یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


سپیدارِ وسط‌ِ باغچه


سپیدارِ وسط‌ِ باغچه
مرد شال‌ِ چرك‌مردهٔ‌ پت‌ و پهن‌ و دراز رو چند بار باز كرد و پیچید دور كمرش‌. زیر چشمی‌ منو می‌پایید. دس‌ كشید روی‌ شال‌ و گفت‌: «خوب‌ شد انگار.» پیرهنش‌ رو انداخت‌ روی‌ شال‌اش‌ و نشست‌ رو مَسند و تكیه‌ داد به‌ مُخده‌ و گفت‌: «به‌ لطف‌ خدا و صبر شما جوونا همه‌چی‌ دُرُس‌ می‌شه‌ اینشالا...»
رفتم‌ تو بَحرش‌. تك‌ و توكی‌ تار سفید میون‌ موهای‌ سبیل‌ و ابروهاش‌ دویده ‌بود. هنوزم‌ مثل‌ قدیما، وقتی‌ می‌رفت‌ تو لك‌، دندوناشو رو هم‌ آسیاب‌ می‌كرد و چشاشو ریز می‌كرد و به‌ یه‌ جا زُل‌ می‌زد و موهای‌ روی‌ شقیقه‌اش‌ مثل‌ تیغای‌ جوجه‌ تیغی‌ سیخ‌ می‌شدن‌. تسبیح‌ سیاه‌ و دانه‌ درشتش‌ رو از دور مُچ‌ كُلفت‌ و مو‌ دارش‌ باز كرد و انداخت‌ رو قالی‌، جلوِ پاش‌.
گفت‌: «مُلتفتی‌؟» دوباره‌ تسبیح ‌رو برداشت‌ و گرفت‌ دست‌اش‌.
دلم‌ نمی‌خواست‌ حرف‌ بزنم‌. اونم‌ زبون‌ به‌ دهن‌ گرفت‌. با قوطی‌ كبریت‌ جلو پام‌ وَر می‌رفتم‌. تسبیح‌ رو می‌چرخوند و با حوصله‌ دونه‌ می‌انداخت‌.
گفت‌: «امروز كار و دیگه‌ یه‌ طرفه‌ كنین‌. هرچه‌ كه‌ كش‌ بیاد طعم‌ و جلوه‌اش ‌رو از دَس‌ می‌ده‌. این‌ دود سیاه‌ از كُندهٔ‌ نیم‌‌سوز عشق‌ بُلن‌ شده‌. باس‌ خدا رو شكر كنین‌. فرصت‌ برای‌ اشتباه‌ دیگه‌ نمونده‌. اینو گفتم‌ كه‌ حرف‌ آخرم‌ باشه‌. تو اگه‌ بجنبی‌ می‌بینی‌ كه‌ هنوز خیلی‌ چیزای‌ خوب‌ تو وجودت‌ مونده‌. چیزایی‌ كه ‌ارزش‌ دیدن‌ و رو شدن‌ و تقسیم‌ شدن‌ با دیگران‌ رو داره‌. مُلتفتی‌ چی‌ می‌خوام‌ بگم‌؟ نمی‌خوام‌ مث‌ِ پیرمردا حرفو آن‌قدر تو دهنم‌ بغلتونم‌ كه‌ زبونم‌ تو كام‌ام‌ پیچ ‌بخوره‌. حرف‌ِ حساب‌ كلوم‌ِ سر راست‌ می‌خواد. هر چیزی‌ رو اون‌جوری‌ كه‌ هَس ‌قبول‌ كن‌. هیچ‌ وقت‌ نق‌ نزن‌ و وقت‌ رو هَدر نده‌. همین‌ و والسلام‌.»
قوطی‌ كبریت‌ رو انداختم‌ تو زیر سیگار خالی‌. ویرم‌ گرفت‌ بزنم‌ برم‌ به‌ حیاط‌.
پاهام‌ خواب‌ رفته‌ بودن‌. زانوهام‌ رو مالیدم‌.
گفت‌: «داری‌ پیر می‌شی‌. هی‌ پیری‌، بمیری‌.»
