شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

نسبت علم و دین در غرب


نسبت علم و دین در غرب
فیلون اسکندرانی (٣٠ پ. م- ٥٠ م) اولین فیلسوفی بود که در یهود، دست به تفسیر تورات زد.(١)وی تلاش می کرد تا پیوندی میان فلسفه و تورات برقرار کند. با آمدن حضرت عیسی(ع) آخرین پیامبر بنی اسرائیل مبعوث شد و آیینی با نام مسیحیت به جهانیان عرضه شد. تلاش حضرت عیسی(ع) برای تبلیغ ایمانی، درونی و آزادانه از سوی پیروان اولیه او دنبال شد، اما پس از چندی کلیسا رفتاری دیگر را در پیش گرفت.حقیقت این نکته را می توان از سنجش گفتار و کردار مسیح با راهی که کلیسای سده های میانه در پیش گرفت، دریافت. مسیح محبت را موعظه می کرد، از لطف پدرانه خود و از بخشش سخن می گفت اما راهی که کلیسا در پیش گرفت ترساندن، کشتن و سوزاندن بود. مسیح ملکوت خدا را به بینوایان بشارت داد ولی مقامات روحانی چه بسا دین را دستاویز ثروت و قدرت کردند. هم مال اندوزی و هم جنگ و ستیز پاپ ها با پادشاهان بر سر قدرت سیاسی، از ویژگی های این دوره از تاریخ اروپاست.(٢) در چنین فضایی انواع تلاش های فکری تحت الشعاع آموزه های کلیسایی قرار داشت. ارباب کلیسا نیز با تفسیر خاصی از دین زمینه را برای تقابل دین و یافته های بشری به وجود آورده بودند. در این دوران دو تن از متفکران مسیحی با نام آگوستین و آکوئیناس تلاش کردند تا تصویری از چگونگی ارتباط میان یافته های بشری با تعالیم دینی ارائه دهند.سن آگوستین در رساله انچیریدین اعلام کرد: پس موقعی که این سوال مطرح می شود که در مورد دین چه چیز را باید باور بداریم، لازم نیست که طبیعت چیزها را بکاویم، آن گونه که بین یونانیان طبیعت گرا مرسوم بود،... برای مسیحی همین کافی است که معتقد باشد تنها علت تمام آن چه خلق شده، چه آسمانی باشد چه زمینی، چه مرئی باشد چه نامرئی، از فیض آفریدگار، خدای یگانه راستین است و چیزی وجود ندارد که هستی اش را از او نگرفته باشد. (٣)مدتی بعد توماس آکوئیناس که از سویی یک مومن وفادار به تعالیم دین بود و از سوی دیگر اندیشه فلسفی را برای پویایی زندگی مسیحیان لازم می دید، تلاشی برای برقراری پیوند مناسب میان آموزه های دین و فلسفه را آغاز کرد.
تلاش آکوئیناس در زمان خود بسیار ارزشمند و تا حدودی محتاطانه بود. او در تلاش های فلسفی خود به دنبال تبیین جایگاه دین بود و یا می توانیم بگوییم در دینداری خود به دنبال ترسیم جایگاه و نقش فلسفه بود. به همین خاطر می گفت: تعمق بر اساس علوم، که به پست ترین چیزها می پردازد مهم نیست، زیرا سعادت باید از عملکرد عقل در ارتباط با بالاترین اهداف شعور و بصیرت حاصل شود. از این نتیجه می گیریم که سعادت غایی انسان در دانایی است یا خردمندی، بر مبنای ملاحظه امور معنوی. (٤)
پس از قرون وسطی، دوره ای جدید در حیات غرب شکل گرفت که به رنسانس معروف شد. برای پی گیری وضعیت یافته های بشری در مورد آموزه های دینی در این دوران به بررسی آرای مارتین لوتر و ژان کالوین به عنوان دو چهره مذهبی که تلاش های آن دو منجربه پیدایش نهضت پروتستان شد، می پردازیم. همچنین به آرای گالیله و نیوتن که سهم مهمی در زمینه رشد علم نوین داشتند، اشاره می کنیم. سرانجام برای آن که پی گیری خود را کامل کرده باشیم، به اندیشه های دو فیلسوف بزرگ این دوران یعنی دیوید هیوم و رنه دکارت، که اندیشه هایشان تأثیرگذار و هدایت گر بود، می پردازیم.مارتین لوتر یکی از چهره های نام آشنای دوران رنسانس است. وی یکی از منتقدان عملکرد کلیسا و برخی آموزه های پذیرفته شده آن روز بود. لوتر که خود یکی از روحانیون مذهبی و از پرورش یافتگان کلیسا بود، اعتقاد داشت برخی از آموزه های کلیسا مغایر با تعالیم حضرت عیسی(ع) است و سرانجام تلاش های وی منجر به شکل گیری جریانی موسوم به پروتستان شد. تلاش های مارتین لوتر و هم زمان با او ژان کالوین عمدتا در راستای قطع پاره ای از تشریفات و عملکردهای کلیسا بود. لوتر می گفت: همگی ما که مسیحی هستیم، کشیشیم، آنانی را که ما کشیش می خوانیم مأمورانی هستند که میان خود ما انتخاب شده اند تا همه کارها را به نیابت از ما انجام دهند و کشیشی چیز دیگری نیست مگر یک نوع پذیرش مأموریت. (٥)ژان کالوین یک روحانی برجسته مسیحی بود، که به تألیف کتاب بنیادهای دین مسیحی پرداخت. این کتاب که در آیین پروتستان نقش و اهمیت بسیاری دارد، به ارائه آرای کالوین می پردازد. او نیز همانند لوتر بیشتر انتقاد خود را معطوف به پاره ای از عملکردهای کلیسا مبذول داشته است، از این رو معتقد بود: همان طور که تن در دادن به امیال شخصی آدمیان را به موثرترین وجه به نابودی و تباهی می کشاند، وابسته به دانش و اراده خویشتن نبودن و صرفا راهنمایی پروردگار را به کار بستن نیز یگانه راه نجات است. (٦)
● گالیله و نیوتن
شناسایی طبیعت از جمله دغدغه های مهم اندیشمندان دوران پس از رنسانس بود. اگر در قرون وسطی برای شناسایی طبیعت، به علل غایی توجه می شد، اینک علل مادی مطرح بود. در چنین فضایی گالیله و نیوتن سهم به سزایی را در شکل گیری علم نوین ایفا کردند. گالیله اساس کار خود را بر مشاهده بنا نهاد و نیوتن نیز راه گالیله را تداوم بخشید و به رابطه آزمایش با نظریه پرداخت. نیوتن جهان را به مانند ماشینی پیچیده ترسیم می کرد، که از قوانین لایتغیری پیروی می کند و هر جزئش را می توان پیش بینی کرد. (٧)در چنین فضایی یک سوال مهم این بود که نقش خداوند در طبیعت چیست؟ بر خلاف آن چه در قرون وسطی مطرح بود، در این جا دو پاسخ برای این سوال وجود داشت. پاسخ اول بیان می کرد که خداوند خالق و آفریننده جهان هستی بوده و جهان پس از آفریده شدنش مستقل است.با کوشش های گالیله این برداشت پرورده تر شد که خداوند صرفا آفریننده اصلی اتم هایی است که با یکدیگر هم کنشی دارند و همه علت و معلول های بعدی در آن ها مأوا دارد. طبیعت پس از آفریده شدنش، دیگر مستقل و مکتفی به نفس به نظر می آمد. (٨)تمثیل ساعت ساز که توسط بویل ارائه شد، برای بیان همین منظور بود. تمثیل مورد علاقه بویل، در مورد آفریدگار جهان، ساعت مشهوری در استراسبورگ بود. مسلم است که هیچ ساعتی، ساخته بخت و اتفاق نیست بلکه اثر هنرمند سازنده آن است، ضمن آن که این ساعت پس از ساخته شدن مستقلا مسیر ماشینی خود را طی می کند. (٩)پاسخ دوم علاوه بر آن که خداوند را خالق و آفریننده جهان هستی می دانست، حفظ نظم هستی را نیز به خداوند منتسب می کرد. چون بیان می داشت در صورتی که خداوند عنایت خود را از جهان هستی بگیرد، نظم موجود در تمام کهکشان به هم خواهد خورد.نیوتن، شاید تا اندازه ای چون نمی خواست نقش خداوند را محدود به نقش علت اولی ببیند، و تا اندازه ای به این جهت که داده های علمی اش نادقیق بود، حکم کرد به این که خداوند نقش مستمری در تعادل بخشیدن به منظومه شمسی دارد. (١٠)به هر حال باید گفت اگر در گذشته موضوع عقل و وحی مطرح بود، اینک موضوع علم و دین نیز به شکلی جدی مطرح شده بود و بحث تعیین قلمرو دین را وارد مرحله تازه ای کرده بود.
