دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


سیاست فوتبال


سیاست فوتبال
• فوتبال به مثابه جنگ
این ادعا كه فوتبال قسمی جنگ است پیشاپیش ما را با این پرسش درگیر می كند كه فوتبال چیز خوبی است یا نه. یا اینكه چرا چیزی به نام فوتبال هست یا باید باشد؟ آیا می شد جهانی را توصیف كرد كه در آن، آدم ها نمی دانستند فوتبال چیست. به طور قطع می توان از چنین جهانی سخن گفت. اینكه آیا این جهان از جهان ما بهتر بود یا نه، پرسشی است كه جداگانه باید بدان اندیشید. فوتبال اولاً قسمی «بازی» است. خب، حالا بهتر شد؛ آیا می توان جهانی را در ذهن مجسم كرد كه در آن، آدم ها بازی نمی كردند و نیازی به بازی كردن نداشتند؟ از سوی دیگر، فوتبال را در زمره ورزش ها می شماریم.
اخبار مربوط به فوتبال را در اخبار «ورزشی» می جوییم. نكته این است كه ما اخبار ورزشی داریم اما اخبار بازی نداریم. آنچه در گفتار رسمی مرسوم شده این است كه تا می شود از «ورزش» فوتبال صحبت كنید و خیلی به «بازی» بودنش توجه نكنید. «بازی» بودن فوتبال را چندان جدی نگیرید، چون اساساً «بازی» یعنی چیزی كه خیلی جدی یا اصلاً جدی نیست.
آنچه مهم است «ورزیده شدن» و بنابراین، «ورزش» است، پس اگر فوتبال را جدی گرفته اند و گرفته ایم حتماً به علت آن است كه فوتبال فقط یك «بازی» نیست، بلكه یك «ورزش» است كه معلوم نیست چرا این همه «جذاب» (و البته نه چندان «مهم») شده است و اینكه چرا در عمل فوتبال اینقدر «مهم» شده (از بخش اعظم اخبار ورزشی گرفته تا هو و جنجال جام جهانی كه مثل بسیاری اتفا ق ها و «رویداد»های از قرار معلوم پراهمیت مثل انتخابات مجلس یا ریاست جمهوری در بسیاری از كشورها هر ۴ سال یك بار برگزار می شود و از قضا چندان هم «سرنوشت ساز» از كار درنمی آید، همچون اكثر رویدادهایی كه اصلاً رویداد نیستند)، حتماً دلایلی دارد كه باید آدم های مهمی چون «جامعه »شناسان، «روان»شناسان و امثالهم كه شاید خیلی دل شان برای «تماشا»ی فلان «بازی» فوتبال (و البته نه «شركت» در فلان «ورزش») می تپد در چند و چون شان كاوش كنند.
واقعیت اما این است كه این بازی درست از همان حیث و به همان علت كه «بازی» است اینقدر اهمیت یافته است. فوتبال از آن روی كه بازی و نه صرفاً ورزش است، چنین جذابیت / اهمیت یافته است و درست است كه مهمترین و عام ترین ویژگی بازی ها همانا «قاعده مندی» آنها است، دلیل جذاب / مهم شدن فوتبال یك جور «هدف مندی» و به بیان روشن تر، برد و باخت داشتن آن است و اینكه این برد و باخت در فوتبال چند خصلت متمایزكننده دارد- «اجتماعی» بودن یا «جمعی» بودن در قیاس با شطرنج و كشتی و «دیرباب» بودن برد و پیروزی (۹۰ دقیقه دویدن و متوسط ۵ یا ۶ گل در یك بازی در مقایسه با والیبال و بسكتبال كه در فواصل زمانی كوتاه گل ها به اصطلاح به ثمر می رسند-
به همین تعبیر «به ثمر رسیدن گل» در زبان عزیز خودمان دقت كنید، گل همان goal یعنی هدف و غایت فرنگی ها است كه در سرزمین گل و بلبل ما در ورزش هایی، ببخشید، بازی هایی چون فوتبال و بسكتبال به ثمر می رسد و چه بسا به بار می نشیند!).