دونه‌های‌ سیاه‌ تسبیح‌ رو میون‌ نرمهٔ‌ انگشتاش‌ نگه‌ می‌داشت‌ و به‌ شون ‌خیره‌ می‌شد و بعد ول‌شون‌ می‌كرد و دونه‌ها می‌افتادن‌ روی‌ هم‌ و تِقی‌ صدا می‌كردن‌. رفتم‌ طرف‌ در. آفتاب‌ از میون‌ پنجره‌ ولو شده‌ بود رو قالی‌. پشنگه‌های ‌آب‌ تو هوا مثل‌ِ ستاره‌های‌ نُقلی‌ می‌درخشیدن‌. پیشونیمو گذاشتم‌ رو تیغهٔ‌ سرد دیوار.
گفتم‌ : «از كی‌ بارون‌ نباریده‌؟»
گفت‌: «اونم‌ كم‌ كم‌ پیداش‌ می‌شه‌.»
چفت‌ِ درِ حیاط‌ باز شد و زن‌ اُمد داخل‌ و چرخید و در رو پشت‌ سرش‌ بست‌. زنبیل‌ پُرش‌ دور پاهاش‌ تاب‌ می‌خورد. از كنار حوض‌ كه‌ رد می‌شد وایستاد زنبیل ‌رو زمین‌ گذاشت‌ و خم‌ شد یه‌ كف‌ دست‌ آب‌ به‌ صورتش‌ پاشید و راه‌ افتاد. وسط ‌راه‌ انگار یاد زنبیل‌ افتاده‌ باشه‌، برگشت‌ طرف‌ حوض‌ و زنبیل ‌رو برداشت‌. یه‌ كف ‌دست‌ آب‌ دیگه‌ برداشت‌ و پاشید تو هوا. و اومد طرف‌ ساختمون‌. صدای‌ دَر راه‌رور و شنیدم‌ و بعد صدا رفت‌ طرف‌ آشپزخونه‌ و دوباره‌ برگشت‌ تو هال‌ و یه‌ كم‌ مكث ‌كرد و باز صدا اومد طرف‌ِ اتاق‌. برگشتم‌ سمت‌ در. تا منو دید خشكش‌ زد. میون‌چارچوب‌ دَر بِروبِر نگام‌ می‌كرد.
مرد غرید: «بیا تو دختر. مگه‌ جن‌ دیدی‌ ؟ شوهرته‌. همونی‌ كه‌ چشم ‌انتظارش‌ بودی‌. حالا دیگه‌ چته‌؟»
زن‌ اومد تو اتاق‌ و یه‌راست‌ رفت‌ وَر دل‌ باباش‌ نشست‌ و زُل‌ زد به‌ او. دكمه‌های‌ مانتوش‌ تا نیمه‌ باز مونده‌ بودن‌. روسری‌ش‌ سُریده‌ بود روی‌ شونه‌هاش‌. گاه‌ به‌ مرد و گاه‌ به‌ جایی‌ بین‌ من‌ و خودش‌ نگاه‌ می‌كرد.
مرد نفس‌ عمیقی‌ كشید و تسبیح ‌رو دوباره‌ دور مُچ‌ دستش‌ تابوند.
زن‌ پرسید: «كی‌ اومدی‌؟»
مرد گفت‌: «چشم‌ات‌ روشن‌ دیگه‌، مردت‌ رسید. به‌ سلامتی‌.»
زن‌ دوباره‌ پرسید: «كی‌ اومدی‌؟»
مرد باز گفت‌: «یه‌ ساعته‌ كه‌ اومده‌ و هنوز دهنش‌ رو باز نكرده‌ كه‌ یه‌ كلوم‌ حرف‌ بزنه‌، الاّ سلام‌. مث‌ همیشه‌. مث‌ اون‌ قدیما. هی‌ ... یادش‌ بخیر.» بعد هر و كر خندید.
زن‌ غرید: «بس‌ كن‌ پدر. واسه‌ مُرغ‌ چه‌ توفیری‌ داره‌ عزا و عروسی‌؟» پا‌ شد رفت‌ جلوِ در ایستاد و تكیه‌شو داد به‌ دیوار و نگاهش‌ رو دوخت‌ به‌ من‌ و گفت‌: «حتماً خیلی‌ حرفام‌ داره‌ برا گفتن‌.»
