دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا


سقف


سقف
آن روز آسمان صاف بود و خورشید در آسمان آبی و روشن می‌درخشید. یك تكه ابر نقره‌ای از افق می‌گذشت. روی شاخهٔ درخت‌ها سینه‌سرخ‌ها و گنجشك‌ها می‌خواندند. تولد هفت سالگی پسرم جاشوا را در حیاط پشتی خانه جشن گرفته بودیم. بچه‌ها روی چرخ و فلك بازی می‌كردند و من و ملیسا با پدر و مادرهاشان كنار زمین بازی نشسته بودیم.
بعدازظهر همان روز بالنی، كه سبد بزرگی به آن وصل بود، از آخرین میدان مجتمع ما به هوا بلند شده بود و دودكنان از بالای سرمان گذشته بود. جاشوا داشت به دوستانش می‌گفت كه خلبان بالن را می‌شناسد. آن‌ها همان‌طور كه آرام روی چرخ‌وفلك می‌چرخیدند، سرهاشان را به طرف او كج كردند.
- اسمش میستر كلیفتون است. پارسال توی پارك دیدمش. من رو با خودش برد هوا و اجازه داد یك توپ فوتبال‌ رو از اون بالا بندازم توی استخر. نزدیك بود بخوریم به یك هلیكوپتر. گفته بود برای تولدم می‌آد.
چشم‌هایش را در برابر نور خورشید تنگ كرد و پرسید: دیدید داشت دست تكان می‌داد؟ حتم دارم كه برای من بود.همهٔ این حرف‌ها خیال‌بافی بود.
بالن بی‌هدف این طرف و آن‌طرف می‌رفت؛ انگار برای این بالای سر ما می‌چرخید كه چین و شكن‌های پارچه‌اش را بهتر ببینیم. ما به حرف‌های بچه‌ها كه گرم خیال‌بافی بودند گوش می‌كردیم. میچ نومان عینك آفتابی‌اش توی در جیبش گذاشت و گفت: تا حالا توجه دیده‌این كه بچه‌ها تو این سن و سال چه‌طوری با اسباب‌بازی‌هاشون سر می‌كنن؟
میچ همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود. او با پسرش بابی نومن زندگی می‌كرد. بابی دوست صمیمی جاشوا و كمی عجیب و غریب بود. خانوادهٔ دوست صمیمی دیگرش كریس بوشتی، تولید كنندهٔ لوازم آرایش بودند. زنم به آن‌ها می‌گفت پول‌دارهای از دماغ فیل افتاده.
میچ یقهٔ پیراهنش را گرفته بود و خودش را باد می‌زد. گفت: اسباب بازی‌ها براشون دست و پاگیرن، چون اون‌ها دوست دارن برای همهٔ چیزهای دنیا یه معنی جدید كشف ‌كنن.
از میان حیاط به زمین بازی نگاه كردم. جاشوا داشت با یك تكه چوب ور می‌رفت وتیلور توگول و سم یو روی الاكلنگ ایستاده بودند و آدام اسمیتی مشتش را پر از سنگ‌ریزه كرده بود و آن‌ها را از بین نرده‌ها به زمین می‌ریخت و گوشش به صدای افتادن سنگ‌ها بود.
زنم یك لنگهٔ دم‌پاییش را با پاشنهٔ آن یكی پایش به زمین انداخت و گفت: اگر همه چیز بازی از همون اول حساب شده باشه كه دیگر كیفی نداره.
انگشت‌های پایش را دور پایهٔ صندلی میچ قلاب كرد. میچ سرش را به طرف نور خورشید چرخاند و عضله ساق پایش را سفت كرد.
پسرم كشته مردهٔ هر جور چیزی بود كه در آسمان پرواز می‌كرد. روی دیوار اتاقش پر از عكس‌های هواپیماهای جنگی و پرندگان وحشی بود. به جای چراغ از سقف اتاقش یك هلیكوپتر پلاستیكی آویزان كرده بود. كیك تولدش كه جلو من، روی میز سفری بود با عكس یك موشك تریین شده بود؛ موشكی به رنگ نقره‌ای براق كه از انتهایش آتش بیرون ‌زده بود. فكر می‌كردم كه قناد كنار موشك چندتا ستاره می‌گذارد. توی آلبومی، كه از روی آن كیك را انتخاب كرده بودیم، كیك با آب‌نبات‌های زرد تزیین شده بود. اما وقتی كه جعبه را باز كردم دیدم كه خبری از ستاره نیست. بنابراین خودم روی كیك ستاره درست كردم. وقتی كه جاشوا پایین چرخ و فلك ایستاده بود و در جیبش دنبال چیزی می‌گشت شمع‌ها را تو كیك فرو كردم و آنقدر فشارشان دادم تا فقط فتیلهٔ و یك تكهٔ كوتاه از آن بیرون ماند و شبیه ستاره هایی نورانی شد. بعد بچه ها را صدا زدم.
بعد، همان‌طور كه آواز تولدت مبارك را با هم می‌خواندیم، شمع‌ها را فوت كردیم.
جاشوا چشم‌هایش را بست.