● دکارت و هیوم
دکارت و هیوم دو فیلسوف بزرگی هستند، که اگر چه تفاوت های بنیادی معرفت شناسی با یکدیگر دارند، اما می توان یک نقطه مشترک بین آن دو دید و آن تاثیرگذاری بر جریان های فکری پس از خودشان است.دکارت جزو آن دسته از فیلسوفانی بود که بر دریافت های ذهنی تاکید می کرد و اساسا معرفت حقیقی را همین می دانست. از جمله کارهای مهم دکارت جدا انگاری افراطی میان ذهن و ماده بود. وی که خردگرایی افراطی بود، فقط «مفاهیم روشن و مشخصی» که از راه شهود مستقیم حاصل می شود را مطمئن و قابل اعتماد می دانست. وی معتقد بود که از تصور یا علم اجمالی انسان در حوزه مفاهیم است که خداوند شناخته می شود. خداوند جهان را آفریده و هر لحظه به بازآفرینی آن اقدام می کند و اگر این کار صورت نگیرد جهان به کام نیستی می رود. با این حال توالی حوادث بر اثر قانون مکانیکی، معین شده است و لزومی ندارد که وابسته به فعل الهی باشد. جهان ماشین وار ماده، با انفصال از خداوند و ذهن آدمی، به راه خود ادامه می دهد. (١١)
فیلسوف دیگری که در این جا لازم است به وی اشاره کنیم، دیوید هیوم است. او برخلاف دکارت بر تاثرات حسی به عنوان اساس معرفت تاکید می کرد. هیوم معتقد بود هر تصوری نتیجه تاثری حسی است، از این رو هر تصوری که مشتق از حواس نباشد بی معنی است، تا آن جا که می گوید اگر تصوری مبهم و دو پهلو باشد، قهرا انسان باید به تاثر یا تاثرات حسی یعنی آثار ذهنی آن که می تواند، آن را روشن و دقیق مشخص کند متوسل شود. (١٢)
چنین اعتقادی باعث شد که هیوم نتواند برهان وجود خداوند را اثبات کند.
هیوم همچنین به بحث و برهان اتقان صنع که شایع و مورد قبول بود، حمله کرد و پرسید: فرض کنیم برهان وجود علت اولی را قبول کردیم حال آن علتی که قبولش داریم چگونه علتی است؟ اگر در جهان نظم هست، چه بسا نیروی نظم دهنده در درون طبیعت باشد، نه در بیرون آن. (٣ ١)
اندیشه هیوم همانند آرای دکارت بر سایر اندیشه های پس از خود تاثیر گذاشت، از جمله تاثیر بزرگی بر حوزه الهیات گذارد. موضع شک گرایانه هیوم، برخی از مفاهیم حوزه الهیات را با سوال های بزرگی مواجه کرد. همچنین این اندیشه هیوم، که هیچ معرفتی بدون تجربه حسی وجود ندارد در فیلسوف بزرگی چون کانت اثر گذاشت.
