یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


گرداب


گرداب
همایون با خودش زیر لب می‌گفت:
”آیا راست است؟... آیا ممکن است؟ آنقدر جوان، آنجا در شاه عبدالعظیم مابین هزاران مردهٔ دیگر، میان خاک سرد نمناک خوابیده... کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را می‌بیند و نه آخر پائیز را و نه روزهای خفهٔ غمگین مانند امروز را... آیا روشنائی چشم او و آهنگ صدایش به کلی خاموش شد! او که آنقدر خندان بود و حرف‌های بامزه می‌زد.“
هوا ابر بود، بخار کم‌رنگی روی شیشه‌های پنجره را گرفته و از پشت آن شیروانی خانهٔ همسایه دیده می‌شد که یک ورقه برف رویش نشسته بود. برف‌پاره‌ها آهسته و مرتب در هوا می‌چرخیدند و روی لبهٔ شیروانی فرود می‌آمدند. از دودکش روی شیروانی دود سیاه‌رنگی بیرون می‌آمد که جلو آسمان خاکستری پیچ و خم می‌خورد و کم‌کم ناپدید می‌گردید.
منبع : سایت رسمی دفتر هدایت