یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


پدر


پدر
فروئیم گراخ یک بار ازدواج کرده بود. این مربوط به مدت‌ها پیش است- از آن موقع بیست سال می‌گذرد. زنش برایش دختری به دنیا آورده و خودش سر زا رفته بود. اسم دخترک را باسیا۱ گذاشتند. مادربزرگِ مادری‌اش در تولچین۲ زندگی می‌کرد. پیرزن دلِ خوشی از دامادش نداشت. می‌گفت:«فروئیمِ گاریچی، اسب‌های سیاه دارد، ولی دلش از پوست اسب‌هایش سیاه‌تر است.»
پیرزن دل خوشی از دامادش نداشت و دخترک تازه به دنیا آمده را با خودش برد. بیست سال با این دختر زندگی کرد و بعد از دنیا رفت. آن‌وقت باسیا برگشت پیش پدرش. ماجرا این‌طور شروع شد.
روز چهارشنبة پنجم ماه، فروئیم با گاری از انبارهای شرکت دریفوس۳ گندم به بندر می‌برد تا بار کالدونیا۴ کند. هوا که تاریک شد، دست از کار کشید و به سمت خانه به راه افتاد. نبش خیابان پراخوروفسکایا۵ به ایوان پیاتیروبلِ۶ نعل‌بند برخورد.
ایوان پیاتیروبل گفت:«سلام، گراخ! یک زن دارد در خانه‌ات را می‌کوبد.» گراخ به راهش ادامه داد و زن غول‌پیکری را دید که توی حیاط ایستاده بود. لمبرهای عظیم داشت، و گونه‌های قرمز آجری.
زن با صدای کلفت گو‌ش‌خراشی فریاد زد: «پاپا! بر شیطان لعنت، حوصله‌ام حسابی سر رفته! تمام روز منتظر بودم... می‌دانی، مامان‌بزرگ در تولچین از دنیا رفت.»
گراخ روی گاری ایستاده بود و زل زده بود به دخترش.
با ناامیدی فریاد زد: «این‌قدر جلو اسب‌ها ورجه وو‌رجه نکن! آن افسار را بگیر ببینم! می‌خواهی اسب‌ها را به کشتن بدهی؟»
گراخ ایستاده بود روی گاری و شلاقش را تکان می‌داد. باسیا افسار اسبِ بسته به مال‌بند را گرفت و اسب‌ها را به اصطبل برد. زین و برگشان را باز کرد و رفت خودش را در آشپزخانه مشغول کند. پاپیچ‌های پدرش را روی بند پهن کرد، قوری دودزده را با ماسه سایید، و کوفتة بزرگی را توی قابلمة چدنی گرم کرد.
گفت: «پاپا، چه گرد و خاک وحشتناکی!» پوست‌های گوسفند بو گرفته را از روی زمین برداشت و از پنجره بیرون انداخت. فریاد زد: «ولی من از شر این گرد و خاک خلاص می‌شوم!» و غذای پدرش را گذاشت جلواش.
پیرمرد ودکا را با قوری لعابی سرکشید و کوفته‌اش را، که بوی خوش روزهای کودکی را می‌داد، خورد. بعد شلاقش را برداشت و از در بیرون رفت. باسیا هم دنبالش رفت بیرون. یک جفت پوتین مردانه پوشیده بود، با پیراهنی نارنجی رنگ، وکلاهی که رویش پر از پرنده بود، و بغل دست پدرش روی نیمکت نشست. غروب قوز کرده از کنار نیمکت گذشت؛ چشمِ درخشان غروب در دریای آن‌ سوی پِرِسیپ افتاد، و آسمان قرمز بود، به رنگ روزهای قرمزی تقویم. همة داد و ستدها در خیابان دالنیتسکایا۷ تمام شده بود، و تبه‌کارها در خیابان پُر سایه به‌طرف فاحشه خانة ایوُشکا ساموئلسن۸ می‌رفتند. سوار درشکه‌های لاک و الکل خورده بودند و، عین مرغ‌های مگس، کُت‌های رنگ‌وارنگ پوشیده بودند. چشم‌های‌شان از حدقه بیرون زده بود، یک پای‌شان را روی رکاب گذاشته بودند، و دسته گل‌های پیچیده در زرورق را در دست‌های آهنین خود گرفته بودند. درشکه‌های لاک و الکل خورده با سرعت گام‌های انسان حرکت می‌کردند، و توی هر درشکه مردی با دسته گلی نشسته بود؛ سورچی‌ها، که روی نیمکت‌های بلندشان سیخ نشسته بودند، همه، مثل ساقدوش‌های توی عروسی، فُکل زده بودند. پیرزن‌های یهودی، که کلاه‌های بی‌لبه به سر داشتند، با رخوت گذرِ هر روزة این صف را تماشا می‌کردند- این پیرزن‌های یهودی نسبت به همه ‌چیز بی‌اعتنا بودند، فقط پسرهای مغازه‌دارها و کارگرهای بار‌انداز بودند که به شاه‌های مولداوانکا غبطه می‌خوردند.