گفتم: «حالا ستاره‌ها را خاموش كن. "لپ‌هاش را باد كرد.»
آن ‌شب، بعد از این‌كه همهٔ بچه‌ها به خانه‌هاشان برگشتند، من و زنم بیرون نشستیم و مقداری نوشیدنی خوردیم. هر دو سكوت كرده بودیم و تو خودمان بودیم. چراغ‌های شهر روشن بود و جاشوا در اتاق خودش خوابیده بود. ‌گاهی از جایی بالای سرمان جغدی می‌خواند.
ملیسا یك قطعه یخ توی لیوانش انداخت و آن را آن‌قدر تكان داد تا شكسته و خرد شد. توی آسمان تودهٔ ابر بزرگی داشت دوپاره می‌شد. قرص كامل ماه در آسمان ‌می‌درخشید. یك هو به نظرم رسید كه سطح ماه تیره شد و چیزی كه دقیقاً معلوم نبود چیست جلو ماه را گرفت. كمی طول كشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. دایره كوچك كاملاً سیاه كه از دندان بچه بزرگ‌تر نبود جلو سطح شفاف ماه قرار گرفته بود. معلوم نبود كه دایره روی ماه قرار گرفته است یا اینكه مثل یك و انگار روزنه‌ای از فضای خالی پشتش را بر روی زمین باز كرده بود. با وجود كوچكی دایره ماه تار به نظر می‌رسید. تا آن موقع هم‌چو چیزی ندیده بودم.
- این چی بود؟
ملیسا ناگهان آه عمیقی كشید.
- زندگی‌ام به گند كشیده شده.
جسمی كه در آسمان بود بعد از یك هفته به طور محسوسی بزرگ‌ شد. دمِ غروب پیدایش می‌شد، وقتی كه آسمان كم‌رنگ و بنفش بود؛ مثل یك لكه غبار كم‌رنگ و نقطه‌نقطه، به وضوح، در بلندی آسمان دیده می‌شد و تمام شب همان‌جا ثابت می‌ماند. نور ستاره‌ها و ماه به آن می‌خوردند و پخش می‌شدند. می‌دیدیم كه روی سطح ماه این‌طرف و آن‌طرف سر می‌خورد، ولی در عین حال ج.ری بود كه انگار از جایش تكان نمی‌خورد. كسی نمی‌توانست بگوید كه آن جسم نزدیك می‌شود یا دور. گلیسون قصاب اصرار داشت كه اصلاً چنین چیزی وجود ندارد و ما خیال برمان داشته است. می‌گفت:
- همه‌ش زیر سر ماه‌واره‌هاست. مثل لنز نور آن قسمت فضا را می‌شكنند. بعد این‌طور به نظر می‌آد كه چیزی اون‌جا ست.
باوجود این‌كه رفتارش آرام بود و با اطمینان صحبت می‌كرد، سرش را از روی تكه گوشتی كه می‌برید بلند نمی‌كرد.
جسم تیره هنوز روزها دیده نمی‌شد، اما از همان لحظه‌ای كه نور خورشید از خواب بیدارمان می‌كرد بالای سرمان احساسش می‌كردیم. نوعی فشار و گرفتگی در هوا بود و تعادل همه چیز به هم خورده بود. وقتی كه از خانه‌هامان بیرون می‌آمدیم تا سر كار برویم به نظرمان می‌رسید كه جاذبهٔ زمین تغییر كرده و مجبور بودیم كه سفت‌تر و محكم‌‌تر قدم برداریم.
ملیسا نتوانسته بود با این مسئله كنار بیاید. هفته‌ها، تمام روز، در خانه از این اتاق به آن اتاق می‌رفت. می‌دیدم كه حواسش سرجایش نیست. شب تولد جاشوا سرش را در بالش فرو كرده و گریه كرده بود و زیر پتو از من فاصله گرفته بود. وقتی كه بالای سرش نشستم و دستم را روی پهلویش گذاشتم گفت: ولم كن، می‌خوام بخوابم. توهم بگیر بخواب.
یك لیف حوله‌ای در روشویی حمام خیس كردم. آن را چهارتا كردم و روی پاتختی‌اش در یك كاسه گذاشتم.
صبح روز بعد وقتی كه در آشپزخانه دیدمش داشت صافی‌های قهوه را دور می‌انداخت. پرسیدم: حالت بهتره؟
پایش را روی پدال سطل آشغال پلاستیكی فشار داد و در آن با را سر وصدا باز كرد: خوبم.
- به خاطر جاشوا است؟
یك لحظه مكث كرد و كیسهٔ قهوه را توی دستش كه به طرف سطل دراز كرده بود نگه داشت.
- مگه جاشوا چیزیش شده؟
انگار نگران شده بود. گفتم: دیشب هفت سالش شد.
وقتی جوابی نداد ادامه دادم: عزیزم از روزی كه اولین بار هم‌دیگر را دیدیم یك‌ذره هم فرق نكرده‌ای. خودت این را می‌دانی، نه؟
هوا را با صدا از بینی‌اش بیرون داد، مثل اینكه بخواهد بخندد. اما متوجه نشدم كه منظورش از این خنده چیست. خوش‌حال شده بود یا این‌كه برایش فرقی نداشت.
- هیچ ربطی به جاشوا نداره.
صافی قهوه را در سطل انداخت.
- اما به هرحال متشكرم.
اوایل جولای بود كه كم‌كم زندگی خانوادگی‌مان عادی شد. تا آن موقع جسم معلق در فضا آن‌قدر بزرگ شده بود كه كاملا ماه را می‌پوشاند. دوستان‌مان اصرار می‌كردند كه آن‌ها متوجه تغییری در زندگی خانوادهٔ ما نشده‌اند و ملیسا همیشه همان‌طور پیچیده و مبهم صحبت می‌كرده‌ است. شاید این حرف تا حدی درست بود. اما تغییر اصلی را وقتی می‌شد فهمید كه ما با هم تنها بودیم.
بعد از این‌كه جاشوا را به رخت‌خواب می‌فرستادیم در اتاق نشیمن می‌نشستیم. وقتی از او چیزی می‌پرسیدم، یا این‌كه تلفن زنگ می‌زد چنان جا می‌خورد كه معلوم بود در دنیای دیگری سیر می‌كند. شك نداشتم كه در آن لحظات از پناه‌گاهی كه برای افكار و احساسات خودش درست كرده بود بیرون كشیده می‌شود. چیزی كه نمی‌توانستم از آن سر در بیاورم این بود كه كسی كه پشت پنجرهٔ این پناه‌گاه او را می‌دیدم دارد سعی می‌كند كه دریچه‌ای برای حضور دیگران باز ‌كند یا این‌كه در تكاپو است كه تمام درها را محكم ببندد.
یك روز شنبه جاشوا از من خواست كه او را به یك جلسهٔ قصه خوانی در كتاب‌خانه شهر برسانم. نزدیك ظهر بود و خورشید كه وسط آسمان بود داشت آرام آرام تیره می‌شد. هر روز سایه‌های ما از سمت غرب زیر پاهامان آب می‌رفتند و در سیاهی میان روز ناپدید می‌گشتند. بعد كم‌كم به طرف شرق كش می‌آمدند و از لبهٔ دنیا بیرون می‌افتادند. بعضی وقت‌ها به این فكر می‌افتادم كه لابد دیگر هیچ‌وقت سایهٔ كامل خودم را زیر پاهایم نخواهم دید. وقتی داشتم بند كفشم را می‌بستم جاشوا گفت:
- می‌شه بابی هم باهامون بیاد؟
سرم را تكان دادم و بند كفشم را پاپیون زدم.
- چرا نمی‌ری صداش كنی؟
و او از راه‌رو بیرون دوید. ملیسا روی پله های ایوان جلو خانه نشسته بود.
گفتم: دارم پسرها رو می‌برم شهر.
گونه‌اش را بوسیدم و پایین گردنش را نوازش كردم. حلقه‌ای از موی تاب‌دارش زیر دستم می‌لغزید.
- هیس.
انگشتش را به نشانهٔ سكوت به طرف من گرفت.
- گوش كن.
پرنده‌ها ساكت بودند، اما صدای حشرات شنیده می‌شد. همه‌جا به آرامی از صدای دوست‌داشتنی جیرجیرك‌ها پر می‌شد.
زیر لب گفتم:
- داریم به چی گوش می‌دیم؟
ملیسا یك لحظه سرش را خم كرد؛ انگار داشت سعی می‌كرد تا حساب چیزی را نگه دارد. بعد سرش را بلند كرد و به من نگاه كرد. به جای این‌كه جواب بدهد با بیزاری دستش را تكان داد.
قبل از این‌كه بلند شوم و راه بیفتم پرسید: ما آن‌قدرها هم شبیه هم نیستیم، نه؟میدانِ جلوِ كتاب‌خانه با آجرهای قرمز فرش شده بود. در گودال‌هایی دورتادور میدان درخت‌ زغال‌اخته كاشته بودند و تیر‌های درهم فلزی ‌این‌طرف و آن‌طرف از سطح سفت پیاده‌رو بیرون زده بود. یكی از بازیگران گروه تئاتر خیابانی زیر تیر چراغ برق ایستاده بود و تكه‌هایی از نقشش را از بر می‌خواند. پشت یك میز چوبی ایستاده بود و دست‌ها را روی سینه‌اش فلاب كرده بود، انگار دارد جلو دوربین حرف می‌زند.
- این جسم از كجا آمده؟ اصلاً چی هست؟ تا كی می‌خواد پایین بیاید؟ ما چه‌طور به این‌جا آمده‌ایم و از این‌جا به كجا می‌رویم؟ دانش‌مندان برای هیچ‌كدام این پرسش‌ها پاسخی ندارند. دكتر استفان مندروزاتو ریاست محترم موسسهٔ تحقیقات ستاره‌شناسی در مصاحبه با این شبكهٔ خبری در جواب تمام این سوالات تنها گفت ما نمی‌دانیم. نمی‌دانیم. ما هیج چیز نمی‌دانیم.