بعد از پدرش‌ پرسید: «شما چی‌ می‌خواستید پدر؟ سور و سات‌ مهمونی‌؟ گوسفند قربونی‌؟ نقل‌ و نبات‌ و شرینی‌؟»
مرد نهیب‌ زد: «آروم‌ باش‌ دختر. مردت‌ اومده‌ . همه‌ چی‌ دیگه‌ تموم‌ شد. چیزای‌ تازهٔ‌ دیگه‌ای‌ شروع‌ شده‌. مگه‌ این‌ چن‌ سال‌ منتظر كی‌ نشسته‌ بودی‌؟»
زن‌ گفت‌: «تو این‌ خونه‌ همه‌ چی‌ پیدا می‌شه‌ برا پذیرایی‌ از مسافرای‌ گذری‌. مث‌ِ غذاخوری‌های‌ توی‌ِ جاده‌. همه‌ چی‌. حتی‌ جون‌ آدم‌ و عمر آدم‌ و جوونی‌ آدم‌ و نمی‌دونم‌، ظرفای‌ یه‌بار مصرف‌...»
مرد هوار كشید: «بس‌ كن‌.»
دوباره‌ برگشتم‌ رو به‌ حیاط‌. زن‌ از پشت‌ سرم‌ غرید: «دو قورت‌ و نیم‌اشم‌ باقیه‌ حضرت‌ آقا.»
مرد گفت‌: «بس‌ِ دیگه‌. مردت‌ نیومده‌ بجنگه‌. این‌ فرصت‌ رو به‌ جنگ‌ و جدل‌ و لج‌ و لج‌بازی‌ با خودتون‌ تلف‌ نكنید.»
زن‌ گفت‌: «خوب‌ كرده‌ اومده‌. باید تقاص‌ پس‌ بده‌.»
راه‌ افتاد و از در رفت‌ بیرون‌. صدای‌ پاش‌ از تو هال‌ و بعد اتاق‌ بغلی‌ اومد. در كمد و كشوها رو باز می‌كرد و تو شون‌ رو می‌گشت‌ و درشون‌ رو محكم‌ به‌هم‌ می‌زد. صدای‌ پاش‌ اومد تو هال‌ و چن‌ لحظه‌ موند و بعد راه‌ افتاد سمت‌ آشپزخونه‌. برگشتم‌ به‌ پیرمرد نگاه‌ كردم‌. به‌ یه‌ جایی‌ تو هوا نگاه‌ می‌كرد و گاه‌ به‌ گاه‌ به‌ سیگار كُنج‌ لبش‌ پُك‌ می‌زد و دودش ‌رو از سوراخ‌های‌ بینی‌اش‌ می‌داد بیرون‌. زن‌ با یه‌سینی‌ و سه ‌تا لیوان‌ چای‌ و یه‌ پیاله‌ خُرما اومد تو اتاق‌. سینی‌رو گذاشت‌ جلو پدرش‌. پیرهن‌ زرد و دامن‌ سیاه‌ بلندی‌ كه‌ تا مُچ‌ پاش ‌رو پوشونده‌ بود تنش‌ بود. موهاشو از وسط‌ فرق‌ باز كرده‌ بود و ریخته‌ بود روی‌ شونه‌هاش‌. صورت‌مهتابی‌اش‌ تكیده‌ بود.
مرد گفت‌: «پیرشی‌ دخترم‌. اینم‌ بده‌ شوهرت‌.»
گفتم‌: «خودم‌ برمی‌دارم‌ پدر.»
زن‌ گفت‌: «چرا نمی‌شینی‌؟ این‌ جورم‌ می‌تونی‌ حرف‌ نزنی‌».
گفتم‌: «من‌ نیومدم‌ حرف‌ بزنم‌. تو جیب‌ام‌ قاقالی‌لی‌ پیدا نمی‌شه‌.»
زن‌ گفت‌: «همیشه‌ همین‌جور بوده‌. همیشه‌ مونسم‌ در و دیوار و این‌ پیرمرد بوده‌.»
مرد پاشد و گفت‌: «من‌ رفتم‌ حیاط‌.»
جلو در مكثی‌ كرد و پرسید : «گفتی‌ ناهار چی‌ داری‌ دخترم‌؟»
زن‌ گفت‌: «بركت‌ خدا».
مرد كه‌ از در می‌رفت‌ بیرون‌ زیرجلی‌ می‌خندید.
زن‌ جا به‌ جا شد و پاهاشو از زیرش‌ كشید بیرون‌ و درازشون‌ كرد رو مَسند. چروك‌های‌ دامنش ‌رو صاف‌ كرد و برگشت‌ تند و تیز یه‌ نگاه‌ به‌هم‌ انداخت‌ و دوباره ‌روش‌ رو ازَم‌ گرفت‌.
گفت‌: «خوبه‌ حالا هر جا كه‌ بودی‌ بهت‌ بد نمی‌گذشته‌. حسابی‌ لپات‌ گُل‌انداخته‌. سرو وضع‌اتم‌ بدنیس‌. ما كه‌ بخیل‌ نیستیم‌. چشم‌ حسود كور.» رفتم‌طرفش‌. سرش‌ رو بالا گرفت‌. زیر پلك‌هاش‌ به‌ قاعدهٔ‌ یه‌ بند انگشت‌ وَرم‌ كرده‌ بودن‌ و كبود می‌زدن‌.
گفت‌: «اومدی‌ جون‌مو بگیری‌؟»
نشستم‌ كنارش‌ . خودش‌ رو كشید كنار.
گفت‌ : «ما دیگه‌ مال‌ هم‌ نیستیم‌.»
گفتم‌: «تو همیشه‌ مال‌ منی‌.»
گفت‌: «دیگه‌ نمی‌خوام‌ مال‌ِ خودم‌ام‌ باشم‌. آزادم‌ كن‌ و بذار برم‌ پی‌ بخت‌خودم‌. دیگه‌ از فكر كردن‌ به‌ تو و زندگی‌ نكبتم‌ ذِله‌ شدم‌.»پاشد وایستاد و دامنش‌ رو تكوند و مث‌ باد رفت‌ طرف‌ پنجره‌. دوباره ‌برگشت‌ طرف‌ دَرِ اتاق‌. پاشدم‌ وایستادم‌ وسط‌ اتاق‌. دستش‌ رو گرفتم‌ تو مشتم‌. تقلا كرد دستش‌ رو از مشتم‌ بكشه‌ بیرون‌ كه‌ نتونست‌. تو صورتم‌ چنگ‌ انداخت‌. هول‌اش‌ دادم‌ و اونم‌ افتاد روی‌ زمین‌. سرش‌ رو بالا كرد و زُل‌ زد به‌ هم‌. موهاش‌ولو شده‌ بودن‌ روی‌ سینه‌اش‌.
گفت‌: «ولم‌ كن‌ ضعیف‌ كُش‌.»
اون‌ آتیش‌ رو، اون‌ تُندر رو تو چشماش‌ دیدم‌. این‌ بار دوم‌ بود كه‌ می‌دیدمش‌. بار اول‌ وقتی‌ بود كه‌ هنوز هیچی‌ هم‌ بودیم‌. یه‌ روز تو راه‌ مدرسه ‌افتادم‌ دنبال‌اش‌. اون ‌موقع‌ یه‌ دختر تركه‌ای‌ چشم‌ و ابرو مشكی‌ بود كه‌ كسی‌ تو محل‌ جرأت‌ نمی‌كرد دور و بَرش‌ بپره‌. اون‌ روز وقتی‌ فهمید كه‌ افتاده‌ام‌ دنبال‌اش‌، وسط‌ محل‌ وایستاد. اونم‌ دُرُس‌ جلو نونوایی‌ و وقت‌ صلاهٔ‌ ظهر كه‌ هرچی‌ زن‌ وبچه‌ است‌ تو صف‌ نون‌ و پلاس‌ كوچه‌ و خیابوناست‌. سیخ‌ مثل‌ قمه‌ وایستاد جلو روم‌. زُل‌ زد تو چشمام‌. اون‌وخ‌ اون‌ تندر، اون‌ آتیش‌ تو چشماش‌ شعله‌ كشید. مثل ‌لبو سُرخ‌ شده‌ بود و زیر لب‌ حرفای‌ نامفهومی‌ می‌زد. یه‌ دفه‌ چنان‌ خوابوند بیخ‌گوشم‌ كه‌ برق‌ از جفت‌ چشام‌ پرید. این‌ آتیش‌ تو چشمای‌ حالاشم‌ از جنس‌ همون ‌آتیش‌ ، اما این‌ دفه‌ تیزتر بود كه‌ داشت‌ دوباره‌ گُر می‌گرفت‌.