سالومونچیک کاپلون۹ پسرِ بقال، و مونیا آرتیلریست۱۰، که پدرش قاچاقچی بود، از آن‌هایی بودند که سعی می‌کردند شکوهِ موفقیت دیگران چشمشان را نگیرد. هر دو، مثل دخترهایی که تازه عشق را کشف کرده باشند، وقتی از کنار باسیا رد می‌شدند پیچ و تاب می‌خوردند. زیر گوش هم پچ پچ می‌کردند و با دست‌های‌شان ادا درمی‌آوردند که اگر باسیا دلش بخواهد، چطور او را در آغوش می‌گیرند. و باسیا بلافاصله دلش خواست، چون دختر ساده‌دلی بود از تولچین، شهری کوچک، خود‌بین و تنگ‌نظر. شیرین پنج پوت۱۱ و چند کیلو بالا وزن داشت، تمام عمرش بین بچه‌های شرور سمسارهای پادولیان۱۲، کتاب‌فروش‌های دوره‌گرد، و چوب‌فروش‌ها زندگی کرده بود، و به عمرش کسی مثل سالومونچیک کاپلون را ندیده بود. برای همین تا او را دید، بنا کرد پاهای چاقش را، که داشت توی آن پوتین‌های مردانه می‌ترکید، لخ‌لخ کشیدن، و با صدای رعد آسایی به پدرش گفت: «پاپا! آن آقا را ببین چقدر ناز است! ببین چه پاهای عروسکی کوچولویی دارد! می‌توانم بخورمشان!»
یهودی پیری به اسم گالوبچیک۱۳، که بغل‌دستشان نشسته بود، گفت:«آهان، آقای گراخ. می‌بینم که بچه‌ات هوس کرده توی علفزار پرسه بزند.»
فروئیم شلاقش را کمی پیچاند و به گالوبچیک گفت: «همین را کم داشتم!» و رفت خانه که بخوابد، و به خواب عمیقی فرو رفت چون حرف پیرمرد را باور نکرده بود. حرف پیرمرد را باور نکرده بود، ولی معلوم شد حسابی در اشتباه بوده. حق با گالوبچیک بود. گالوبچیک دلال ازدواج خیابان ما بود، شب‌ها برای پولدارهایی که از دنیا رفته بودند دعا می‌خواند، و از همة زیر و بم زندگی خبر داشت. فروئیم گراخ اشتباه می‌کرد. حق با گالوبچیک بود.
واقعیت‌اش را بخواهید، از آن روز به بعد باسیا همة غروب‌ها را بیرون در خانه‌شان می‌گذراند. می‌نشست روی نیمکت، و برای خودش جهزیه می‌دوخت. زن‌های آبستن کنارش می‌نشستند. یک عالم کرباس روی زانوهای قوی چنبری‌اش پهن بود. زن‌های آبستن پر از انواع و اقسام چیزها بودند، مثل پستان گاو در علفزار که از شیر گلگون بهاری پر می‌شود، و آن‌وقت شوهر‌های‌شان، یکی‌یکی، از سر کار برمی‌گشتند. شوهرهای زن‌های دعوایی ریش‌های آشفته‌شان را زیر فوارة آب می‌چکاندند، و بعد برای پیرزن‌های قوزی راه باز می‌کردند. پیرزن‌ها بچه‌های شیر‌خوارة تپل را توی نهرها می‌شستند، با دست به لمبرهای براق نوه‌هایشان می‌زدند، و دامن‌های نخ‌نمای‌شان را دور آن‌ها می‌پیچیدند‌. و باسیای اهل تولچین زندگی را در مولداوانکا، مادر سخاوتمند ما، این‌طور می‌دید، پر از بچه‌های شیر‌خواره، لباس‌های کهنة آویخته بر بندها، و شب‌های زناشویی سرشار از آراستگی شهرهای بزرگ و خستگی‌ناپذیری سربازها. دخترک برای خودش هم چنین زندگی‌ای می‌خواست، ولی خیلی زود فهمید که دختر گراخ یک چشم نمی‌تواند توقع داشته باشد شوهر خوبی گیرش بیاید. از آن به بعد، دیگر به پدرش نگفت «پدر.»
شب‌ها سرش فریاد می‌زد:«آهای دزد موقرمز! آهای دزد موقرمز! بیا غذایت را کوفت کن!»
و این ماجرا تا وقتی باسیا برای خودش شش ‌تا پیراهن خواب و شش تا تنکه با تور دوزی دانتل دوخت ادامه‌ داشت. لبة تور را که دوخت، زد زیر گریه و، با صدای نازک و آهسته‌ای که هیچ ربطی به صدای همیشگی‌اش نداشت، از پشت پردة اشک به گراخِ استوار گفت: «هر دختری در زندگی دلش به چیزی خوش است.» گفت: «فقط من هستم که باید مثل نگهبان شب توی انبار یک نفر دیگر بخوابم. پاپا، یک کاری برایم بکن، وگرنه خودم را می‌کُشم!»
گراخ حرف‌های دخترش را تا آخر شنید، و فردای آن روز بالاپوشی از پارچة بادبانی پوشید و به دیدن کاپلونِ بقال در میدان پریوُژنایا۱۴ رفت.
تابلو طلایی‌رنگی بالای مغازة کاپلون می‌درخشید. بهترین مغازة میدان پریوُژنایا بود. داخل مغازه پر از رایحة دریاهای دور و زندگی‌های شگفت‌انگیزِ ناشناخته بود. پسر بچه‌ای با آبپاش انتهای خنکِ مغازه را آبپاشی می‌کرد، و آوازی می‌خواند که فقط بزرگترها مجاز بودند بخوانند. سالومونچیک، پسر صاحب مغازه، پشت دخل ایستاده بود. روی پیشخوان زیتونِ یونان، کرة مارسی، دانة قهوه، شراب مالاگای لیسبون۱۵، ساردین‌های شرکت «فیلیپ و کانو»۱۶ و فلفل قرمز چیده بودند. خودِ کاپلون با عرق‌گیر توی ایوانی که دور تا دورش را شیشه گرفته بودند در آفتاب نشسته بود و هندوانه می‌خورد، هندوانة قرمز با تخم‌های سیاه، تخم‌هایی کشیده شبیه چشم‌های دخترهای آب‌زیر‌کاه چینی. شکم کاپلون در آفتاب روی میز افتاده بود، و آفتاب نمی‌توانست هیچ بلایی سرش بیاورد. ولی آن‌وقت چشم بقال به گراخ با بالا‌پوشِ پارچة بادبانی‌اش افتاد و رنگ از رویش پرید.
گفت:«صبح شما بخیر، موسیو گراخ،» و برای او جا باز کرد. «گالوبچیک به من گفت که از این طرف‌ها می‌آیید. برای‌تان نیم کیلو چای فرد اعلا آماده کرده‌ام!»
و بنا کرد به حرف زدن دربارة یک‌جور چای جدید که کشتی‌های هلندی به اودسا آورده بودند. گراخ با حوصله به حرف‌هایش گوش کرد، ولی بعد حرفش را قطع کرد، چون آدم ساده‌ای بود و شیله‌پیله توی کارش نبود.
فروئیم گفت:«من آدم ساده‌ای هستم و شیله‌پیله توی کارم نیست. همیشه پیش اسب‌هایم هستم و سخت کار می‌کنم. حاضرم چند دست ملافة نو و چند تا سکه خرج باسیا کنم، و لازم به گفتن نیست که خودم پشت سرش ایستاده‌ام- هر کسی هم که فکر می‌کند این‌ها کافی نیست می‌تواند برود به جهنم!»
کاپلون، که بازوی گاریچی را نوازش می‌کرد، تند‌تند گفت:«چرا ما باید برویم جهنم؟ این حرف‌ها ضرورتی ندارد، موسیو گراخ. ما شما را خوب می‌شناسیم و می‌دانیم که دستِ کمک دارید، حالا بگذریم که ممکن است حرف‌های‌تان به آدم بَر بخورد- خُب، شما خاخامِ کراکوف نیستید، البته خود من هم با خواهرزادة موسای مونته‌فیوره‌ای۱۷ زیر حجلة ازدواج نایستاده‌ام، ولی ما باید مراعات کنیم... باید مراعاتِ حال مادام کاپلون را بکنیم، خانم موقری است- خدا هم نمی‌داند که این زن چه می‌خواهد...»
گراخ حرف بقال را قطع کرد:«من می‌دانم، می‌دانم که سالومونچیک باسیای من را می‌خواهد. ولی مادام کاپلون من را نمی‌خواهد.»
«درست است! من تو را نمی‌خواهم.» این صدای فریاد مادام کاپلون بود که کنار در ایستاده بود و گوش می‌کرد، و یک‌پارچه آتش، با سینه‌ای که مدام بالا و پایین می‌رفت، وارد ایوان شیشه‌ای شد. «من تو را نمی‌خواهم، گراخ، همان‌طور که آدمیزاد مرگ را نمی‌خواهد! من تو را نمی‌خواهم، همان‌طور که عروس نمی‌خواهد صورت‌اش پر از جوش بشود! یادت باشد که مرحوم بابابزرگ عزیز ما بقال بود، و ما باید اصل و نسب‌مان را حفظ کنیم.»
گراخ به مادام کاپلونِ برافروخته گفت: «شما می‌توانید اصل و نسب‌تان را حفظ کنید،» و رفت خانه.
باسیا با لباس نارنجی‌رنگش منتظر او بود. ولی پیرمرد، بی‌آن‌که حتی نگاهی به او بیندازد، پوستینی زیر گاری پهن کرد و گرفت خوابید، و تا وقتی که دست قدرتمند باسیا او را از زیر گاری بیرون کشید، خواب بود.
دختر به زمزمه- زمزمه‌ای که ابداً شبیه زمزمه‌های معمولش نبود- گفت: «ای دزد موقرمز! من چرا باید با این اخلاق تو سر کنم. دزد موقرمزر، چرا عین کندة درخت ساکتی؟»
گراخ به او گفت: «باسیا! سالومونچیک تو را می‌خواهد، ولی مادام کاپلون من را نمی‌خواهد. دختر یک بقال را می‌خواهد!»
پیرمرد پوستینش را مرتب کرد و دوباره خزید زیر گاری، و باسیا دوان‌دوان از حیاط بیرون رفت.
همة این‌ها در یک روز شبات اتفاق افتاد،در یک روز استراحت. چشم ارغوانی غروب، که روی زمین می‌گشت، عصرهنگام به گراخ افتاد که زیر گاری‌اش خروپف می‌کرد. پرتوی بی‌دلیل بر مرد خفته تابید، و با ملامتِ سوزانش او را به سوی خیابان دالنیتسکایا راند که خاک آلود و درخشان بود، چون چاودار سبز در باد. تاتارها در خیابان دالنیتسکایا راه می‌رفتند، تاتارها و ترک‌ها با ملاهایشان. از زیارت مکه بر می‌گشتند و به خانه‌های‌شان در استپ‌های اورنبورگ۱۸ و ماورای قفقاز۱۹ می‌رفتند. کشتی بخاری آن‌ها را به اودسا آورده بود، و از بندر به مهمانخانة لیوبکا اشنایوایس، ملقب به لیوبکای قزاق، می‌رفتند. تاتارها عباهای راه راهِ شق و رق به تن داشتند، و خیابان‌ها را با عرقِ بُرنزی بیابان‌ها می‌پوشاندند. دور فینه‌های‌شان حوله‌های سفید پیچیده بودند، به نشانة آن‌که به زیارت کعبة پیامبر نایل شده‌اند. زائران تا نبش خیابان رفتند و به سمت خانة لیوبکا پیچیدند، ولی نتوانستند داخل شوند چون جمعیت زیادی جلو دروازه جمع شده بودند. لیوبکا اشنایوایس، که کیفش به شانه‌اش آویزان بود، موژیک مستی را کتک می‌زد، و او را به سمت خیابان هل می‌داد. با مشتش، که آن را مثل دایرة زنگی سفت نگه داشته بود، به صورت موژیک می‌کوفت، و با دست دیگرش او را سرپا نگه داشته بود که نیفتد. رشته‌های خون از لای دندان‌های موژیک راه افتاده بود و از کنار گوش‌هایش می‌گذشت گیج و پریشان بود، طوری به لیوبکا نگاه می‌کرد انگار او پاک غریبه باشد. آن‌ وقت روی سنگ‌ها ولو شد و خوابش برد. لیوبکا لگدی حواله اش کرد و برگشت توی مغازه اش. ییفزل، نگهبانش، دروازه را پشت سرش بست، و برای فروئیم گراخ، که از آن‌جا رد می‌شد، دست تکان داد.
فریاد زد: «سلام‌، گراخ! اگر می‌خواهی یک چشمة واقعی از زندگی را ببینی، بیا توی حیاط ما- کلی می‌خندی!»
و نگهبان گراخ را برد پای دیواری که زائرهایی که شب پیش رسیده بودند آن‌جا اتراق کرده بودند. پیرمرد ترکی با عمامة سبز، پیرمرد ترکی سبز و سبک چون برگ روی علف‌ها دراز کشیده بود. سر تا پایش را دانه‌های مروارید گونِ عرق پوشانده بود، به سختی نفس می‌کشید، و چشم‌هایش در چشم‌خانه می‌چرخید.
ییفزل نشانِ روی کتِ مندرسش را مرتب کرد و گفت: «ایناهاش! این هم یک صحنه از اپرای واقعی «بیماری ترکی». این پیرمرد دارد می‌میرد، ولی کسی نباید دکتر خبر کند، چون آن‌ها معتقدند هرکس در راه برگشت از خانة خدای محمدی بمیرد آدم خوشبخت و متمکنی است...» ییفزل رو کرد به پیرمرد محتضر و فریاد زد:«حلوا! دکتر آمده معالجه‌ات کند!» و زد زیر خنده.
پیرمرد ترک با هراس و نفرتی کودکانه به نگهبان نگاه کرد، و رویش را برگرداند. ییفزل، مشعوف از کاری که کرده بود، گراخ را به سرداب شراب در آن سوی حیاط برد. در سرداب، چراغ‌ها را دیگر روشن کرده بودند، و صدای موسیقی به گوش می‌رسید. یهودی‌های پیر با ریش‌های انبوه آهنگ‌های رومانیایی و یهودی می‌نواختند. مندل کریک سرِ میزی نشسته بود و در پیالة سبزرنگی شراب می‌نوشید، و تعریف می‌کرد که چطور پسرهای خودش- بنیا پسر بزرگش، و لیوفکا که از همه کوچکتر بود- زده‌اند او را ناقص کرده‌اند. با صدایی خش‌دار و ترسناک داستانش را فریاد می‌کرد، دندان‌های خردشده‌اش را نشان می‌داد، و می‌گذاشت دور و بری‌هایش به جراحت‌های شکمش دست بزنند. صدیق‌های والهینیا۲۰، با صورت‌های چینی مانند، پشت صندلی مندل کریک ایستاده بودند و مات و مبهوت به لاف‌های او گوش می‌کردند. از همة حرف‌هایش حیرت می‌کردند، و گراخ برای همین از آن‌ها بدش می‌آمد.
زیر لب گفت:«لاف‌زنِ پیر!» و دستور داد برایش شراب بیاورند.
آن‌وقت فروئیم صاحب مهمان‌خانه، لیوبکای قزاق، را صدا کرد. لیوبکا دم در ایستاده بود و فحش‌های آبدار می‌داد و پیک‌های ودکا را پشت هم بالا می‌انداخت.
چپ‌چپ به فروئیم نگاه کرد و سرش فریاد کشید:«چیه!»
فروئیم به او اشاره ‌کرد که بیاید کنارش بنشیند، و گفت: «مادام لیوبکا. شما زن باهوشی هستید، و من آمده‌ام پیش شما انگار رفته باشم پیش مادر خودم. من به شما ایمان دارم، مادام لیوبکا- اول خدا، و بعد شما.»
لیوبکا فریاد زد: «چی می‌خواهی؟» و به سرعت سرداب را دور زد و آمد کنار او نشست.
گراخ گفت: «توی مهاجرنشین‌ها، آلمانی‌ها محصول گندم خوبی برداشت می‌کنند، ولی در قسطنطنیه بقال‌ها جنس‌های‌شان را مفت می‌فروشند. در قسطنطنیه یک پوت زیتون را می‌شود به سه روبل خرید، و بعد آن را در این‌جا کیلویی شصت کوپک فروخت! کار و بار بقا‌ل‌ها واقعاً سکه است، مادام لیوبکا، حسابی پروار شده‌اند، و اگر با آن‌ها خوب تا کنید، احتمالاً نانتان توی روغن است. اما من توی این کار تک و تنها هستم، مرحومِ لیوفکابیک۲۱ از دنیا رفته، و کسی نمانده که به او متوسل شوم، مثل خدا در آسمان‌ها تک و تنها هستم.»
لیوبکا به او گفت: «بنیا کریک! سرِ قضیة تارتاکوفسکی به بنیا متوسل شدی، چرا نمی‌روی سراغ بنیا؟»
گراخ حیرت‌زده، تکرار کرد: «بیناکریک؟ حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم او هم عزب است.»
لیوبکا گفت:«آره عزب است. کاری کن که باسیا را بگیرد، بهش پول بده، باهاش کنار بیا.»
پیرمرد مثل پژواک صدا، پژواکی دور، تکرار کرد:«بنیا کریک. یادِ او نبودم.»
فروئیم گراخ از جا بلند شد، آهسته حرف می‌زد و تته‌پته می‌کرد. لیوبکا راه افتاد، و او هم دنبالش رفت. از عرض حیاط گذشتند و رفتند بالا به طبقة دوم. در طبقة دوم، زن‌هایی که لیوبکا برای مهمان‌هایش نگه می‌داشت زندگی‌ می‌کردند.
لیوبکا به گراخ گفت:«داماد ما پیش کاتیوشاست. توی راهرو منتظرم بمان!» و رفت سمت اتاق انتهای راهرو، که بنیا در آن با زنی به اسم کاتیوشا توی رختخواب بود.
لیوبکا به مرد جوان گفت: «قربان صدقه رفتن دیگر بس است! اول باید سر و سامان بگیری، بنچیک، و بعد می‌توانی تا دلت می خواهد قربان صدقه بروی. فروئیم گراخ دنبالت می‌گردد. برای کاری یک مرد لازم دارد، ولی کسی را پیدا نمی‌کند.»
بعد هرچه دربارة باسیا و قضیة گراخ می‌دانست برایش تعریف کرد.
بنیا ملافه را روی پاهای لخت کاتیوشا کشید و گفت: «درباره‌اش فکر می‌کنم. درباره‌اش فکر می‌کنم. بگذار پیرمرد یک کم منتظر بماند.»
لیوبکا به گراخ، که هنوز توی راهرو ایستاده بود، گفت: «یک کم منتظر بمان. یک کم منتظر بمان دارد درباره‌اش فکر می‌کند.»
لیوبکا برای گراخ صندلی آورد، و او در انتظار بی‌پایان فرو رفت. مثل موژیکی در اداره‌ای دولتی، با شکیبایی منتظر ماند. آن طرف دیوار، کاتیوشا ناله می‌کرد و یکهو می‌زد زیر خنده. پیرمرد دوساعتی چُرتش برد، شاید هم بیشتر. مدت‌ها از عصر گذشته و شب شده بود. آسمان سیاه شده، و راه‌های شیری‌اش پر از طلا و درخشش و خنکا شده بود. درِ سرداب لیوبکا را دیگر قفل کرده بودند، مست‌ها مثل اثاثیة شکسته توی حیاط ولو شده بودند، و ملای پیر با عمامة سبز حوالی نیمه‌شب مرده بود. آن‌وقت صدای موسیقی از سمت دریا به گوش می‌رسید- بوق‌ها شیپورهای شکارِ کشتی‌های انگلیسی- صدای موسیقی از سمت دریا آمد و محو شد، ولی کاتیوشای خستگی ناپذیر، همچنان بهشت گلی‌رنگِ روسی‌اش را به روی بنیا کریک گشوده بود. در آن سوی دیوار ناله می‌کرد و یکهو می‌زد زیر خنده. فروئیم پیر بی‌حرکت جلو در اتاق او نشسته بود. تا ساعت یک صبح منتظر ماند، بعد در زد.
با صدای بلند گفت:«هِی! من را دست انداخته‌ای؟»
بنیا عاقبت در را باز کرد.
دستپاچه، در حالی که لبخند بر لب داشت و خودش را با ملافه‌ای می‌پوشاند، گفت: «موسیو گراخ! وقتی جوانیم، دخترها به چشم‌مان انگار مالی هستند، ولی آن‌ها فقط کاه هستند که خود به خود آتش می‌گیرد.»
لباس پوشید، تختخواب کاتیوشا را مرتب کرد، بالشش را تکاند، و با پیرمرد رفت توی خیابان، آن‌قدر راه رفتند تا به گورستان روس‌ها رسیدند، و در گورستان منافع بنیا کریک و گراخ تبهکار پیرو خشن با هم تلاقی کرد: منافع‌شان با هم تلاقی کرد چون باسیا برای شوهر آینده‌اش سه‌ هزار روبل جهاز می‌آورد، با دوتا اسب اصیل، و یک رشته گردنبند مروارید. به این دلیل هم تلاقی کرد که کاپلون مجبور بود به بنیا، شوهر باسیا دو هزار روبل بدهد. گناه کاپلونِ میدان پریوُژنایا نخوت خانوادگی بود. از فروش زیتون‌های قسطنطنیه پول و پله‌ای به هم زده بود، هیچ شفقتی نسبت به عشق اول باسیا نشان نداده بود، و باری همین بود که بنیا تصمیم گرفت وظیفة خلاص کردن کاپلون را از شر آن دوهزار روبل به عهده بگیرد.
به پدرزن آینده‌اش گفت: «پاپا، من این وظیفه را به عهده می‌گیرم. به یاری خدا همة بقال‌ها را به سزای اعمال‌شان می‌رسانیم.»
این کلمات موقع سپیده‌دم ادا شد، وقتی که شب دیگر سپری شده بود. و در این‌جا داستان جدیدی آغاز می‌شود، داستان سقوط خاندان کاپلون، زوال تدریجی آن، داستان ایجاد حریق و تیراندازی در شب. و همة این‌ها- سرنوشت کاپلونِ متکبر و سرنوشت باسیا – همان شب معین شد که پدر باسیا و نامزد ناگهانی‌اش سلانه سلانه از کنار گورستان روس‌ها گذشتند. مرد‌های جوان دخترها را پشت پرچین‌ها می‌کشیدند، و صدای بوسه‌ها روی سنگ قبرها منعکس می‌شد.
ایساک بابل
برگردان: مژده دقیقی
پانویس‌ها:
۱- Basya
۲- Tulchin
۳- Dreyfus
۴- Caledonia
۵- Prokhorovskaya
۶- Ivan Piatirubel
۷- Dalnitskaya
۸- Ioska Samuelson
۹- Solomonchik Kaplun
۱۰- Monya Artillerrist
۱۱- Pood ، واحد قدیمی وزن روسی تقریباً معادل۵/۱۶ کیلوگرم.
۱۲- Podolian
۱۳- Golubchik
۱۴- Privoznaya
۱۵- Lisbon Malaga
۱۶- Philippe and canot
۱۷- Moses Montefiore
۱۸- Orenburg
۱۹- Transcaucasia
۲۰- Volhynia
۲۱- Lyovka bik
عدالت در پرانتز(مجموعة داستان‌های ایساک بابل)
گرد‌آورنده: ناتالی بابل
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه