یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا
استخری با کاشیهای آبی
روز پنجمی بود كه قورباغهها از توی استخر بیرون میآمدند. آنها بدنهای نرم و مرطوبشان را روی چمنهای اطراف استخر میغلتاندند و مرد فكر میكرد آنها با آن دهانهای گشادشان به او میخندند. آنقدر تعداد قورباغهها زیاد بود كه صدای قورقورشان تمام فضای ویلا را پر میكرد. مرد در دل افسوس میخورد، برای اینكه نمیتوانست در استخری كه كاشیهای آبی رنگ داشت و نردبانی كه انتهایش معلوم نبود و در آب گم شده بود، شنا كند. او مجبور بود ك ناری بایستد و به شنای آن همه قورباغه نگاه كند.
مرد از فكر شنا كردن بیرون آمده بود. او دیگر توی اتاقهای درندشت میگشت و سر خودش را با چیزهای دیگر گرم میكرد. سعی كرد كلكسیون پروانههایش را كاملتر كند، اما حوصله نداشت.
یك روز صبح وقتی كه پای راستش را داخل دمپاییاش كرد، پایش به چیزی نرم و مرطوب خورد. ترسید. دمپاییاش را از زمین بلند كرد و چندین بار آن را توی هوا تكان داد. از دمپایی چیزی نیفتاد، جز یك قورباغهٔ چاق و چله.
مرد تمام پنجرهها را نگاه كرد. توریِ همهشان با مهارت خاصی پاره شده بود و لابد از داخل آنها قورباغه وارد خانه شده بود. چون وقتی مرد زیر مبلها و كابینتها را نگاه كرد، قورباغههای دهانگشاد را دید كه بروبر به او نگاه میكردند. مرد چندشش شد. همیشه از دیدن قورباغه حالش به هم میخورد. نمیدانست این چه بلایی است كه دارد سرش میآید. از دوستش خواست آنجا را سمپاشی كند.
دوستش با كمال میل قبول كرد. او بعد از سمپاشی به مرد قول داد كه در عرض چند ساعت دمار قورباغهها درمیآید. اما مرد به بیست و چهار ساعت هم راضی بود.
صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد با تعجب دید قورباغهها درشتتر شدهاند و صدایشان بلندتر و رساتر شده است. آنها دستهجمعی قورقور میكردند. مرد از لابلای آنها رد میشد و سعی میكرد پایش را روی آنها نگذارد چون حالش از له شدن یك قورباغه به هم خورد.
او روی كاناپه میخوابید و ملفحهای را از نوك پا تا روی سرش میكشید. گاهی قورباغهای روی ملحفه میآمد و از روی شكم او جست میزد روی تكیهگاه كاناپه. مرد دیگر میتوانست سنگینی قورباغهها را احساس كند.
اوایل چشمهایش را میبست و غذا میخورد اما بعد از گذشت پانزده روز یاد گرفت كه با دیدن قورباغهها حالش به هم نخورد و غذایش را مثل یك آدم بخورد. قورباغهها آزادانه در خانه راه میرفتند. مرد برایشان اسم گذاشته بود اما هنوز با آنها دوست نشده بود. هیچكدام از دوستانش دیگر پا داخل خانهٔ او نمیگذاشتند. او مدتها بود كه همدم قورباغهها شده بود. دیگر همه چیز را قورباغه میدید. وقتی تلویزیون داشت از زندگی دوزیستان حرف میزد، او خندید و گفت: «من هزار قورباغهٔ واقعی دارم!»
قورباغهها خیلی میخوردند و مرد فرصت نمیكرد به خودش برسد. دیگر حسابی كثیف و لاغر شده بود. قورباغهها حسابی شیطان و شلوغ شده بودند و با خندههایشان مرد را هم به خنده وامیداشتند.
یك روز صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد احساس كرد بدنش مرطوب و نرم شده. دستهایش را نگاه كرد. دستهای خودش نبود! دست یك قورباغه بود! چند دایرهٔ سبز رنگ روی دستهایش بود. او مثل یك قورباغه شده بود. با این تفاوت كه میتوانست راه برود. او خودش را به آینهٔ دستشویی رساند و چهرهٔ جدیدش را دید. او یك قورباغه شده بود. یك قورباغهٔ واقعی كه میتوانست از آن لحظه به بعد توی استخر شنا كند.
مژگان مشتاق
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران انتخابات مجلس دوازدهم انتخابات مجلس مجلس شورای اسلامی مجلس انتخابات مجلس دوازدهم انتخابات مجلس شورای اسلامی ستاد انتخابات کشور رئیس جمهور دولت سیزدهم رهبر انقلاب
هواشناسی سلامت زلزله تهران سیل شهرداری تهران فضای مجازی سازمان هواشناسی پلیس بارش باران قتل آموزش و پرورش
قیمت خودرو خودرو بازار خودرو گاز قیمت طلا قیمت دلار ایران خودرو بانک مرکزی بورس پالایش و پتروشیمی نمایشگاه نفت مالیات
نمایشگاه کتاب رضا عطاران کیانوش عیاری نمایشگاه کتاب تهران کتاب تلویزیون سینمای ایران نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران دفاع مقدس سریال مهران مدیری تئاتر
فناوری
جنگ غزه رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین غزه آمریکا روسیه حماس سازمان ملل رفح اوکراین افغانستان
پرسپولیس فوتبال هوادار استقلال لیگ برتر لیگ برتر فوتبال ایران لیگ برتر ایران رئال مادرید سپاهان باشگاه پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا بازی
ایلان ماسک طوفان خورشیدی ناسا اپل گوگل مایکروسافت هوش مصنوعی فیبرنوری پهپاد
سیگار خواب استرس فشار خون بارداری افسردگی شیر زایمان دندان