رفتم‌ طرف‌ در اتاق‌ و چنباتمه‌ نشستم‌ كنار دَر و تكیه‌ به‌ دیوار دادم‌ و نگاش‌كردم‌.
گفتم‌: «تو همیشه‌ كار رو به‌ دعوا كشیده‌ای‌.»
تند و ریز خندید. وسط‌ اتاق‌ سرپا مونده‌ بود و پشت‌ به‌ نور وایستاده‌ بود و لبهٔ‌ پیرهنش‌ رو دور انگشتش‌ می‌تابوند.
گفت‌: «برو. از این‌جا برو. این‌جا خونهٔ‌ پدرمه‌. از توام‌ هیچی‌ پیشم‌ ندارم‌. الا یه‌ اسم‌. یه‌ طوق‌ لعنت‌. یه‌ بختك‌. دس‌ از سرم‌ بردار و برو دنبال‌ زندگی‌ت‌.»
گفتم‌: «می‌خوام‌ همه‌ چی‌ رو برات‌ بگم‌.»
گفت‌: «دیگه‌ برام‌ مهم‌ نیس‌. برو همون‌ جا كه‌ بودی‌. دو ساله‌ كه‌ از اون‌ خراب‌شده‌ در اومده‌ی‌ و چشم‌ به‌ انتظارت‌ نشستم‌. شب‌ و روز چشم‌ از این‌ دَر نگرفتم‌ و خودمو تو خونه‌ حبس‌ كردم‌ كه‌ تو امروز می‌یای‌ فردا می‌یای‌! چاره‌ای‌ نداشتم‌. نمی‌خواستم‌ یه‌ وقتی‌ كارمو بكنم‌ كه‌ تو دست‌ات‌ به‌ جایی‌ بند نباشه‌. موندم‌ كه‌ خودت‌ بیایی‌ و كار رو تموم‌ كنی‌.» نشست‌ توی‌ حوض‌ وسط‌ قالی‌. دیگه ‌ستاره‌های‌ نقلی‌ پیدا نبودن‌.
گفت‌: «چیزی‌ نگو. اون‌وخت‌ منم‌ مجبور می‌شم‌ بگم‌ كه‌ چی‌ به‌ ما گذشت‌.»
گفتم‌: «اون‌جا مثل‌ یه‌ كلاغ‌ توی‌ قفس‌ بودم‌. وقتی‌ام‌ پرم‌ دادن‌، شدم‌ سگ ‌پا سوخته‌ رو زمین‌ و لاش‌خور گُشنه‌ تو هوا و افتادم‌ به‌ جون‌ خلق‌اله‌. به‌ هر دری‌می‌زدم‌ كه‌ یه‌ جورایی‌ لش‌ام‌ رو جم‌وجور كنم‌ و یه‌ قره‌ مایه‌ بیفته‌ چنگ‌ام‌ كه‌ این‌جوری‌ نیام‌ پیش‌ات‌.»
پوزخند زد و گفت‌: «كه‌ نشد. حیف‌. این‌ كه‌ غصه‌ نداره‌. من‌ كه‌ نمردم‌ و سقف ‌این‌جام‌ كه‌ نخوابیده‌. همیشه‌ام‌ بلدی‌ چه‌ جوری‌ این‌ پیرمرد رو خام‌ كنی‌ و سر منم‌ با دروغات‌ شیره‌ به‌ مالی‌.»