● نسبت دین با علم در غرب (از قرن هجدهم تا قرن بیستم)
کانت، با مطرح کردن عقل نظری و عقل عملی و اختصاص دادن اخلاق و دین به عقل عملی، تلاش کرد تا نوعی تفکیک میان دین و یافته های بشری ایجاد کند تا از این طریق به هیچ کدام آسیبی نرسد. کانت برای دین در حوزه عقل نظری که کارش شناسایی است نقشی قائل نبود، از این رو دین را به حوزه عقل عملی محدود کرده بود. برای این که با دیدگاه کانت در مورد جایگاه دین در حوزه عقل عملی آشنا شویم، باید نظری به جامعه مشترک المنافع حقوقی و جامعه مشترک المنافع اخلاقی که در بیان کانت وجود داشت، بیندازیم.جامعه مشترک المنافع حقوقی از نظر کانت جامعه ای است که مردم خود قانون گذارند و این قانون ناشی از این اصل است: هر فردی آزاد است به شرط آن که طبق قوانین عمومی به آزادی دیگران لطمه ای وارد نکند. در این جا اراده عمومی یک اجبار و الزام خارجی قانونی برقرار می کند. (١٤)
از آن جا که در این جامعه برای پذیرش قانون اجبار و الزام وجود دارد، لذا از نگاه کانت پسندیده نیست. اما جامعه مشترک المنافع باید جامعه ای اخلاقی باشد زیرا یک جامعه حقوقی نمی تواند بر اعمال درونی نظارت کند و ثانیا جنبه اجباری دارد. برای این که جامعه مشترک المنافع اخلاقی باشد باید قوانین آن را کسی مافوق انسان تنظیم کرده باشد و آن کس خداست. البته این قوانین اخلاقی را نباید به عنوان اراده چنین موجود مافوق تلقی کرد، زیرا که در این صورت باز هم اجبار به وجود می آید.پس او را فقط می توان به عنوان قانون گذار عالی جامعه مشترک المنافع اخلاقی تصور کرد که تکالیف اخلاقی باید به عنوان فرمان های او لحاظ شوند، خدا به این مفهوم حاکم اخلاقی جهان است، پس یک جامعه مشترک المنافع اخلاقی به عنوان اجتماعی تحت فرمان الهی، یعنی یک امت الهی در واقع تنها جامعه ای است که رو به سوی قوانین فضیلت دارد. (١٥)همان طور که کانت به تفکیک علم و دین از هم پرداخت، و هر کدام از آن دو را به حوزه ای مستقل وابسته دانست، دو جریان فکری دیگر نیز به جدایی علم و دین نظر دادند. اگزیستانسیالیسم و پوزیتیویسم منطقی این دو که تا پایان قرن بیستم همچنان تاثیر خود را حفظ کرده بودند، به انفکاک و جدایی آموزه های دینی و یافته های بشری رأی دادند.
اگزیستانسیالیسم که بنیان گذار آن کی یرکگور فیلسوف دانمارکی است، یک فلسفه انسان گراست که توجه خاصی را به مسئله انسان بودن اختصاص داده است این مکتب جنس دین را از جنس علم جدا می دانست.
پوزیتیویست های منطقی نیز توجه خاصی را به ساخت زبان مبذول داشتند، آن ها به جای پرداختن به مباحث متافیزیکی به زبان به عنوان ابزاری برای انتقال مفاهیم و معانی توجه کرده اند. یکی از اصول مهم پوزیتیویست های منطقی، اصل تحقیق پذیری است که مطابق آن فقط گزاره های تجربی که به وسیله تجربه حسی، تحقیق پذیر هستند، معنی دارند. بر طبق این اصل، اغلب عبارات موجود در فلسفه و همه جملات متداول در متافیزیک، اخلاق و الهیات نه صادق اند، نه کاذب، بلکه فاقد معنی هستند. (١٦)
آن ها کارکرد زبان دینی را متفاوت با کارکرد زبان علمی می دانند و به این طریق بین این دو حوزه تفکیک قائل می شوند.نیمه دوم قرن بیستم تحولاتی جدید در عرصه ارتباط میان دین و یافته های بشری رخ داد، انتقادات کارل پوپر و تامس کوهن به روش پوزیتیویستی زمینه را برای رویکردهای جدید گشود.
البته باید دانست که اهمیت این مسئله زمانی شدت یافت که پاره ای از غربی ها به اهمیت و جایگاه ارزش در کنترل حرکت علم پی بردند و خواهان آشتی دادن میان علم و دین شدند. آن ها به این نتیجه رسیده بودند که زیان های وارده بر بشریت، در پی جدایی علم و دین یا علم و حرکت بسیار شکننده بوده است. (١٧) ماخذ در روزنامه موجود است
سید رضا حسینی
منبع : روزنامه خراسان