه باز بیان بیرون. نمیشه؟» با پشت دستش میزنه رو لپم و میگه:«برو بابا، دلت خوشه.» یعنی چی؟ یعنی نمیشه؟ پس چرا نینییه شد؟ اولیه كهرفت، مرتضی اومد. بهم میگه خُل شدم.
نینی خیلی وق میزد. خانم بزرگ میگفت:«به بابای قرمساقش رفته.» من میرفتم پشتِ پنجره و از لای بخار شیشهها كفترهای روی سیب پاییزه رو كشیك میكشیدم. چیزی نمیگفت. سینی پونهرو گذاشته بود رو زانواش و خیره شده بود بهش. داداشی دیر كرده بود. نینییه رو برده بودن دكتر. گفت:«داداشینمیخواد ببرینش. اون كه خوب شده. دیگه گریه نمیكنه.» خانمبزرگ هم كه پرسید، گفتم بهش. گفتم:«خوب شده نینی.» گفتم كه بگه به باباش رفته. اونم خوب بود.
نگفت. سرشو تكون داد و سینی پونه رو گذاشت زمین. رفت برام نخودچی آورد. نشست پهلوم. گفت:«عزیزكم! گفتم كه دواش پیش خودمه.» منم صورتش روبوس كردم. گفت:«دوستش داری؟» دوستش داشتم. نگفتم بهش. گفتم:«خانمجون! اونجا رو! كفتره برگشته.» تنها بود. مث خانم جونم. مث بابام كه مامانم رفته بود و تنها شده بود. مث مامان پریام كه با نینییه تنها بود. یه كم تو لونه كوچیكشون نشست.
چشاشو دوخته بود به پنجره اما منو نیگاه نمیكرد. اونروزم كه از مدرسه اومدم، مامان پریام نشسته بود تو جاش. نینی رو بغل كرده بود و میخواس شیرش بده. سر نینییه افتاده بود. مث وقتایی كه من بغلشمیكردم و سرش میافتاد. مامان پری چشت دوخته بود به گلهای آفتابگردون لحافش و نینییه تكون نمیخورد. وق نمیزد دیگه.
خانم جون سپرده بود نگه به كسی. به داداشی گفتم. گفتم:«داداشی! دیگه زود بیا خونه. باشه؟ نینی دیگه وق نمیزنه.» گفت:«وق نمیزنه چیه؟ درستحرف بزن.» گفتم:«خب باشه. تو بیا! نینی خوابه. خودم خوبش كردم. خانم جونم خوبش كرد».
داداشی میخواد دكتر بشه، مث من. میگه بهخاطر مادر. میگه روحش شاد میشه. یعنی مامانجونم اون دنیا میخنده، نه؟ كاشكی بخنده. كاشكی لباشو سرخ كنه و بخنده. نه فقط غروبا. همیشه لباشو سرخ كنه. خانم جونم هم كه بیاد، نمالتش رو آستینش. به من هم میگفت، میگفت:«خانم دكترا كه بینیشونو نمیمالن رو آستین!» اما خودش میمالید. خوشگل میشد ها! اما میمالید بهآستینش. خانم جونم میگفت:«خیال كردی با این قرتیبازیا میشه شوور نیگرداشت؟» میگفت:«آخرشم این مرتیكه شوهر نمیشه واست.» كاشكی داداشی دكتر بشه. مامان جونم كاشكی لباشو سرخ كنه و بخنده.
تهمینه زاردشت
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران دولت علی شمخانی مجلس شورای اسلامی مجلس شورای نگهبان حجاب دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران افغانستان گشت ارشاد رئیس جمهور
تهران سلامت شورای شهر شورای شهر تهران شهرداری تهران پلیس قتل فضای مجازی سیل کنکور وزارت بهداشت سازمان هواشناسی
دلار ارز تورم قیمت دلار مالیات خودرو قیمت خودرو بازار خودرو بانک مرکزی قیمت طلا مسکن ایران خودرو
سریال پیمان معادی تئاتر تلویزیون فیلم سینمای ایران سینما بازیگر موسیقی سریال پایتخت ازدواج
سازمان سنجش خورشید
اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه روسیه اوکراین حماس ترکیه نوار غزه عراق
فوتبال استقلال پرسپولیس فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی سپاهان باشگاه پرسپولیس تراکتور جام حذفی آلومینیوم اراک لیگ برتر انگلیس
هوش مصنوعی اپل آیفون ماه تبلیغات فناوری ناسا گوگل سامسونگ نخبگان
خواب موز کاهش وزن بارداری دندانپزشکی آلزایمر روغن حیوانی