حرف‌اش‌ رو بریدم‌ و گفتم‌: «تو همیشه‌ خودت‌ رو آخر همه‌ چیز می‌دونستی‌.»
گفت‌: « چرا اومدی‌؟ می‌تونستی‌ طلاق‌ نامه‌ام‌ رو پُست‌ كنی‌. تو كه‌ دس‌ و پاش‌ رو داری‌ كه‌ از پس‌ مصیبتات‌ بربیایی‌. كار آخرتم‌ می‌كردی‌. اومدی‌ صلاح‌ و مشورت‌؟ با كی‌؟ با منی‌ كه‌ فقط‌ از تو همین‌ یه‌ ورق‌ كاغذ رو می‌خواد. توی‌ جانی‌، توی‌ِ آدم‌ كُش‌، یه‌ دختر بچّه‌ رو كه‌ هنوز دهن‌اش‌ بو شیر می‌داد و كله‌اش‌ پُر ازخواب‌ و خیال‌ بود، دختر بچه‌ای‌ كه‌ عروس‌ رفتن‌اش‌ به‌ یه‌ سال‌ نكشید. دختر تنهایی‌ كه‌ با هزار آرزو و خیال‌ اومده‌ بود تو خونهٔ‌ بخت‌ تو، توی‌ یه‌ شب‌ بیوه‌اش‌كردی‌. نه‌ كه‌ تو كردی‌، نه‌. تو خوب‌ می‌دونستی‌ كه‌ داری‌ چی‌كار می‌كنی‌. فقط‌ من ‌الاغ‌ بودم‌ و نمی‌فهمیدم‌ از هولم‌ افتادم‌ توی‌ چه‌ دیگی‌ پر از خلا.»
مرد افتاده‌ بود به‌ سرفه‌ كردن‌ و حیاط‌ رو چپ‌ و راست‌ گز می‌كرد. صدای‌ لُك‌لُك‌ قدم‌هاش‌ روی‌ مخ‌ام‌ ناخن‌ می‌كشید. به‌ زن‌ نگاه‌ كردم‌ كه‌ از تو حوض‌ پا شده‌ بود و رفته‌ بود روی‌ عسلی‌ كنار پنجره‌ كز كرده‌ بود. رفتم‌ طرفش‌. دست‌اش‌ رو جلو روش‌ گرفت‌ و پنجه‌هاشو از هم‌ باز كرد.
گفت‌: «جلوتر بیایی‌ چشماتو با ناخنام‌ در می‌یارم‌.»
گفتم‌: «ببین‌ زن‌. من‌ اومدم‌ اشتباهاتم‌ رو جبران‌ كنم‌. زیاد نباختم‌. هنوز جوونیم‌ و می‌تونیم‌ بازم‌ از سر شروع‌ كنیم‌.» دستش‌ رو كشید عقب‌ و با كف‌ دست‌ روی‌ موهاش‌ مَس‌ كشید. سرش‌ پایین‌ بود و اخم‌ كرده‌ بود. رنگ‌ و رخ‌اش‌ مث‌ِ گچ ‌دیوار شده‌ بود و لباش‌ می‌لرزیدن‌.
گفت‌: «تو پنج‌ سال‌ خیلی‌ چیزا عوض‌ می‌شن‌.»
گفتم‌: «آن‌قدر وقت‌ داریم‌ كه‌ دوباره‌ همهٔ‌ چیزا رو عوض‌ كنیم‌. من‌ نیومدم ‌برات‌ قصه‌ و خاطره‌ بگم‌. تو این‌ مدت‌ منم‌ عوض‌ شدم‌. منم‌ آن‌قدر وقت‌ داشتم‌ كه‌ به‌ كرده‌هام‌ فكر كنم‌ و به‌ این‌ كه‌ آخرش‌ چه‌ كار باس‌ بكنم‌.»
زن‌ گفت‌: «ما وقتی‌ نداشتیم‌ هم‌دیگه‌ رو بشناسیم‌. این‌ همه‌ سال‌ فقط‌ آینهٔ ‌عبرت‌ دخترای‌ دَم‌ بخت‌ مردم‌ بودم‌. پنج‌ سال‌ آزگار، اون‌ پیرمرد فقط نیش‌ و كنایه‌ شنید و دندون‌ رو جیگر گذاشت‌ و خون‌ دل‌ خورد و دَم‌ نزد. هیچ‌وقت‌ از تو بد نگفت‌. نه‌ پیش‌ من‌ نه‌ پیش‌ هیچ‌ كس‌ دیگه‌.»