جاشوا و بابی نومان را از درِ تیرهٔ شیشه‌ای كتاب‌خانه تو بردم و رفتیم در اتاق مطالعهٔ كودكان نشستیم. بوی شیرینی مثل بوی شیر می‌آمد كه در كتاب‌خانه‌های عمومی و مدرسه‌های ابتدایی بوی آشنایی است. بابی نومان و جاشوا باهم یك جور قایم موشك خیالی بازی می‌كردند. بابی یك نقطه را در اتاق نشان می‌كرد. جاشوا جاهای مختلفی را حدس می‌زد و بابی با دور شدی یا نزدیك شدی او را راهنمایی می كرد تا بالاخره آن‌جا را اسم بیاورد. بار اول بابی توی یك گلدان بود، بعد روی یقهٔ پیراهن من و بعدش روی پرهٔ هواكش. پس از آن مردی كه قرار بود برای ما داستان بخواند سر و كله‌اش پیدا شد. به بچه‌ها سلام كرد، سرفهٔ كوتاهی كرد تا سینه‌اش را صاف كند و كتابش را از صفحه‌ای كه عنوانش "جوجه كوچولو" بود باز كرد و شروع به خواندن كرد.
همان‌طور كه او داستان می‌خواند نور بعد ازظهر آسمان را روشن می‌كرد. اشعهٔ آفتاب از پنجره به داخل اتاق افتاد.
پاییز كه شد جاشوا به كلاس دوم رفت. معلم تازه‌اش فهرست وسایلی را كه او لازم داشت برای‌مان پست كرد و ما یك هفته قبل از آن كه كلاس درس شروع شود تمام وسایل را خریدیم: مداد، جامدادی، چسب و دستمال مخصوص صورت، خط‌كش، یك دفتر یادداشت و یك جعبهٔ آب‌رنگ. روز اولی كه جاشوا به مدرسه می‌رفت ملیسا ازش عكس انداخت در حالی كه او برای ما دست تكان می‌داد. كوله‌پشتی روی كولش بود و ظرف ناهارش از شانهٔ راستش آویزان بود. جلو نور سفید فلاش ایستاد و بعد مادرش را بوسید و خداحافظی كرد و با دوست پول‌دار از دماغ فیل افتاده‌اش سوار سرویس مدرسه شد.
پاییز با همان كندی و ملال‌انگیزی همیشگی‌اش می‌گذشت. آخرهای نوامبر معلم جاشوا از بچه‌های كلاس خواست كه دربارهٔ زندگی حیوانات انشایی بنویسند. انشا جاشوا به عنوان بهترین انشای كلاس انتخاب شد. ما آن را با آهن‌ربا به یخچال چسباندیم.
پرنده‌ها كجا رفته‌اند؟
قبلا پرنده‌های زیادی در شهر ما بودند. اما حالا همه رفته‌اند. همیشه آن‌ها را روی شاخه‌های درخت‌ها می‌دیدم. وقتی بچه بودم به باغ‌وحش می‌رفتم و به یك پرنده‌ بزرگ غذا می‌دادم. اما پرنده‌ها وقتی هیچ كس حواسش نبود، گذاشتند و رفتند. حالا شاخه‌های درخت‌ها ساكت هستند، حتی تكان هم نمی‌خورند.
تمام این‌ها درست بود. وقتی آن جسمی كه در آسمان بود در طول روز هم پیدایش شد و پس از چند ماه، كه كاملاً روی شهر فرود آمد، دیگر حتی اثری هم از پرنده‌ها و حشراتی كه هر سال به شهر می‌آمدند، باقی نماند. من رفتن‌شان را حس نكرده بودم، همان‌طور كه آن سكوت بامدادی و تكان نخوردن علف‌ها و درخت‌ها را حس نكرده بودم. تا این‌كه انشای جاشوا را خواندم.
در آن روزها همه گیج و سردرگم و بدگمان بودند و همه چیز غیرقابل پیش‌بینی بود. یكی از آن اتفاقات عجیب را خوب به یاد می‌آورم. ماجرا در آرایشگاه خیابان اصلی در یك پنج‌شنبهٔ سرد زمستانی اتفاق افتاد. من روی صندلی پایه‌دار نشسته بودم و وسون آرایشگر موهایم را اصلاح می‌كرد. بوی نعنای آدامسی را كه می‌جوید حس می‌كردم. داشت كاكلم را مرتب می‌كرد. زیر لب گفت: هوای گندی شده، نه؟
جسم كه صاف و صیقلی بود و مثل شیشهٔ جیوه‌ای می‌ماند و روزنامه‌ها به آن سقف می‌گفتند تا سطح ابرها پایین آمده بود و دستگاه‌های تهویه فقط هوای ماندهٔ داخل ساختمان‌ها را سنگین‌تر می‌كردند.
همان جواب همیشگی خودم را دادم: آره، انگار امروز كمی تاریك‌تر شده.
ولسون در جواب خندید.
ولسون از آن دسته آدم‌ها بود كه روزهاشان را در انتظار رسیدن بقیهٔ زندگی می‌گذرانند. سر خودش را با كار گرم می‌كرد. هیچ وقت ازدواج نكرده بود و به بچه‌های مشتری‌هایش با بدگمانی نگاه می‌كرد. معمولاً حرف‌هایش را با این جمله تمام می‌كرد: "به زودی یك خبرهایی می‌شه." در چشم‌هایش سردی خاصی بود كه نشانهٔ بدبینی عمیقش به همه چیز بود. وقتی مادرش مرد این حالت در او شدید شد. هر روز بعد از ظهر به خانهٔ كوچكی، كه قبلا با مادرش در آن زندگی می‌كرد، می‌رفت و فال ورق می‌گرفت یا مجله‌ها را ورق می‌زد تا این‌كه خوابش ببرد. با این حال هیچ وقت یادش نمی‌رفت كه به مشترهایش لبخند بزند؛ هر چند لبخند‌ش سرد و بی‌روح بود، انگار آن حرارت درونی كه برای ایجاد احساسی در لبخندش لازم بود ته كشیده باشد. میل به زندگی را كاملاً از دست داده بود.
پرسید: همسر زیباتون چه‌طورن؟
توی آینهٔ كه موازی با آینهٔ دیگری به دیوار روبه‌رویم آویزان بود نگاهش كردم. گفتم:
- چندان تعریفی نداره. ولی فكر كنم داره از پسش بر می‌آد.
گفت: خوش‌حالم این رو می‌شنوم، خوشحالم این رو می‌شنوم. كارو بار مغازه ابزارفروشی‌ كه خوبه؟
گفتم كه كاسبی بدك نیست. برای ناهار تعطیل كرده بودم.
زنگ در مغازه به صدا در آمد و باد سردی وزید. مردی كه ما قبلا ندیده بودیمش سرش را تو آورد و پرسید:
- چتر من را ندیده‌اید؟ نمی‌تونم چترم رو پیداش كنم. شما ندیده‌ایدش؟
صدایش خیلی زیر و بلند و مضطرب بود و دست‌هایش از ترسی كه معلوم نبود برای چیست می‌لرزید.
ولسون گفت:«نه من ندیدمش» و لبخند كم‌رنگی زد كه دندان‌هایش معلوم شد. پشتی صندلی من را چنگ زد.
ناگهان اتاق پر از حسی شبیه به بی‌وزنی شد.
گفت: پس به‌ام نمی‌گید. نه؟ یا عیسی مسیح. از دست شماها.
بعد زیر سیگاری پایه دار را برداشت و به پنجره كوبید. ابری از خاكستر دور سر او درست شد. پنجره به شدت تكان خورد. زیرسیگاری روی زمین قل خورد تا این‌كه به جامجله‌ای برخورد و بی‌حركت ماند. خاكستر سیگار روی زمین پخش شده بود. مرد ته‌سیگاری را از روی كتش تكاند و دوباره گفت:
- از دست شماها.
و از در شیشه‌ای، كه باز مانده بود بیرون رفت.
وقتی آن‌روز بعد از ظهر به خانه برمی‌گشتم بوی پودر آرایشگاه را هنوز حس می‌كردم. سطح سقف، تمام گنبد آسمان را پوشانده بود و از این سر تا آن سر شهر كشیده شده بود. در سطح صاف و صیقلی آن انعكاس چراغ‌های خیابان، مثل صور فلكی آسمان، دیده می‌شد. به نظرم آمد كه اگر هیچ‌چیز تغییر نمی‌كرد و سقف قرار بود برای همیشه در همان ارتفاع بماند و فقط گاهی این‌طرف و آن‌طرف برود، احتمالاً فراموشش می‌كردیم و برای خودمان نقشهٔ جدیدی از آسمانِ شب ترسیم می‌كردیم.
وقتی به خانه رسیدم میچ نومان داشت از آن‌جا بیرون می‌آمد. وسط حیاط به هم رسیدیم. كوله‌پشتی بابی دستش بود. گفت:
- وسایلش رو همه‌جا جا می‌ذاره. تو اتوبوس، تو خونهٔ شما، تو كلاس درس. بعضی وقت‌ها فكر می‌كنم تنها كاری كه می‌شه كرد اینه كه اسباب‌هاش رو به كمربندش بند كنم.
سینه‌اش را صاف كرد: موهات رو كوتاه كرده‌ای؟ خوب شده.
- آره. به هم ریخته شده بود.
سرش را تكان داد و با زبانش صدایی در آورد و گفت: می‌بینمت.
از در جلویی بیرون رفت و سر بابی داد زد تا از چیزی یا جایی پایین بیاید.
وقتی كه جسم تا نوك درخت‌ها پایین آمد متوجه وزیدن بادها شدیم. در فاصلهٔ باریك بین سقف و پیاده‌رو باد شتاب می‌گرفت و تند می‌وزید. شب‌ها صدای باد را كه به دیوارهای خانه‌هامان كوبیده می‌شد می‌شنیدیم. در تاریكی تالار‌های خالی سینما صدای دایمی آه مانندی شنیده می‌شد. از شدت آن همه باد به زور می‌توانستیم درِ خانه‌هامان را باز كنیم و بیرون برویم. به نظر می‌رسید كه تمام شهر مثل یك خیابان باریك بین برج‌های بلند قرار گرفته است.
صبح یك روز شنبه تصمیم گرفتم كه سری به آرامگاه پدر و مادرم بزنم. گورستانی كه در آن‌جا خاك‌شان كرده بودیم هر سال بهار پر از علف هرز می‌شد و قبل از آن‌كه علف‌ها آن‌قدر انبوه بشوند كه نتوان سنگ قبر را دید ناچار بودم هرس‌شان ‌كنم. وقتی كه دوش گرفتم و لباس پوشیدم خانه هنوز ساكت بود. تا جایی كه می‌توانستم به آرامی روی پادری و كاشی‌های كف حمام قدم برداشتم. حباب‌های آب را كه در كاسهٔ توالت قل‌قل می‌كردند و از لوله پایین می‌رفتند نگاه كردم. جاشوا و ملیسا خواب بودند. خورشید گاهی برق می‌زد و دوباره خاموش می‌شد.
در گورستان پسربچه‌ای توپ تنیسی را بالا و پایین می‌انداخت و مادرش داشت لكه‌های روی یك لوح یادبود را پاك می‌كرد. پسر بچه سعی می‌كرد توپش را به سقف بزند. هر بار توپ یك ذره به سقف نزدیك‌تر می‌شد تا بالاخره در پرتابی بلند به گوشه‌ای از آن خورد. جز آن پسر و مادرش كس دیگری در گورستان و بناهای یادبود نبود.
قبرهای پدر و مادرم تمیز بودند. نور خورشید آن‌قدر بی‌رمق بود كه علف هرز چندانی نروییده بود و آن جا كاری نبود كه انجام دهم. برگ‌ها و سنگ‌ریزه‌ها را از روی سنگ پاك كردم و شاخه های رز را توی باغچه كوچك بالای سنگ فرو كردم. بعد جلوشان زانو زدم و خزه‌ای كه روی سنگ را پوشانده بود پاك كردم. وقتی كه نشسته بودم برای یك لحظه تصور كردم كه پدر و مادرم باهم روی سقف زندگی می‌كنند. آن‌ها در میان یك علف‌زار زرد قدم می‌زدند. مادرم خم شده بود تا گلی را بو كند و پدرم كنار او خم شده بود و دستش را روی كمرش گذاشته بود. هیچ كدام‌شان نمی‌دانستند كه دنیای زیر پاشان دارد روی زمین ما فرود می‌آید.
وقتی كه به خانه رسیدم جاشوا روی كاناپهٔ اتاق نشیمن نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا می‌كرد و یك شیرینی زرد گنده را كه میان كاغذی پیچیده بود گاز می‌زد. یك تكه ژله روی دستش افتاده بود. گفت:
- مامان كار داشت رفت بیرون.تصویر تلویزیون چند لحظه‌ای محو و برفكی شد و بعد دوباره شفاف شد. یكی از آنتن‌های فرستندهٔ اصلی شهر آن هفته افتاده بود. این اولین سانحه‌ای بود كه بعدها هم مرتب تكرار شد. تصویر تلویزیون ما از آن به بعد بدتر از قبل شد.
جاشوا گفت: دیشب خواب دیدم. خواب دیدم كه خرسم از میون نرده‌های پل افتاد تو جوی آب.
یك خرس كتانی پشم‌آلو داشت كه وقتی كوچك بود روی تمام درزهایش را با نخ پلاستیكی بخیه زده بود.
- خواستم بگیرمش اما نتونستم. بعد روی زمین دراز كشیدم و دستم را دراز كردم تا بكشمش بیرون. اون وقت از میون نرده پل اون‌طرف شهر را دیدم. مردم داشتند برای خودشون این‌ور اون‌ور می‌رفتند. اون‌جا ماشین و خیابان و درخت و چراغ داشت. پیاده‌رو یك جور پل بود و من توی خواب فكر كردم باید این‌جا رو یادم بمونه. بعد خواستم از نرده رد شوم خرسم رو بیارم كه نتونستم.
تلویزیون خرخركنان پیش‌بینی هوای صبح را اعلام می‌كرد.
پرسیدم: یادته اون‌جا كجا بود؟
- آره.
- نكنه اون پایین نزدیك نانوایی بود؟
چندبار ماشین ملیسا را دیده بودم كه آن‌جا پارك شده است و همان‌جا بچه‌ای را دیده بودم كه سنگ ریزه‌ها را از توی مشتش داخل جوی آب می‌ریزد.
- آره! شاید همان‌جا بود.
- می‌خوای بریم پیداش كنیم؟
جاشوا لالهٔ گوشش را میان انگشتانش گرفت و به روبه‌رویش خیره شد. بعد شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: باشه.
نمی‌دانم دقیقاً دنبال چه چیزی بودم. شاید فقط خیال برم داشته بود اما دلم می‌خواست كه درباره این خیال با كسی حرف بزنم. آرزویی گنگ كه مثل یك رویا می‌ماند. وقتی كه هم‌سن جاشوا بودم یك شب خواب دیدم كه در خانه‌مان در تازه‌ای پیدا كرده‌ام. دری كه از زیرزمین‌مان به راه‌رو ضدعفونی شده و روشن یك داروخانه باز می‌شد. از آن در گذشتم و داخل رفتم. نوری شدیدی چشمم را زد و بعد ناگهان دیدم كه در تخت‌خوابم نشسته‌ام. تا چند روز بعد از آن هر وقت كه از جلو زیرزمین رد می‌شدم احساس می‌كردم كه احتمال دارد در محل ما راه‌هایی زیرزمینی وجود داشته باشد. انگار خوابی كه دیده بودم حقیقتی را به من نشان داده بود كه قبول كردن یا نكردن آن به باورهای درونی خودم بستگی داشت.
من و جاشوا برای رفتن به مركز شهر به سختی راه‌مان را از بین جمعیت باز می‌كردیم. بین ادارهٔ پست و كتاب‌خانه جایی بود كه می‌شد منظره غرب را دید چون هیچ ساختمان یا تپه‌ای جلو آن نبود. مردم معمولاً آنجا جمع می شدند تا به نوار آبی آسمان دوردست نگاه كنند. ما مردم را كنار می‌زدیم و رد می‌شدیم و راه‌مان را به طرف شهر ادامه می‌دادیم. جاشوا جلو قنادی كورنبلم بین سطل آشغال و دكه روزنامه ایستاد. جایی كه در آن نوری كه از دوتا از چراغ‌های خیابان می‌تابید روی زمین روی هم می‌افتاد. گفت: این‌جا بود.
و به دریچه آهنی جوی آب، زیر پایش اشاره كرد. از بین نرده‌ها می‌شد لجن‌های جوی را دید. آب تیره و كثیف بود. و چند برگ خشك روی آن شناور بود.گفتم:
- خوب، انگار هیچ چی نیست. ناامید كننده است.
جاشوا گفت: این زندگی است كه ناامید كننده‌است.
این حرف را از مادرش یاد گرفته بود. در آن روزها ملیسا دایم این‌طور جملات را تكرار می‌كرد. بعد انگار چیزی به جاشوا الهام شده باشد بالا را نگاه كرد و نوری در چشمهایش برق زد.
- اه، مامان اون‌جاست.
آن‌طرف خیابان ملیسا از پشت شیشه رستورانی دیده می‌شد. دیدم كه از آن سر میز میچ نومان دارد با او صحبت می‌كند. صورتش مهربان و صمیمی بود. دست‌هاشان روی میز كنار ظرف فلفل به هم قفل شده بود. لنگه كفش میچ روی زمین خالی بود. با كف پای راستش داشت ساق پای چپ ملیسا را نوازش می‌كرد. قوس كف پایش روی ساق ملیسا بود. همه چیز مثل یك آهنگ شیرین واضح بود.
شانهٔ جاشوا را گرفتم و گفتم: می‌خوام یه كاری برام بكنی. بزن به شیشه و وقتی نگات كرد براش دست تكان بده.
و او دقیقاً همین كار را كرد. از خیابان گذشت و چند بار به شیشه زد و دست تكان داد تا این‌كه ملیسا سرجایش كمی تكان خورد. میچ نومان پایش را روی زمین گذاشت. ملیسا جاشوا را این‌طرف شیشه دید. سرش را خم كرد و برای او دست تكان داد. بعد نگاهش به من افتاد. دستش در هوا خشك شد. در صورتش یك لحظه احساسی غیرقابل توصیف دیده شد و بعد دوباره همان حالت بی‌تفاوت را گرفت. به یاد پراكنده شدن پرندگان از روی چمن‌ها افتادم. به جاشوا گفتم:
- بیا پسر. بیا بریم خونه.
فردای همان روز، صبح خیلی زود، وقتی كه ما هنوز خوابیده بودیم، منبع آبِ هوایی شهر ویران شد و سیلابی از آب تمیز در خیابان‌های شهر جاری شد. ظهر توی غذاخوری، هنكینشِ سبزی فروش كه شاهد ماجرا بود، همه را دور خودش جمع كرد.
- داشتم با ماشین از كنار منبع رد می‌شدم كه این‌طور شد. صبح زود بود كه داشتم سركارم می‌رفتم. اول صدای ترك خوردن چیزی را شنیدم. بعد دیدم كه پایه منبع به یك طرف خم شد. بوم!
دستش را روی میز كوبید.
- یك عالمه آب بود. تا توی ماشینم موج می‌زد. فرمون ماشین در اختیارم نبود. جریان آب تا كناره راست راه كشاندم. احساس می‌كردم مثل یك قایق كاغذی روی آب شناور مانده‌ام.
لبخند زد و دو طرف قوطی خالی نوشابه را فشار داد و آن را با سر و صدا خم كرد. از توی قوطی نوشابه روی میز ریخت و صدای گاز آن بلند شد. خدا خدا می‌كردیم كه نوشابه روی زمین نریزد.
تا چند روز بعد این انفاق در تمام شهر افتاد. شهر زیر وزن سقف به زمین فشرده می‌شد. تابلوهای تبلیغاتی، تیرهای چراغ برق، دودكش‌ها، مجسمه‌ها، برج‌های ‌كلیساها، جرثقیل‌ها، تیرهای تلفن و تابلوهای مغازه‌ها، آپارتمان‌های بلند مسكونی و تیرهای فشار قوی یكی‌یكی روی زمین سقوط می‌كردند. برگ‌های سوزنی و میوه‌های كاج از درخت‌ها پایین می‌افتاد و زمین را می‌پوشاندند. درخت‌هایی كه سفت و محكم سر جاشان ایستاده بودند، یك باره می‌شكستند و به زمین می‌افتادند، اما آن‌هایی كه نرم‌تر بودند، آن‌قدر خم می‌شدند تا بالاخره بشكنند. كارگران شهرداری از زیرزمین برق كشیده بودند و روی سطح پیاده‌رو چراغ كار گذاشته بودند.
سقف شكست‌ناپذیر بود. هر‌قدر با مشت و لگد هم به آن می‌زدیم، فقط دست و بال‌مان را زخم می‌كردیم. تیغه اره برقی‌ها از تماس با آن كند می‌شد، نوك مته‌ها را می‌شكست و در برابر شعله‌های آتش مقاومت می‌كرد. یك روز بعداز‌ظهر آنتن تلویزیون از پشت‌بام‌مان پایین افتاد و با سیمی كه به آن آویزان مانده بود، روی حصار حیاط افتاد. آن شب وقتی كه داشتم شام می‌خوردم صدای ترك خوردن گچ دیوار را شنیدم. فردا صبح صدای تكه شدن تخته‌ای از الوار سقف از اتاق نشیمن و كمی بعد از اتاق خواب و بعد از راه‌رو بلند شد. مثل صدای شلیك گلوله در اتاق خالی می‌پیچید. پیش ملیسا و جاشوا كه از قبل به زمین چمن رفته بودند، رفتم. پسربچه ای روی تپه‌سنگی كوچكی ایستاده بود و نقشه‌ای را این‌طرف و آن‌طرف می‌كرد. شانه‌اش را بالا گرفته بود، انگار بخواهد دنیا را در زیر سقف نگاه دارد. مردی از نردبام بالا رفته بود و داشت روی سقف می‌نوشت: از كارسون خرید كنید. ملیسا كتش را محكم دور خودش پیچید. جاشوا آستین من را كشید. شكاف بزرگی روی سقف تخته‌ای خانه‌مان ایجاد شد و جلو چشم‌هامان خانه به توده‌ای آوار و سنگ و خاك تبدیل گشت.
روی زمین دراز كشیده بودم. ریشه درختی به پشتم فشار می‌آورد. به پهلو چرخیدم. ملیسا كنارم دراز كشیده بود و میچ نومان كنار او بود. جاشوا و بابی كه تمام روز را بی‌هدف توی حیاط خزیده بودند، پایین پای ما خوابیده بودند. سقف بلندتر از یك میز غذاخوری نبود و من تمام ذرات پوستم را در سطح آن می‌دیدم. بالای سرم باد می‌وزید و روی زمین صدای وزوز چراغ‌های خیابان را می‌شنیدم و گرمایش را حس می‌كردم.
ملیسا گفت: تا حالا شده احساس كنی كه قرار بوده جای دیگه‌ای باشی؟
یك لحظه مكث كرد: خیلی ترسناك است.
صدایش انگار لحظه‌ای در هوا معلق ماند.
چند ساعت بود كه داشتم بازتاب نفس‌هایم را روی سطح صیقلی سقف تماشا می‌كردم. هر بار كه نفسم را بیرون می‌دادم ‌ابری به شكل قارچ درست می‌شد و تصویرم را روی سقف محو می‌كرد. اندازهٔ این ابر را با شدت وسرعت نفس‌هایم می‌توانستم بزرگ و كوچك كنم.
این جمله بعد از چندین روز اولین چیزی بود كه ملیسا می‌گفت. هوا را از سوراخ‌های بینی‌ام بیرون دادم. دو تا شكوفه یخی روی سقف نقش بست. میچ نومان چیزی زیر گوش ملیسا زمزمزمه كرد. ولی صدایش آن‌قدر آرام بود كه یك كلمه اش را هم نفهمیدم. در جوششی ناگهانی از احساساتی كه به سختی می‌توانستم بگویم حسادت است با عشق، دست ملیسا را در دستم گرفتم و فشار دادم. وقتی كه هیچ واكنشی نشان نداد، دوباره دستش را فشار دادم. آن را روی سینه‌ام گذاشتم و بعد جلو دهنم بردم. محكم آن را نگه داشتم و بوسیدم و نوازشش كردم.
منتظر ماندم بلكه پاسخی بدهد و در آن لحظه احساس كردم، با تمام قلبم احساس كردم، كه می‌توانم به اندازه تمام مدت عمر زمین منتظر جوابی از ملیسا بمانم. تا وقتی كه آسمان و زمین به هم برسند و در هم قفل شوند و فضای بین‌شان برای همیشه از بین برود.
كوین بروك مایر
برگردان: دنا فرهنگ
برندهٔ جایزهٔ بهترین داستان كوتاه اُهنری ۲۰۰۲
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه