پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


تک تیرانداز


تک تیرانداز
جز نور كمرنگ و پریده مهتاب، كه از لابه لای ابرهای پنبه ای، خود را تا كف خیابان ها و آب های چرك معابر رسانده بود، روشنایی دیگری نبود و تاریكی، سراسر دوبلین را در خود فرو برده بود. سروصدای توپ های سنگین از مناطق محاصره شده بلند بود و گهگاه غرش توپ و تفنگ ها، همچون پارس بی امان سگ های مزرعه، سكوت سنگین شب را می شكست.
دو حزب «جمهوریخواه» و «آزادیخواه» به جان هم افتاده بودند و جنگ نظامی راه انداخته بودند. در یكی از پشت بام های حوالی پل «اكانل» تك تیراندازی از حزب جمهوریخواه، دراز كشیده بود و همه جا را زیرنظر داشت. صورت لاغر و سختی كشیده كم سن وسالش به بچه مدرسه ای ها می ماند، اما در نی نی چشمانش برق سرد تعصب می درخشید. نگاهی عمیق و متفكر داشت، آمیخته به غم. انگار كامله مردی كه بی هراس به مرگ زل زده باشد.از صبح چیزی نخورده بود و حالا داشت با ولع به ساندویچ بیاتش، سق می زد. قمقمه اش را از كمر آزاد كرد و جرعه ای نوشید. می خواست سیگاری بگیراند. اما لحظه ای درنگ كرد، می ترسید آتش سرخ رنگ آن، نظر دشمنانی كه دورواطراف كمین كرده بودند، جلب كند.
بالاخره دلش را به دریا زد، نخی میان لب ها جا داد، كبریت را كه آتش زد، صفیر عبور گلوله ای از بالای سرش، او را برجا میخكوب كرد. توانسته بود جرقه شلیك را از لابه لای تاریكی ببیند. درست از آن سوی خیابان شلیك شده بود. كف پشت بام غلتید و خود را به پشت دودكشی رساند. چشمانش را به لبالب دیوار رساند. جز تاریك و روشنای آسمان مهتابی، كه به پشت بام ساختمان روبه رویی می تابید، چیزی در دیدرس نبود. دشمن كاملا مخفی شده بود. همان وقت بود كه اتومبیل زرهی مسلحی از پل عبور كرد و به آرامی در خیابان پیش آمد و پنجاه متر جلوتر گوشه ای متوقف شد. صدای كند و سنگین چرخ های ماشین را كه شنید، قلبش می خواست از جا كنده شود. اتومبیل نظامی نشان دشمن را با خود داشت.
می خواست شلیك كند اما می دانست دردی را دوا نمی كند. گلوله های كوچك سربی او حتی نمی توانست خراشی بر آن غول سیاه فولادی بنشاند. همان لحظه سر و كله پیرزنی پیدا شد. پیرزن با شولای كهنه ای سروصورتش را پوشانده بود و داشت با مردی كه در برجك اتومبیل نشسته بود، صحبت می كرد. دید كه پیرزن با نوك انگشت به جایی كه او دراز كشیده بود، اشاره كرد. عجوزه پیر خبرچین بود
در برجك گشوده شد. سر و بعد شانه های مردی ظاهر شد. از همان جا دید كه مرد به سمت او خیره است. تك تیرانداز با یك حركت تفنگش را بلند كرد و شلیك كرد. سر به سختی روی برجك افتاد و پیرزن هم گوشه ای پرت شد. یك باره از بام ساختمان روبه رو، صدای شلیك گلوله ای بلند شد و تك تیرانداز غرزنان و فحش گویان تفنگش را به زمین انداخت.
تفنگ با سروصدای زیادی كف پشت بام افتاد. با خود فكر كرد، صدا توی آن سكوت مرگبار، آن قدر بلند بود كه حتی می توانست مرده ای را هم از خواب ابدی اش بپراند. خم شد كه اسلحه اش را بردارد اما نتوانست آن را حتی تكانی هم بدهد. با ناراحتی زمزمه كرد:
«لعنتی... انگار زخمی شدم»
با سرانگشتانش می توانست خیسی خون را از لابه لای آستین پیرهنش حس كند. هیچ دردی نداشت و احساس می كرد، دست راستش قطع شده است. به سرعت چاقویی از جیبش بیرون آورد و به كمك دیواره سنگر آن را باز كرد و آستین اش را شكافت. گلوله، دستش را سوراخ كرده بود و در استخوان شكسته، جاخوش كرده بود. از زور درد به خود پیچید و دندان هایش را به هم فشرد. از میان وسایل پانسمان، بسته ای را با چاقو پاره كرد و بطری محلول ضدعفونی كننده را شكست و روی زخم ریخت. درد در تمام جانش پیچید.
