پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


زخمی‌ غرور


زخمی‌ غرور
اول‌ صبح‌ تحمل‌ شنیدن‌ صحبت‌های‌ مادر باخاله‌ شیرین‌ را نداشتم‌. هر چه‌ اشاره‌ می‌كردم‌ و بانگاه‌ به‌ مادر حالی‌ می‌كردم‌، انگار نه‌ انگار. چقدرتلاش‌ كرده‌ بودم‌ كه‌ ماجرای‌ خواستگاری‌ دوباره‌شاهرخ‌ از من‌ بیخ‌ پیدا نكند و غائله‌ یك‌ جوری‌بین‌ خودمان‌ دو نفر ختم‌ شود، اما آقا هر چه‌ را كه‌رشته‌ بودم‌، پنبه‌ كرده‌ بود. مثلا سفارش‌ كرده‌ بودم‌كه‌ هیچ‌ كس‌ از موضوع‌ بویی‌ نبرد. چقدر هم‌خوب‌ به‌ توصیه‌ام‌ عمل‌ كرده‌ بود. فقط مانده‌ بودبرود و آویزان‌ حاج‌ باقر، بقال‌ محل‌ شود كه‌ پا درمیانی‌ كند تا شاید مرا راضی‌ به‌ این‌ ازدواج‌ نامبارك‌ كند.
حالا هم‌ كه‌ دیگر میدان‌ به‌ دست‌ مادرو خاله‌ افتاده‌ بود، خدا عالم‌ بود كه‌ چه‌ خوابهایی‌برایم‌ دیده‌ بودند. همین‌طور داشتند گل‌می‌گفتند و گل‌ می‌شنیدند و نقل‌ و نبات‌ حواله‌می‌كردند كه‌ مادر گفت‌: (باشه‌ شیرین‌ جان‌ سعی‌می‌كنم‌ راضیش‌كنم‌.) دیگر كفرم‌ در آمده‌ بود. ازشدت‌ عصبانیت‌ دندان‌ قروچه‌ای‌ به‌ ساحل‌ كه‌مدام‌ دور و برم‌ می‌پلكید و می‌خواست‌ با من‌بازی‌ كند رفتم‌ و بعد هم‌ نمی‌دانم‌ چه‌ شد كه‌ یك‌دفعه‌ كنترلم‌ را از دست‌ دادم‌ و محكم‌ توی‌ سر آن‌طفل‌ معصوم‌ زدم‌. صدای‌ گریه‌ ساحل‌ كه‌ بلند شددلم‌ به‌ درد آمد. فورا پشیمان‌ شدم‌. به‌ هوای‌دلجویی‌ بغلش‌ كردم‌ و بوسیدمش‌.
بعد هم‌ به‌خودم‌ گفتم‌: (دستت‌ بشكنه‌ الهی! مگه‌ تو همش‌چند تا برادر زاده‌ داری‌؟ چرا حرصت‌ رو سر این‌بچه‌ خالی‌ كردی‌؟ لا اقل‌ توی‌ این‌ كله‌ پوك‌خودت‌ می‌زدی‌ كه‌ هر چه‌ می‌كشی‌ از این‌می‌كشی!) مادر كه‌ این‌ صحنه‌ را دیده‌ بود، بادستپاچگی‌ تلفن‌ را قطع‌ كرد. نگاهی‌ عاقل‌ اندرسفیه‌ به‌ من‌ انداخت‌ و گفت‌: (مستانه‌ جون‌، عزیزم‌اگه‌ دیونه‌ شدی‌ بگو تا تكلیفمونو بدونیم‌، پسربیچاره‌ مردم‌ رو هم‌ سر كار نذاریم‌). با حرص‌گفتم‌: (پسر بیچاره‌ مردم‌ اگه‌ از مردونگی‌ فقطادعاشو داشته‌ باشه‌، اگه‌ با تموم‌ آقایی‌ و متانتش‌هم‌ رفیق‌ بازیاش‌ به‌ جا باشه‌ هم‌ چشم‌ چرونیاش‌ به‌راه‌، بازم‌ پسر بیچاره‌ مردمه!) مادر كه‌ هاج‌ و واج‌مانده‌ بود لبش‌ را گاز گرفت‌ و گفت‌: (این‌مزخرفات‌ چیه‌ كه‌ به‌ هم‌ می‌بافی‌؟ هیچ‌ می‌دونی‌اون‌ چقدر تو رو دوست‌ داره‌؟) وسط حرفش‌پریدم‌ و گفتم‌، ولی‌ مامان‌...
- مامان‌ بی‌ مامان‌. من‌ نباید بدونم‌ دلیل‌ این‌همه‌ ادا و اطواری‌ كه‌ سرمون‌ در میاری‌ چیه‌؟...دلیل‌، مگر دلیلی‌ هم‌ غیر از مجید و خیالاتش‌ برای‌من‌ وجود داشت‌. یكباره‌ دلم‌ گرفت‌، بغض‌ كردم‌ ودر حالیكه‌ از رفتار و لحن‌ تندم‌ شرمنده‌ شده‌ بودم‌گفتم‌: معذرت‌ میخوام‌ مامان‌، اما باور كن‌ در موردشاهرخ‌ همین‌جوری‌ الكی‌ حرف‌ نزدم‌.
مادر كه‌مرا غصه‌دار و پكر دید دوباره‌ نرم‌ شد و گفت‌:(مستانه‌ جان‌، عزیز دلم‌ زندگی‌ خیلی‌ بیرحمه‌، توفكر می‌كنی‌ تا كی‌ جوونی‌ و میتونی‌ ناز كنی‌، فرداروز كه‌ سكه‌ات‌ از قیمت‌ افتاد، چیكار می‌تونی‌بكنی‌؟ نمی‌ خوام‌ ناراحتت‌ بكنم‌ ولی‌ میدونی‌كه‌...)
خوب‌ می‌دانستم‌ منظور مادر چه‌ بود.می‌خواست‌ بیوه‌ بودنم‌ را به‌ رخم‌ بكشد. نمك‌ به‌زخمم‌ بپاشد و داغ‌ دلم‌ را تازه‌ كند. ولی‌ نه‌، كلاهم‌را قاضی‌ كردم‌ دیدم‌ باز هم‌ تند رفته‌ام‌. به‌ خودم‌نهیب‌ زدم‌ كه‌ خیلی‌ بی‌ انصافی‌، مادر و طعنه‌ زدن‌؟اصلا طی‌ این‌ شش‌ سال‌ كدام‌ دفعه‌ به‌ رویت‌آورده‌ كه‌ چه‌ غلطی‌ كردی‌؟ حیف‌ از مجید.
حیف‌از آن‌ وجود نازنین‌ كه‌ زیر پنجه‌های‌ غرور بیجا واحمقانه‌ من‌ خرد شد. راست‌ گفته‌اند كه‌ خلایق‌ هرچه‌ لایق‌. من‌ احمق‌ لایق‌ آن‌ همه‌ انسانیت‌ وگذشت‌ نبودم‌. چقدر ابله‌ بودم‌ و خودخواه‌ كه‌فكر می‌كردم‌ همه‌ دنیا مال‌ من‌ است‌ و همه‌شادی‌های‌ آن‌ برای‌ من! مادر و پدر هم‌ كه‌ فقطمن‌ و مرتضی‌ را داشتند، دو دستی‌ به‌ ما، مخصوصابه‌ من‌ چسبیده‌ بودند و با ملایمت‌ و مدارا روز به‌روز به‌ خود خواهی‌هایم‌ دامن‌ می‌زدند. آخ‌ كه‌چقدر دلم‌ می‌خواست‌ آنقدر قدرت‌ داشتم‌ كه‌زمان‌ را به‌ عقب‌ برگردانم‌ و امنیت‌ هم‌ از وجود من‌رخت‌ بست‌ وبرای‌ همیشه‌ رفت‌. حقم‌ بود.
من‌همان‌ (افتاده‌ای‌ بودم‌ كه‌ با داشتن‌ چندین‌ چراغ‌به‌ بیراهه‌ رفته‌ بودم‌ و افتادن‌ كمترین‌ سزایم‌ بود).چقدر از آن‌ مستانه‌ ده‌ سال‌ پیش‌ دور شده‌ بودم‌.همه‌ خاطرات‌ آن‌ زمان‌ را خوب‌ و دقیق‌ به‌ خاطردارم‌.