باری، مدعای ما در این نوشته این بود كه فوتبال را اولاً باید نوعی بازی دانست و نه ورزش و اینكه بازی شكل تحول بلكه استحاله یافته ورزش است و از همین روی است كه ما از بازی های ورزشی حرف می زنیم، چون بازی های غیرورزشی هم داریم و بازی بودن فوتبال علاوه بر قاعده مندی آن به هدف مندی آن هم دلالت می كند و هدف از بازی در درجه اول برد و باخت است، چون برای ورزیده شدن چه به قصد بهره مندی از اندام زیبا و به قول گفتنی، «تیپ خوب» یا «خوش تیپی» اولاً نیاز به هیچ قسم بازی نیست، همین بس كه ورزش كنید و منظم ورزش كنید و اگر حوصله تان سررفت، همراه با موسیقی ورزش كنید یا در كنار دوستان و به هر طریقی ملال ناشی از حركات تكراری را برای تان قابل تحمل كنید.
فوتبال در درجه اول معطوف به برد و باخت است و همه مقدمات و تمهیدات آن در جهت همین هدف طراحی می شود (اینكه بازی هدفی «غایی» دارد كه مثلاً نیك شدن یا تمرین جوانمردی و اموری از این دست باشد، جای بحث دارد ولی عجالتاً باید گفت هدف نزدیك تر یا به تعبیری، «آماج» فوتبال یا به طور عام، بازی همین برد و باخت است و هدف غایی در گرو این است كه در این برد و باخت چگونه بنگرید). اما اگر منطق «برد و باخت» را - كه دست كم بر بخش عمده ای از مجموعه بازی ها حاكم است كه اگر نباشد، قاعدتاً بازی از بازی بودن می افتد و به همان ورزش یا چیزهای دیگر بدل می شود - تا به آخر دنبال كنیم یا به تعبیر دیگر، حد غایی منطق برد و باخت را بجوییم، به منطق جنگ می رسیم و این نكته ای است كه در ابتدای بحث در حد مدعا پیش كشیدیم.
فوتبال تابع منطق برد و باخت است و به همین اعتبار نیاز به خط كشیدن میان خودی و غیرخودی دارد، تیم من / ما، تیم آنها. خودی و غیرخودی به نوبه خود به منطقی راه می برد كه از تمایزگذاری بین دوست و دشمن پیروی می كند و این منطق چنان كه در بخش های بعدی این مقاله نشان خواهم داد، وجه ممیز امر «سیاسی» است و اگر چنین باشد، حتی می توان از سیاسی بودن ماهیت فوتبال سخن گفت، پیش از آن بحث اما به خود منطق جنگ در فوتبال خواهم پرداخت.
● جنگ و فرهنگ
بی شك، بازی های دوستانه جذابیت بازی های واقعی(؟) را ندارند. علامت سئوال را برای آن گذاشتم كه نقطه مقابل یا متضاد بازی دوستانه روشن نیست و این از ابهام یا چه بسا بی معنا بودن تركیب بازی دوستانه نشان دارد. نمی توان از بازی غیردوستانه یا دشمنانه حرف زد و از طرفی نمی توان گفت همه بازی ها دوستانه اند، همچنان كه كسی نمی گوید. مسئله این است كه بازی دوستانه ظاهراً به بازی هایی اطلاق می شود كه در آنها برد و باخت «مهم» نیست و چیزهای دیگر مهم است.
مثلاً تقویت دوستی بین دو طرف یا نمایش «زیبایی»های فوتبال و چه بسا در نهایت رها كردن فوتبال از قید منطق برد و باخت، چنان كه گویی برد و باخت بختكی است كه به جان بازی فوتبال افتاده كه باید به تدریج از دست آن رها شویم. ولی راست این است كه بازی های به اصطلاح دوستانه عمدتاً جذابیت (و صد البته اهمیت) ندارند و تنها در صورتی ممكن است كمی جذابیت پیدا كنند كه در آنها برد و باخت اهمیت داشته باشد و در این صورت، باز به همان منطق اولیه بازی بازگشته ایم. برای باز كردن موضوع، می كوشم منطق حاكم بر بازی های دوستانه و بازی های واقعی یا معمول را تا نقطه نهایی هر یك ادامه دهم تا تقابل آنها را بتوان به تقایلی شاید ریشه ای تر موول كرد.
می توان گفت بازی هایی كه در آنها برد و باخت «هیچ» اهمیتی ندارد، بازی هایی «فرهنگی»اند كه در آنها تمایز میان خودی و غیرخودی كاملاً قراردادی و به قصد رسیدن به اهداف والاتر (یا همان اهداف فرهنگی) است و در آخر، بازی بدل به فعالیتی سراپا ورزشی (بخوانید فرهنگی) می شود كه شاید همه از آن «خرسند» باشند و هیچ كس در آن احساس «شكست» نكند (و البته لازم به یادآوری نیست كه در این حالت هیچ كس هم پیروز یا برنده نیست، مگر به معنای دیگر كه بعداً به آنها اشاره خواهم كرد.)
در مقابل، بازی هایی كه در آنها «فقط» برد و باخت اهمیت دارد، به تعبیری بازی هایی «سیاسی»اند كه در آنها اصلی بالاتر یا تعیین كننده تر از تمایز میان خودی و غیرخودی وجود ندارد و هدفی والاتر و برتر از بردن یا پیروزی در میان نیست و كسی یا كسانی كه بازی را باخته اند، به هیچ ترتیبی نمی توانند احساس خرسندی كنند، مگر به معنایی (شاید) عمقی تر كه مثلاً «شكست تجربه ای است درس آموز» كه در این حالت هم غالباً باز همان منطق برد و باخت حكم می راند، چون بنا به مثلی شاید دیگر نخ نما اما كارآمد: «شكست مقدمه پیروزی است»، حد نهایی این منطق همانا جنگ است كه صدالبته «غیرفرهنگی»ترین پدیده ممكن است اما در بطن خود شكل تشدید شده یا مفرط همان منطق «مبارزه» است، یعنی همان عنصری كه از فرهنگی حذف شود، دیگر امیدی به دوام آن فرهنگ (یا دست كم بالندگی اش) نخواهدبود.
اما اگر تداوم منطق برد و باخت به هر تقدیر به جنگ می كشد (و با این فرض كه جنگ چیز بدی است و بسا كه بدترین چیز باشد، البته از منظر فرهنگ)، آیا نباید در جهت حذف این منطق گام برداشت؟ برای پاسخ به این پرسش باید باب بحث دیگری را گشود كه اجمالاً به آن اشاره خواهم كرد.
نیچه در قطعه ۴۴۴ كتاب «انسانی زیاده انسانی» (مجموعه ۶۳۸ كلمه قصاری كه اكنون ۱۳۰ سال از انتشارشان می گذرد -نك: انسانی زیاده انسانی / ترجمه ابوتراب سهراب و محمد نیشابوری / نشر مركز / ۱۳۸۴) در باب رابطه جنگ با فرهنگ نكته ای می گوید كه هنوز هم بحث انگیز است. نیچه در این قطعه فشرده و پرمغز دو دیدگاه موافق و مخالف با جنگ را پیش می كشد و به ظاهر از قضاوت قطعی تن می زند اما برای خواننده به تقریب روشن است كه او به كدام جانب میل دارد. نیچه می نویسد، در مقام مخالفت با جنگ می توان گفت: «جنگ فاتح را احمق و مغلوب را بدخواه می سازد.»
نیچه به دو مفهومی اشاره می كند كه یك دهه بعد در آستانه ۴۴ سالگی در «تبارشناسی اخلاقی» بیشتر آنها را می شكافد.
در آنجا نیچه از دوگونه اخلاق سخن می گوید كه از آنها به اخلاق سروران و اخلاق بردگان تعبیر می كند. ویژگی اصلی اخلاق بردگان، «كین توزی» یا بدخواهی است و نیچه آن را به كسانی منسوب می كند كه امكان واكنش «واقعی» كه همان واكنش «عملی» باشد از ایشان دریغ شده و از همین روی، ناگزیرند این خلأ یا نقصان را از راه انتقامی «خیالی» جبران كنند و به همین واسطه دست به ارزش آفرینی و تقبیح قدرت می زنند. در حقیقت، اخلاق بردگان اخلاق كسانی است كه هیچ عمل واقعی از ایشان سر نمی زند و آنچه می كنند و می نمایانند عكس العمل است و بس.
در مقابل، اخلاق سروران یا به تعبیری كه نیچه دوست تر می داشت، اخلاق والاتباران است كه از دل «آری گویی پیروزمندانه به خویش» سر برمی آورد. نیچه در ادامه، اما، به نكته ظریف تر و مهمتری اشاره می كند: «شیوه ارزش گذاری والاتبارانه آنجا به خطا می رود كه فضا را درست نمی شناسد.» یعنی در جایی كه در شناخت فضایی كه خوار می شمارد اشتباه می كند: «به راستی چه بی پروایی ها و آسان گیری ها و چشم پوشی ها و ساده انگاری ها كه در خوارداشت نیست!» (تبارشناسی اخلاق / ترجمه آشوری / ص ۴۴) این آسان گیری ها و ساده انگاری ها همانی است كه در قطعه ۴۴۴ «انسانی زیاده انسانی»، نیچه نشانه حماقت «فاتحان» دانسته بود.
مسئله این است كه اشتباه اصلی یكی گرفتن فاتحان با سروران یا والایان است و چون هر والایی به سادگی ممكن است بر اثر جنگی (بالفعل یا حتی بالقوه) بدل به فاتح یا غالب گردد، همواره در آستانه همین خطر «درست نشناختن فضا» ایستاده است و این امر، چنان كه نیچه به صراحت می گوید، در نظر اول معلول جنگ به نظر می رسد، همان طور كه در مقابل، اخلاق بردگان معمولاً همان اخلاق مغلوبان (كه بی فاصله، تداعی كننده جنگ است) انگاشته می شود، چون طبیعی می نماید كه كسی كه شكست خورده بدخواه و مآلاً كینه جو و كین توز شود. نیچه اما فوراً در مقام دفاع از جنگ می نویسد: «جنگ با ایجاد این دو تاثیر [احمق كردن فاتحان و بدخواه كردن مغلوبان] توحش را به ارمغان می آورد.» در قالب استدلالی جدلی و بحث انگیز، نیچه همان حرفی را كه در خوارداشت جنگ گفته بود به دفاعیه ای عجیب در تائید و بل بزرگداشت جنگ برمی گرداند:
«جنگ با ایجاد این دو تاثیر توحش را به ارمغان می آورد و بدین ترتیب انسان را «طبیعی تر» می سازد.»بی گمان نیچه از انسان های متمدن (یا تمدن زده) سخن می گوید و به این اعتبار از ارمغان «توحش» سخن به میان می آورد. جان كلام نیچه این است كه در فضای تمدن چیزی كه از دست می رود و رفته رفته رنگ می بازد، «طبیعی» بودن انسان است، انسانی كه اولاً نوعی حیوان است و به طبیعت تعلق دارد اما هرچه متمدن تر می شود، این وجه وجود او سركوفته تر و واپس زده تر می شود. در فضای تمدن (بخوانید فرهنگ) انسان طبیعی - انسان از آن حیث كه حیوان است- جایی دارد و اگر مجالی برای بروز پیدا كند به شكل ها و قالب هایی «غیرطبیعی» رخ می نماید.
به همین اعتبار نیچه از جنگ به «زمستان» یا «دوران زمستان خوابی فرهنگ» تعبیر می كند و در پایان قطعه می نویسد: «آدمی خوب یا بد از جنگ نیرومندتر از پیش سر برمی آورد.»
حدوداً نیم قرن پس از انتشار كتاب «انسانی زیاده انسانی» فروید در كتاب بالنسبه كم حجمی كه راجع به تمدن و فرهنگ و ملالت ها و ناخرسندی های ناشی از آن با آوردن نقل قولی از پرده سوم نمایشنامه جاویدان «هملت» تربیت امروزی (= متمدنانه) را اینچنین زیر سئوال برد- انتقاد گزنده ای كه بی گمان یادآور حمله نیچه به فرهنگ بود.
هملت یك بار می گوید: «وجدان این گونه همه ما را كم دل می كند.» فروید با الهام از این عبارت و با تاكید بر اینكه «احساس تقصیر» یا همان احساس گناه مهم ترین مسئله شكل گیری تمدن است و احساس تقصیر بی بروبرگرد برخاسته از چیزی است كه وجدان نامیده می شود و به تعبیر فروید بهای گزافی كه آدمی برای پیشرفت تمدن می پردازد همان محرومیت از سعادت یا شادكامی- كه در نظریه فروید هر آینه «ارضای نیازهای انباشته شده» است- است كه خود از افزایش احساس تقصیر نشأت می گیرد. خلاصه اینكه كم دل شدن محصول بلافصل تمدن و فرهنگ است و جنگ چه بسا بازگشت خواست سركوفته و انباشته شده انسان در شكل مفرط و مهارگسیخته آن باشد كه به تعبیر نیچه فرهنگ را در خواب زمستانی فرو می برد.
● ماهیت سیاسی فوتبال
اشاره كردم به اینكه جنگ از دید نیچه برای انسان متمدن توحش به ارمغان می آورد و این انسان را «طبیعی تر» و «خوب یا بد، نیرومندتر» می كند. قید «خوب یا بد» را نیچه از باب «حشو ملیح» یا «زاید» نیاورده، غرض نیچه كنار گذاشتن سویه ای از جنگ (یا هر امر دیگر) است كه با مقوله خوب یا بد یا خیر و شر مربوط است و از همین روی «اخلاقی» است. طبیعی تر یا نیرومندتر شدن انسان ها فی نفسه بار اخلاقی به معنای تمایزگذاری بین خیر و شر ندارد.
اما سئوال مهم تر این است كه آیا برای طبیعی تر كردن یا نیرومندتر كردن آدم ها باید به طریقی دست به دامان جنگ شد. آنچه درباره جنگ باید به خاطر داشت این است كه جنگ اولاً وضعی «استثنایی» است كه بر اثر به غایت رسیدن منطقی خاص روی داده است، اما چنان كه فیلسوف و متفكر برجسته حقوقی آلمانی كارل اشمیت در دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ (همان سال هایی كه فروید «تمدن و ملالت های آن» را می نوشت) گوشزد می كند، «مورد افراطی و استثنایی همیشه بهتر از موارد عادی حقیقت امور را نمایان می سازد و از این روی در روشنای بحران ها بهتر می توان به كفه مسائل نظر افكند.» اما جنگ حد نهایی كدام منطق است؟ به عقیده اشمیت جنگ بروز حد نهایی منطق «امر سیاسی» است كه همانا تمایز میان دوست و دشمن است.
اشمیت بر آن بود كه حوزه های مختلف امور بشری را می توان بر حسب منطق تمایز گذاری هر یك از همدگر تمیز داد. در حوزه زیباشناسی با تمایز بین زشت و زیبا، در حوزه اخلاق بین بد و نیك، در حوزه اقتصاد بین سودآور و زیان آور مواجه ایم. حال اگر تصور كنیم كه در هر حوزه ای می توان از انواع رقابت سخن گفت و از آنجا كه در هر رقابتی می توان از برنده و بازنده حرف زد، می توان گفت در حوزه زیباشناسی برنده همان زیبا، در حوزه اخلاق برنده آن كسی است كه نیك قلمداد شود و در اقتصاد برنده كسی است كه سود بیشتر به دست آورد. با این مقدمه می توان پرسید فوتبال بیشتر تابع كدام منطق است؟
چنان كه در طول نوشته اشاره رفت، فوتبال اولاً یك بازی و عمدتاً تابع منطق برد و باخت است و برد و باخت در آن از مقوله پیروزی و شكست در جنگ است. بدین معنی كه زیبا بازی كردن یا خوش تیپ بودن بازیكنان دخلی به منطق غالب بر فوتبال ندارد و دشوار بتوان فوتبال را مشمول قواعد حوزه زیباشناسی قرار داد. نكته این كه برای مثال در سینما همیشه در نهایت خوش تیپ ها یا زیبارویان «برنده» اند، مهم نیست كه در قصه ای كه روایت می شود، فرد خوش تیپ یا زیبارو شكست بخورد یا آدم «بد»ی باشد.
و این علتی ندارد جز اینكه سینما در وهله اول به حوزه زیباشناسی تعلق دارد نه اخلاق و غیره و باقی مقولات تابع این منطق اصلی اند. در تاریخ فوتبال مثال بسیار گیرا و گویایی وجود دارد كه از منطق خط دهنده فوتبال تا حدودی پرده برمی دارد. در جام جهانی ۱۹۸۶ تیم ملی آرژانتین با اراده ای معطوف به قهرمانی (كه بیش از همه در حركت كاپیتان- فرمانده- تیم نمود یافت) با فراز و فرودهای بسیار به قهرمانی رسید. در یكی از بازی های جنجالی مارادونا با استفاده از دست به تیم ملی انگلستان گل زد. كافی است كه از منظر اخلاق یا قواعد حقوقی به قضیه نظر كنیم تا مارادونا را شیاد و یا آرژانتین را برای قهرمانی نالایق بشماریم.
حركت مارادونا غیراخلاقی و حتی برخلاف قواعد رسمی فوتبال بود و بعدها دوربین ها و عكس های فراوان گواه بر حركت غیراخلاقی و غیرقانونی مارادونا دادند. اما هیچ یك از اینها نتیجه بازی را تغییر نداد و مارادونا به نحوی طنز آمیز گفت، این نه دست من كه دست خدا بود! و البته منظور او همان اراده معطوف به پیروز شدن در مبارزه بود. مارادونا در یك لحظه تن به مخاطره ای داد كه می توانست سرنوشت دیگری برای مارادونا و آرژانتینی ها رقم بزند. حركت مارادونا اما پیش از هر چیز با ماهیت فوتبال پیوند داشت- ماهیتی كه در اینجا بنا دارم آن را «سیاسی» بنامم.
چون او در لحظه تصمیم نه به موازین حقوقی نظر داشت نه به معیارهای اخلاقی و نه حتی «ورزشی». حركت او را می توان به سادگی «غیرورزشی» خواند، اما به هر تقدیر حركت او با موازین فوتبال در مقام یك بازی و در حد نهایی آن به مثابه قسمی جنگ هماهنگ و همخوان بود. پیروزی آرژانتین در آن بازی و قهرمانی آرژانتین در آن دوره همه بر این واقعیت گواه اند و مارادونا به درستی اسطوره فوتبال خوانده شده است، چرا كه او در لحظه تصمیم تنها به منطق تمایز بین خودی و غیرخودی، دوست و دشمن و پیروزی در مسابقه / مبارزه می اندیشید و از همین روی است كه فوتبال ماهیت سیاسی دارد.
فوتبال اما جلوه ای است از ارمغان منطق جنگ یعنی توحش به دنیای متمدن، فرهنگ، كه در هیچ یك از حوزه های متعدد آن- اخلاقی، اقتصادی، زیباشناختی، حقوقی و... - منطق امر سیاسی و مبارزه به مفهوم دقیق آن حضور ندارد. ورزشكاران در میان انسان های شهرنشین (چهره آرمانی تمدن) از جهتی به حیوانات می مانند. حیوانات به طور طبیعی بدن هایی ورزیده و در حد كمال دارند بی آنكه كوشش خاص و جدا از كارهای معمول و طبیعی هر روزه شان در راه این ورزیدگی و كمال جسمانی انجام دهند. ورزشكار در مقام بازیكن به طور طبیعی (البته طبیعت بشری كه همان «حیوان سیاسی» بودن انسان باشد) اندامی ورزیده و در حد كمال دارد اما نه از آن روی كه كار خاصی به طور مشخص برای ورزیده شدن (و خوش تیپ شدن) انجام دهد- كاری كه تابع منطق زیباشناسی است.
و نه اینكه به این واسطه بتوان او را موجودی نیك شمرد- كه مربوط به حوزه اخلاق است. بازیكنان فوتبال به جهت «برنده شدن» در مبارزه در «میدان» فوتبال ورزیده اند و علاوه بر این، كوششی مضاعف برای خوش تیپ شدن نیاز ندارند و از این مهم تر اینكه فوتبال به طور مجسم منطق مبارزه را كه مایه حیات هر واحد سیاسی است، پیوسته زنده نگاه می دارد؛ چنان كه فیلسوف سیاسی فرانسوی، ژولین فروند، گفته است: «به محض اینكه واحدی سیاسی از رزمیدن و مبارزه دست كشد، از زیستن باز می ایستد.» (سیاست چیست / ترجمه عبدالوهاب احمدی/ نشره آگه / ص ۲۱۸)
حقیقت سیاسی به تعبیر فروند «شهامت آلوده شدن» می طلبد، شهامتی كه در عرصه فوتبال شمار بسیار اندكی داشته اند و مارادونا یكی از همین اندك شماران است.
فوتبال از حیث ماهیت سیاسی اش با سرنوشت انسان پیوند خورده است، چرا كه نمی توان انسان را - لااقل انسان نیرومند و رسته از كین توزی ناشی از بی كنشی را- بدون مبارزه تصور كرد. انسان نمی تواند بیرون از پهنه سیاسی- فلذا، بیرون از منطق دوست و دشمن و مبارزه -خویشتن را درك كند و فوتبال نمود تكرار و تداوم همین منطق در زندگی انسان جدید است.
صالح نجفی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید