پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


یک داستان جدی


یک داستان جدی
● درباره نویسنده
او در گوته بورگ (Goteborg) سوئد به دنیا آمد. پدرش مهندسی آلمانی بود و او در كودكی خود را در شهر لیسبون (پرتغال) سپری كرده و بالاخره در ۱۹۱۴ به آلمان آمدند. كوزنبرگ در ابتدا می‌خواست نقاش شود. اما بعدا‌ً در دانشگاه شهر مونیخ در رشته تاریخ هنر به تحصیل پرداخت و در ۱۹۳۱ كتابی درباره نقاش ایتالیایی، روسوفیور رنتینو (Rosso Fiorention) منتشر كرد. پانزده سال ساكن برلین بود. ابتدا در مقام منتقد هنری و بعدا‌ً به عنوان سردبیر روزنامه. او داستانهایی نوشت كه به تدریج در مجموعه‌های مختلف با نامهای «رویای آبی» (۱۹۴۲) «گلهای آفتابگردان» (۱۹۵۱) و... انتشار یافت. نثر عجیب و غریب و طنزآمیز او اگرچه رنگ تخیل و سورئال دارد، اما بسیار روشن و دقیق است.
از سال ۱۹۴۷ به عنوان ویراستار مستقل و نویسنده، در شهرهای مونیخ و هامبورگ به فعالیت پرداخت و در انتشارات معروف روولت (rowohlt) ‌تك‌نگاری‌های ارزنده‌ای درباره چهره‌های ادبی آلمان و جهان با نظارت وی انتشار یافت.
علاقه كوزنبرگ به هنر گروتسك، بویژه در داستانهای كوتاه عجیب و غریب و در عین حال مضحكی كه نگاشته، جلوه‌گر شده است. او در این داستانها رویا را با واقعیت، امور واقعی را با خیال به شیوه‌ای طنزآمیز و در عین حال كنایه‌آمیز در هم می‌آمیزد.
كوزنبرگ علاوه بر موارد فوق، نمایشنامه‌های رادیویی نیز می‌نوشته و مقاله‌نویسی صاحب سبك و مترجمی توانا نیز بوده است. مرگ وی در سال ۱۹۸۳ در هامبورگ اتفاق افتاد.
نویسنده‌ای به نام زیگریست از راه نوشتن داستانهای خنده‌دار امرار معاش می‌كرد. این داستانها آنقدر برای خودش جالب و بامزه بودند كه هنگام نوشتن آنها، شكلكهای عجیب و غریبی درمی‌آورد و به‌ آرامی با خودش می‌خندید. این آثار در نظر خواننده‌هایش نیز جالب و بامزه بودند. و از آنجا كه مردم به شادی علاقه‌ای وافر دارند، درآمد زیگریست نسبتا‌ً خوب بود.
سرانجام یك روز، دیگر از نوشتن داستانهای كمیك خسته شد و عزمش را جزم كرد تا داستانی جدی به رشته تحریر درآورد. اما این كار عملا‌ً آنقدرها كه فكر می‌كرد كار ساده‌ای نبود. قلم او كه به مطایبه‌نویسی و شوخ‌طبعی خو گرفته بود، دائما‌ً سعی داشت خود را از كنترل صاحبش خلاص كرده ودر جایی كه مناسبت چندانی نداشت نكته‌ای خنده‌دار را ثبت كند. تنها وقتی كه زیگریست قلم جدیدی خرید، توانست از آن وضعیت ناخوشایند خلاصی یابد و كار نوشتنش پیشرفت خوبی پیدا كند.
پنج هفته تمام نویسنده ما پشت میز تحریر نشست، هیچ شكلكی از خود درنیاورد، چهره‌اش رنگ خنده به خود ندید هر روز دو صفحه به زیور طبع آراسته كرد، تا اینكه بالاخره كار نوشتن این داستان جدی به پایان رسید. حالا وقتش رسیده بود كه زیگریست داستانش را طبق رسمی دیرینه برای دوستانش بخواند تا تأثیرش را روی آنها بیازماید. او به این كار عنایت خاصی داشت، زیرا معتقد بود كه اظهار نظرهای شفاهی دید كلی را در اختیار خالق اثر می‌گذارد كه وی در جریان خلق اثر از دست یافتن به آن ناتوان است. علاوه بر این، در این فرصت، او كل داستان را برای اولین بار می‌شنید. زیرا از آنجا كه او پیچ و خمهای داستان را به تدریج و بنا به مصلحتهای داستان‌نویسی روی كاغذ آورده بود، ماجرای آن در كل‍ّیتش برای او به طور دقیق روشن نبود. ابتدا داستان را تته پته می‌خواند، زیرا از این واهمه داشت كه ستایشگران هنر فكاهی را دچار سرخوردگی دردناكی كند. اما بعد از مدتی، الهه هنر به یاری‌اش شتافت و به صدایش توان و قدرت بخشید. طبعا‌ً آن خنده‌هایی كه قبلا‌ً از نهاد دوستان برمی‌خواست و داستان‌خوانی‌اش را با وقفه روبرو می‌كرد دیگر محو شده بود. در عوض، سكوتی حاكم شده بود كه راه هر گونه تعبیر و تفسیر در مورد داستان را می‌بست.
زیگریست جزو آن دسته از داستان‌خوان‌هایی نبود كه مدام به شنوندگانش نگاه می‌‌كنند. اما وقتی به طور اتفاقی نگاهی به جمع انداخت، با ناراحتی متوجه شد كه دو نفر از دوستانش به خواب فرو رفته‌اند. این مسئله برایش خیلی دردآور بود. اما به روی خودش نیاورد و به خواندن ادامه داد. عیب كار در كجا بود؟ آیا آن دو نفر كه اكنون صدای خرخرشان بلند شده بود مقصر بودند، یا خواندش ایراد داشت، یا اینكه اصلا‌ً عیب از خود داستان بود؟
در هر صورت نتیجه این بود كه خستگی و خواب‌آلودگی، زیگریست را هم دربرگرفت. طوریكه صدایش رفته رفته ضعیف‌تر شد و سرانجام در وسط جمله‌ای طولانی و ادیبانه به سكوت تبدیل شد. پلكهایش سنگین شد. دستنوشته از دستانش روی زمین فرو افتاد. بعد از چند ثانیه انگار یادش آمد كه میزبان و نویسنده مجلس است. بنابراین، چشمهایش را برای آخرین بار باز كرد و دید كه همه دوستانش به خواب رفته‌اند. بعد خواب او را نیز ربود.
شاید كسی باور نكند. اما حقیقت این است كه همهٔ آن جمع تا صبح روز بعد یكسره خوابیدند. هنگامیكه دوستان بیدار شدند، دستها را به طرفی و پاها را به طرف دیگر كشیدند و خمیازه سر دادند خورشید به اتاق می‌تابید. بیرون از خانه چند ساعتی بود كه كار روزانه آغاز شده بود. دوستان زیگریست هم مثل همه آدمهای باریك‌بین، فورا‌ً به دستاورد این داستان پی برده بودند. آری، زیگریست موفق به خلق اثری شده بود كه خواننده یا شنونده را با قدرتی خارق‌العاده به خوابی عمیق فرو می‌برد. عجب هدیه‌ای برای بشریت به ارمغان آورده بود!
داستان زیگریست به چاپ رسید و با استقبال بی‌نظیری روبرو شد. روی میز هر خانه، زیر بالش هر كسی این اثر خواب‌آور جای خودش را پیدا كرد. مریض و سالم هر كدام به فراخور حالش با خواندن آن به خواب می‌رفت. هر كس این داستان را می‌شنید به صلاحش بود كه بدون مقاومت خود را به آن بسپارد، چون بی‌شك در برابر واژه‌های چرت‌آور داستان توان مقاومت نداشت. بدین ترتیب، زیگریست كم‌كم نه تنها به مردی متمول، بلكه به نیكوكاری والامقام تبدیل شد.
البته در این قضیه یك چیز عجیب و غیر قابل فهم بود؛ هیچ كس نمی‌دانست كه داستان چطور پایان می‌یافت. چون هیچكدام از خوانندگان تا صفحه آخر آن پیش نرفته بود. آدمهایی كه اعصابی سالم داشتند، با خواندن اولین صفحات به خواب می‌رفتند. عصبیها تعداد صفحات بیشتری را می‌خواندند و در مواردی كه خوانندگان، بی‌خوابیهای مزمنی داشتند، حتی موفق به خواندن نیمی از صفحات داستان می‌شدند. یعنی به صفحه معروف سی‌ و پنج می‌رسیدند، كه این موهبت تنها نصیب برگزیدگان می‌شد. اینكه عده‌‌ای از افراد زیرك تنها به خواندن بخش پایانی داستان مبادرت ورزیده بودند نیز كمكی به آنها نمی‌كرد. به محض اینكه بیدار می‌شدند، دیگر هیچ چیز را به یاد نمی‌آوردند. نتیجه این شد كه درباره پایان این اثر خواب‌آور، شایعه‌های ضد و نقیضی بر سر زبانها افتاده بود و تقاضاهای زیادی از هر طرف متوجه زیگریست بود تا زبان بگشاید و نظر قطعی و درست را بگوید. اما او چنین كاری نكرد. بلكه در سكوت پر رمز و رازی فرو رفت كه چندان هم برایش بدنبود. در واقع، خود او هم در این باره چیزی برای گفتن نداشت. چون خودش هم نمی‌دانست كه داستان با خوابی عمیق تمام می‌شود.
منبع : سورۀ مهر