روی زخم را با لایه ای پنبه پوشاند و دورش پارچه ای پیچاند و با دندان گره زد. بی حركت در پناه دیوار جا گرفت و چشمانش را روی هم گذاشت. صدای حركت اتومبیل دشمن را شنید كه با سرعت از روی پل، عقب نشینی می كرد. همچنان كه به جراحت دستش می رسید، در اندیشه گریز بود. صبح نباید كسی او را زخمی روی بام می یافت. برای گریز اول باید، تك تیرانداز بام روبه رو را از سر راه برمی داشت. به یاد طپانچه جیبی اش افتاد. باید نقشه ای راست وریس می كرد كلاهش را از سر برداشت و سراسلحه اش جا داد. به آرامی آن را از لبه خاكریز بالا برد، آن قدر كه از آن سوی خیابان به راحتی دیده شود. هنوز كلا از نیمه بالاتر نرفته بود كه گلوله ای درست وسط كلاه نشست. تك تیرانداز تفنگش را كمی به جلو كج كرد، كلاه سر خورد و توی خیابان افتاد. او خود را بی جان روی زمین رها كرد و دستش را هم با خود پایین خاكریز برد و پس از لحظه ای، تفنگ را هم انداخت.
تك تیرانداز دشمن، كه سقوط كلاه و اسلحه را دیده بود با خود فكر كرد بی شك حریفش را از پا درآورده است. از كمین گاهش بیرون خزید، سایه اش پیدا بود كه در ردیف دریچه های دودكش ایستاده بود و به سمت او زل زده بود.
تك تیرانداز جمهوری خواه، كه نقشه اش گرفته بود لبخندی زد و با كلتش از بالای خاكریز نشانه رفت. بینشان فاصله ای بیش از ۵۰ متر نبود. تك تیرانداز، درحالی كه دست راستش به شدت تیر می كشید و درد مثل خوره به جانش افتاده بود، فقط به یك چیز فكر می كرد. گلوله باید به هدف می خورد سر انگشتانش از شدت اضطراب و نگرانی می لرزید. قلبش به شدت می زد. لبانش را به هم فشرد. نفس عمیقی به ریه هایش فرستاد و بالاخره ماشه را كشید... دود باروت سوخته كه كنار رفت، به اطراف خیره شد و فریادی خفه از شادی و پیروزی سر داد. گلوله به هدف خورده بود
تك تیرانداز دشمن كه نفس های آخرش را می كشید، تلوتلو خورد و انگار كه دارد توی خواب راه می رود، جلو و جلوتر رفت و اسلحه از چنگش رها شد بدن مچاله شده اش به دیواره كوتاه بام خورد و در هوا چرخ خورد و چرخ خورد و با صدای خفه ای، كف پیاده رو افتاد و بی حركت ماند.
تك تیرانداز كه جزئیات صحنه را از نظر گذرانده بود، تمام وجودش به لرزه درآمد. حال، دیگر شور و هیجان جنگ و نبرد در او مرده بود. حس پشیمانی و وجدان درد، در وجودش چنگ زد و چند قطره عرق روی پیشانی اش نشست.
منظره خرد شدن بدن دشمن، منقلبش كرده بود. لرزش گرفته بود و بی اختیار دندان هایش به هم می خورد. یك باره شروع كرد به فحش و ناسزا گفتن به خودش، به جنگ.كنترلش را از دست داده بود و همه را لعن و نفرین می كرد. به طپانچه اش كه هنوز از آن دود بلند بود، نگاه كرد و با قول و قسمی كه به خود داد، آن را گوشه ای پرتاب كرد. طپانچه با ضرب به زمین خورد و ناگهان گلوله ای از آن شلیك شد و از بغل گوشش گذشت. از ترس شوكه شده بود. به حال عادی اش برگشت و تلاش كرد از ترس و نفرتی كه ذهن اش را پر كرده بود، خلاص شود.
به قمقمه آبش پناه برد و تا ته سر كشید. باید از این موفقیت احساس غرور می كرد. حالا باید بام را ترك می كرد و فرمانده اش را می یافت و گزارش موفقیتش را می داد. صدایی بلند نبود و همه جا را سكوت پر كرده بود. طپانچه را توی جیبش جا داد و با كمك دریچه ای كه به طبقه زیرین منتهی می شد، پایین رفت. به خیابان كه رسید، ناگهان از سر كنجكاوی تصمیم گرفت تك تیراندازی را كه لحظه ای پیش جانش را گرفت، شناسایی كند. می خواست ببیند حریف قدرش كه تیرانداز ماهری بود، كه بود حس می كرد او را می شناسد. شاید قبلا با هم برخورد و دیالوگی داشته اند یا مثلا قبل از پیوستن به ارتش با هم دوست و رفیق بوده اند. بالاخره تصمیم گرفت خطر را به جان بخرد و بالای سر جنازه برود. از عرض خیابان كه عبور كرد، ماشین نظامی او را شناسایی كرد و به گلوله بست. اما او با هر جان كندنی بود همان طور كه پاهایش را روی زمین می كشید خود را به جنازه رساند. شلیك گلوله ها لحظه ای متوقف شد. تك تیرانداز جنازه را برگرداند و با ناباوری به صورت برادرش خیره شد برادرش...
لیام ا. فلاهرتی
ترجمه :زهرا طراوتی
برگرفته از كتاب:
Oral Reproduction of Stories (SAMT
منبع : روزنامه شرق