بیست‌ ساله‌ بودم‌ و روی‌ یك‌ سنگ‌ هزار چرخ‌می‌زدم‌. بی‌ خیال‌ مشغول‌ درس‌ خواندن‌ بودم‌ ونمی‌دانستم‌ همان‌ مكانیك‌ سر به‌ زیر و نجیب‌ سركوچه‌ كه‌ پدرم‌ همیشه‌ از او به‌ خوبی‌ یاد می‌كرد،عاشقم‌ شده‌ بود و داشت‌ آرام‌ آرام‌ پا به‌ زندگی‌ ام‌می‌گذاشت‌ به‌ خواستگاری‌ام‌ آمده‌ بود و من‌ كه‌مثلا كنكور داشتم‌ هر چه‌ سعی‌ می‌كردم‌ خودم‌ رابی‌ تفاوت‌ جلوه‌ دهم‌، حسی‌ عجیب‌ در درونم‌ مثل‌كودكی‌ بیقرار دست‌ و پا می‌زد و آرامش‌ را از من‌گرفته‌ بود. كم‌ تحمل‌ بودم‌ و دلم‌ می‌خواست‌بدانم‌ عاقبت‌ كار چه‌ می‌شود. دو سه‌ بار هم‌دزدكی‌ مجید را پاییده‌ بودم‌ و او هر بار آنقدرسرش‌ به‌ كارش‌ گرم‌ بود و به‌ اطرافش‌ بی‌ توجه‌ كه‌من‌ مانده‌ بودم‌، مرا كی‌، كجا و چطور دیده‌؟مادرش‌ هم‌ كه‌ حالا دیگر كاملا مهرش‌ به‌ دلم‌ نشسته‌بود، دست‌بردار نبود. بالاخره‌ سماجت‌ آنها كارخودش‌ را كرد.
آنقدر موجودات‌ نازنینی‌ بودندكه‌ نه‌ دانشگاه‌ نرفتن‌ مجید به‌ چشم‌ می‌آمد نه‌ شغل‌معمولی‌اش‌ و نه‌ وضع‌ مالی‌ متوسط شان‌. اگر چه‌برای‌ ده‌ سال‌ پیش‌ این‌ شرایط چندان‌ هم‌ بدنبود، اما از نظر دیگران‌ این‌ ازدواج‌ برای‌ منی‌ كه‌همیشه‌ خودم‌ را یك‌ سرو گردن‌ بالاتر از بقیه‌می‌دیدم‌، كمی‌ افت‌ داشت‌. متلك‌ پشت‌ متلك‌بود كه‌ بارم‌ می‌كردند اما گوش‌ من‌ به‌ این‌ حرف‌هابدهكار نبود. خاله‌ شیرین‌ هم‌ كه‌ از همان‌ موقع‌ مرابرای‌ شاهرخ‌ در نظر گرفته‌ بود، آتش‌ بیار معركه‌شده‌ بود و مدام‌ سعی‌ می‌كرد رای‌ام‌ را بزند، امانمی‌دانست‌ كه‌ با این‌ كارها هم‌ خودش‌ از چشمم‌می‌افتاد هم‌ آن‌ شاخ‌ شمشادش‌. همه‌ این‌ كارها راندیده‌ می‌گرفتم‌ فقط به‌ خاطر اینكه‌ عاشق‌ شده‌بودم‌. اولین‌ باری‌ را كه‌ با مجید صبحت‌ كردم‌هرگز از یاد نمی‌برم‌. خدای‌ من! باورش‌ سخت‌بود، اما مجید همه‌ خوبی‌های‌ عالم‌ را در خودجمع‌ كرده‌ بود. آنقدر پخته‌ و منطقی‌ و در عین‌حال‌، با احساس‌ بود كه‌ فكر می‌كردم‌ همه‌ آنهاخیالاتی‌ بیش‌ نیست‌ و من‌ خواب‌ دیده‌ام‌.
بالاخره‌نامزد شدیم‌ و چون‌ قصد داشتم‌به‌ دانشگاه‌ بروم‌عروسی‌ را به‌ اصرارمن‌ به‌ چهارسال‌ بعد یعنی‌ تاپایان‌ تحصیلاتم‌ موكول‌ كردیم‌. همان‌ سال‌ دررشته‌ تربیت‌ بدنی‌ دانشگاه‌ تهران‌ پذیرفته‌ شددیگر روی‌ ابرها سیر می‌كردم‌. یكی‌ از آن‌ روزها بامجید بیرون‌ رفته‌ بودیم‌، به‌ محل‌ خلوتی‌ كه‌رسیدیم‌، مجید بسته‌ای‌ كادو پیچ‌ شده‌ را به‌ من‌داد و درحالیكه‌ دستش‌ را روی‌ سینه‌اش‌ گذاشته‌بود، خم‌ شد و گفت‌: تقدیم‌ به‌ مهربانترین‌ همسر به‌مناسبت‌ ورودش‌ به‌ دانشگاه‌. غافلگیرم‌ كرده‌ بود.همیشه‌ همینطور بود.یاد حرف‌های‌ شاهرخ‌افتادم‌ كه‌ می‌گفت‌: (مستانه‌ این‌ به‌ درد تونمی‌خوره‌. فكر می‌كنی‌ این‌ آدم‌ عقده‌ای‌ بادانشگاه‌ رفتن‌ تو كنار میاد؟ به‌ خدا روزگار تو روسیاه‌ می‌كنه‌) اما شاهرخ‌ كجا بود كه‌ ببیند توی‌كتابخانه‌ همین‌ آدم‌ عقده‌ای‌ چه‌ كتابهای‌ نابی‌ پیدامی‌شد. آنقدر پر و با سواد بود كه‌ كمتر از یك‌استاد دانشگاه‌ جلوه‌ نمی‌كرد و من‌ اغلب‌، حیرت‌می‌كردم‌ كه‌ مكانیكی‌ را با این‌ همه‌ معلومات‌ چكار؟او فقط دو سال‌ از من‌ بزرگتر بود اما تجربه‌ یك‌مرد میانسال‌ را داشت‌. تنها مسئله‌ای‌ كه‌ ناراحتم‌می‌كرد، شغلش‌ بود و نرفتنش‌ به‌ دانشگاه‌. سه‌ سال‌به‌ همین‌ منوال‌ گذشت‌. روزی‌ كه‌ كادویی‌ تولدبیست‌ و پنچ‌ سالگی‌اش‌ را دادم‌ در حالیكه‌ نگاه‌تشكرآمیز و مهربانش‌ را به‌ من‌ دوخته‌ بود گفت‌:من‌ بهترین‌ هدیه‌ دنیا رو دارم‌، اینو می‌خوام‌چیكار؟ خودم‌ را به‌ آن‌ راه‌ زدم‌، قیافه‌ام‌ را در هم‌كشیدم‌ و با ناز گفتم‌: كدوم‌ هدیه‌؟ با صدای‌ بلندخندید و گفت‌: همین‌ خانمی‌ كه‌ الان‌ اخماش‌ توهم‌ رفته‌ دیگه‌. دوباره‌ گره‌ پیشانی‌ام‌ باز شد.
فكركردم‌ حالا دیگر وقتش‌ رسیده‌ بود حرف‌ دلم‌ رابزنم‌. آنقدر لوس‌ و ننر شده‌ بودم‌ كه‌ فكر می‌كردم‌بی‌ برو برگرد پیشنهادم‌ را قبول‌ می‌كند. فكرم‌ راخوانده‌ به‌ آرامی‌ گفت‌: (چیزی‌ می‌خوای‌ بگی‌؟)گفتم‌: آره‌ می‌خوام‌ یه‌ كاری‌ بكنی‌، قول‌ بده‌ درموردش‌ خوب‌ فكر بكنی‌. لبخندی‌ زد و گفت‌:چشم‌، تو جان‌ بخواه‌.
- درباره‌.... درباره‌ شغلته‌. آخه‌ میدونی‌...چطور بگم‌، همه‌ میگن‌ شغل‌ شوهرت‌ یه‌ جوریه‌.نمی‌شه‌ تو هم‌ بری‌ دانشگاه‌ مجید؟
او كه‌ معلوم‌ بود از حرف‌ هایم‌ رنجیده‌، لبخندتلخی‌ زد و گفت‌: (شغلم‌ چه‌ جوریه‌؟ به‌ نظرت‌خیلی‌ بی‌ كلاسه‌ نه‌؟) این‌ اولین‌ باری‌ نبود كه‌ من‌تحت‌ تاثیر حرف‌ و حدیث‌های‌ خاله‌ زنك‌های‌دوربرم‌، با زبان‌ تلخ‌ و نیشدارم‌ آزارش‌ می‌دادم‌ واو هر بار با بزرگواری‌ تمام‌ همه‌ را ندیده‌می‌گرفت‌. با دستپاچگی‌ گفتم‌: نه‌ به‌ خدا، منظورم‌این‌ نبود...
- مهم‌ نیست‌. اتفاقا خوب‌ شد. خودم‌می‌خواستم‌ در این‌ مورد باهات‌ حرف‌ بزنم‌.میدونی‌ مستانه‌، من‌ این‌ شغل‌ را انتخاب‌ كردم‌چون‌ از بچگی‌ عاشق‌ این‌ كار بودم‌، بعدها كه‌بزرگتر شدم‌ و دیپلم‌ گرفتم‌، با اینكه‌ بچه‌درس‌خونی‌ بودم‌، ترجیح‌ دادم‌ به‌ جای‌ علافی‌ ووقت‌ تلف‌ كردن‌ توی‌ دانشگاه‌، این‌ رشته‌ رو به‌صورت‌ تجربی‌ یاد بگیرم‌. الان‌ هم‌ كه‌ خودت‌می‌بینی‌ توی‌ كارم‌ چقدر موفقم‌. البته‌ چند وقته‌ كه‌هوای‌ درس‌ و دانشگاه‌ به‌ سر منم‌ زده‌، حالا كه‌ توهم‌ میخوای‌ باشه‌، حرفی‌ نیست‌. گفتم‌ كه‌، تو جان‌بخواه‌ دو دستی‌ تقدیمت‌ می‌كنم‌.
ولی‌ باید صبركنی‌. حداقل‌ دو سه‌ سال‌ كه‌ من‌ بتونم‌ یه‌ پس‌اندازی‌ داشته‌ باشم‌. چون‌ مجبورم‌ به‌ خاطر اینكه‌كارمو از دست‌ ندم‌ برم‌ دانشكده‌ شبانه‌. اونم‌ كه‌خودت‌ می‌دونی‌ شهریه‌ كمی‌ نداره‌ مخصوصا تورشته‌ مكانیك‌. با كج‌ خلقی‌ گفتم‌: ولی‌ تو همین‌الانم‌ میتونی‌ با وام‌ و قرض‌ گرفتن‌ از این‌ و اون‌،درس‌ بخونی‌. آهی‌ كشید و گفت‌: (آره‌ شایدبتونم‌. ولی‌ من‌ نمی‌خوام‌ هنوز از راه‌ نرسیده‌سرت‌ بره‌ توی‌ چرتكه‌ و حساب‌ و كتاب‌ كم‌ وكسریای‌ زندگی‌) به‌ نظرم‌ داشت‌ پرت‌ و پلامی‌گفت‌. خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ در كمال‌ نادانی‌جنگ‌ نا برابری‌ را با مجید شروع‌ كرده‌ بودم‌. به‌خودم‌ گفتم‌ (بدبخت‌ تو چرا نمی‌تونی‌ حرف‌خودتو به‌ كرسی‌ بنشونی‌؟ چرا همیشه‌ تو باید تسلیم‌اون‌ بشی‌. برای‌ یه‌ دفعه‌ هم‌ كه‌ شده‌ حرف‌ دلتوبزن‌، نمی‌میری‌؟) و بعد از كلی‌ من‌من‌ كردن‌ گفتم‌:ولی‌ مجید من‌ دیگه‌ روم‌ نمی‌شه‌ به‌ هر كسی‌ كه‌ بهم‌می‌رسه‌ بگم‌...
- بگی‌ چی‌ مستانه‌؟
انگار زبانم‌ قفل‌ شده‌ بود. به‌ خودم‌ نهیب‌ زدم‌كه‌ ( بنال‌ دیگه‌ بگو و خودتو خلاص‌ كن‌. مرگ‌ یه‌بار شیون‌ یه‌ بار.) بالاخره‌ نادانی‌ و غرور كه‌ تمام‌وجودم‌ را فرا گرفته‌ بود، بیچاره‌ام‌ كرد و باعث‌ شدهمان‌ روز سنگ‌ بنای‌ بدبختیم‌ را بگذارم‌. مستقیم‌توی‌ چشمان‌ بهت‌ زده‌اش‌ نگاه‌ كردم‌ و گفتم‌: من‌دیگه‌ روم‌ نمی‌شه‌ بگم‌ شوهرم‌ درس‌ نخونده‌ و یه‌مكانیك‌ ساده‌ست‌. آن‌ روز با اینكه‌ غرور مجید راشكستم‌، او با آقایی‌ تمام‌ گذشت‌ كرد اما من‌ احمق‌بعد از آن‌ دیگر دست‌ بردار نبودم‌. از طرفی‌ حال‌و هوای‌ دو گانه‌ای‌ داشتم‌.
مدام‌ كسی‌ در درونم‌ به‌من‌ می‌گفت‌: (آخه‌ بد بخت‌ نادان‌، زندگی‌ كه‌همه‌اش‌ تحصیلات‌ بالا و كلاس‌ اجتماعی‌ نیست‌،تازه‌ مگه‌ مجید از شعور و معرفت‌ چی‌ كم‌ داره‌.)نتیجه‌اش‌ این‌ بود كه‌ كمی‌ به‌ فكر فرو می‌رفتم‌ امادوباره‌ بعد از مدتی‌ آش‌ همان‌ آش‌ بود و كاسه‌همان‌ كاسه‌، حماقت‌ بد جوری‌ گریبانم‌ را گرفته‌بود و ول‌ كن‌ نبود تا اینكه‌ آنقدر وقت‌ و بی‌ وقت‌ به‌پر و پایش‌ پیچیدم‌ و طعنه‌ بارانش‌ كردم‌ كه‌ او هم‌عاقبت‌ خسته‌ از همه‌ تلاش‌ بی‌ ثمری‌ كه‌ برای‌حفظ زندگیمان‌ كرده‌ بود، راهش‌ را كشید ورفت‌.طبیعت‌ آدمی‌ این‌ است‌ كه‌ قدر هر چیز و هر كس‌را زمانی‌ می‌فهمد كه‌ دیگر كار از كار گذشته‌،درست‌ مثل‌ من‌ كه‌ بعد از جدایی‌، تازه‌ فهمیدم‌ چه‌خاكی‌ بر سرم‌ ریخته‌ام‌. مفت‌ و آسان‌ گوهری‌ را ازدست‌ داده‌ بودم‌ كه‌ دیگر باز گرداندنش‌ محال‌بود. حالا هم‌ بعد از گذشت‌ شش‌ سال‌ و در آستانه‌سی‌ سالگی‌ هنوز هم‌ نتوانسته‌ام‌ كسی‌ را پیدا كنم‌كه‌ حتی‌ برای‌ لحظه‌ای‌ خلا نبودن‌ مجید را برایم‌پر كند.
انگار این‌ همه‌ سال‌ هنوز هم‌ نتوانسته‌ام‌ ردپای‌ او را از زندگیم‌ پاك‌ كنم‌. او را كه‌ هر چه‌ بیشتربا دیگران‌ مقایسه‌اش‌ می‌كنم‌ بیشترین‌ مایه‌ آزارم‌این‌ است‌ كه‌ هنوز هم‌ نتوانسته‌ام‌ از شر طعنه‌ها ومتلك‌های‌ دیگران‌ خلاص‌ شوم‌. آری‌ همان‌جفنگیاتی‌ كه‌ زندگیم‌ را نابود كرد و من‌ به‌ آن‌هابیشتر اهمیت‌ می‌دادم‌ تا استدلال‌های‌ خودمجید، امروز هم‌ عرصه‌ را چنان‌ بر من‌ تنگ‌كرده‌اند كه‌ تا مرز جنون‌ فاصله‌ای‌ ندارم‌.
حالا می‌فهمم‌ كه‌ عشق‌ چه‌ معجون‌ غریبی‌ ست‌.عشقی‌ كه‌ من‌ از آن‌ گرم‌ بودم‌ اما آنقدر به‌ گرمایش‌خو كرده‌ بودم‌ كه‌ آن‌ راامری‌ عادی‌ و حق‌ طبیعی‌خودم‌ می‌دانستم‌. چه‌ می‌شد اگر آنقدر نادان‌نبودم‌ و می‌دانستم‌ كه‌ ظرفیت‌ تحمل‌ هر انسانی‌،هر چه‌ قدر هم‌ بزرگ‌ و بی‌ انتها، بالا خره‌اندازه‌ای‌ دارد€ دیگر سالهاست‌ كه‌ داشتنش‌ برایم‌خواب‌ و خیال‌ شده‌ و هر وقت‌ او را كه‌ حالا برای‌خودش‌ مهندس‌ یك‌ كارخانه‌ است‌ با همسرش‌می‌بینم‌ روزهاو هفته‌ها دیوانه‌وار زار می‌زنم‌ وخودم‌ را كه‌ حتی‌ نمی‌توانم‌ لب‌ به‌ شكوه‌ و درددل‌ باز كنم‌، بدبخت‌ترین‌ موجود عالم‌ می‌بینم‌.آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ دیگر مطمئن‌ می‌شوم‌ هرگزنمی‌توانم‌ جای‌ او را هزاران‌ طبل‌ تو خالی‌ چون‌شاهرخ‌ پر كنم‌.
منبع : مجله خانواده سبز