سایهٔ‌ مرد از كنار پنجره‌ گذشت‌. تا بیست‌ شمردم‌ دوباره‌ سایه‌اش‌ برگشت‌ و از كنار پنجره‌ رد شد. به‌ ساعتم‌ نگاه‌ كردم‌. ظهر بود. چشامو بستم‌.
گفتم‌: «می‌بینی‌ كه‌ همه‌ چی‌ رو دُرُس‌ می‌كنم‌. ما دو تا با هم‌. با خدا. با پدرت‌.» سر دلم‌ مالش‌ می‌رفت‌. پیرمرد از رفتن‌ ایستاد و دوباره‌ راه‌ افتاد. زن ‌ساكت‌ شده‌ بود و دَم‌ نمی‌زد. نفس‌ام ‌رو ول‌ كردم‌. رگه‌های‌ داغ‌ عرق‌ پیشونیم و شیار زدن‌ . زن‌ بروبر نگاهم‌ می‌كرد. چشامو دوباره‌ بستم‌. اون‌ دوتا كیسه‌ بدتركیب‌، تو مُخم‌ تاب‌ می‌خوردن‌. دو سه‌بار چشمامو به‌ هم‌ زدم‌.
گفتم‌: «قول‌ می‌دم‌. قول‌ می‌دم‌ همه‌چی‌ عوض‌ بشه‌.» خزیدم‌ طرفش‌. از جاش ‌جُم‌ نخورد. جلوتر خزیدم‌.
دستامو گذاشتم‌ رو زانوهاش‌. چشاشو بست‌، زیر لب‌ نجوا كرد: «نه‌. نه‌»
گفتم‌: «من‌ اومدم‌ كاری‌ رو كه‌ شش‌ سال‌ پیش‌ شروع‌ كردم‌ دوباره‌ یه‌ جوردیگه‌ شروع‌ كنم‌. الان‌ دیگه‌ نمی‌خوام‌ همه‌ چیز و یه‌ روزه‌ یه‌ دفه‌ دستم‌ بیاد.»
چشماشو باز كرد و زُل‌ زد به‌هم‌ و دوباره‌ چشاشو بست‌.
گفت‌: «توی‌ِ این‌ همه‌ سال‌ خیلی‌ وقت‌ داشتم‌ برا فكر كردن‌. آخه‌ فقط‌ همینو برام‌ گذاشته‌ بودی‌. فكر كردن‌ به‌ تو، فكر كردن‌ به‌ خودم‌، به‌ زندگی‌مون‌ كه‌ از هم ‌پاشید، به‌ اون‌ بچه‌ای‌ كه‌ اون‌ شب‌ نحس‌ كه‌ مأمورا ریختن‌ تو خونه‌، هفت‌ ماهه‌سقط‌اش‌ كردم‌.»
دستمو گذاشتم‌ رو سرش‌ و گفتم‌: «من‌ اونو فراموش‌ كردم‌.»
زن‌ گفت‌: «ولی‌ من‌ هنوز جای‌ خالی‌شو تو شكم‌ام‌ حس‌ می‌كنم‌.»
انگشتاش‌ رو قلاب‌ كرد تو هم‌ و گذاشت‌شون‌ روی‌ شكمش‌. سرم‌ رو گذاشتم‌روی‌ دستاش‌.
گفت‌: «گاهی‌، گریه‌هاشو می‌شنوم‌. فقط‌ گریه‌ می‌كنه‌.»
تن‌اش‌ می‌لرزید و سرش‌ رو یه‌ بند تكون‌ می‌داد و موهامو چنگ‌ می‌زد وپیشونیمو فشار می‌داد رو شكمش‌.
یه‌هو غریو ضجه‌اش‌ شلاق‌ به‌ جونم‌ كشید.
محسن‌ شمس‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید