دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا
مرد لال
داستانی است كه نمیتوانم بگویمش. من زبان ندارم و داستان، داستان تقریباً فراموش شدهای است كه گاهی به یادم میافتد.
داستان درباره سه مرد است، در خانهای در یك خیابان. اگر میتوانستم حرف بزنم، میتوانستم داستان را با آواز بخوانم؛ میتوانستم آن را در گوش زنها و مادرها زمزمه كنم، میتوانستم در خیابان بدوم و آن را بارها و بارها تعریف كنم. زبانم میتوانست آزاد شود و پشت دندانهایم تلق تلاق صدا بكند.
سه مرد، در خانه داخل اتاقاند. یكی از آنها جوان است و ژیگولو و مدام میخندد. دومی مردی است كه ریش خاكستری و بلندی دارد. مرد، مشكوك است كه شك، زندگیش را تباه كرده است و گهگاه كه شك رهایش میكند، به خواب میرود. مرد سومی هم در آن جاست كه نگاههای شروری دارد و با عصبیت در طول اتاق قدم میزند و دستهایش را به هم میساید. هر سه نفر انتظار میكشند، انتظار.
در طبقهٔ بالای خانه زنی است، كه در اتاقی نیمه تاریك، كنار پنجره، پشت به دیوار ایستاده است.
این چارچوب داستان من است و من میدانم، خلاصهای از داستان است.
یادم میآید كه مرد چهارمی، وارد خانه شد، یك مرد سفید پوست ساكت. همه جا مثل دریا در شب، ساكت بود. مرد قدم بر كف سنگی اتاق گذاشت، جایی كه از آن سه مرد هیچ صدایی بر نمیخاست.
مردی كه نگاههای شروری داشت، جوش آورد و مثل یك حیوان زندانی در قفس، به عقب و جلو دوید. پیرمرد ریش خاكستری نگران شد و به كشیدن ریشش ادامه دارد.
مردم چهارم، مرد سفید پوست به طبقه بالا و پیش زن رفت، جایی كه زن انتظار میكشید.
چه قدر خانه ساكت بود و ساعتهای خانه همسایهها چهقدر به صدای بلند تیك تاك میكردند، خودش حكایتی است.
زن با تمام وجود در عطش عشق میسوخت و میخواست كه قشقرق راه بیندازد.
وقتی كه مرد سفید پوست ساكت به نزدیكیاش رسید، زن جلو پرید. لبهایش از هم باز شده بود و میخندید.
مرد سفید پوست چیزی نگفت. در چشمهایش نه نشانهای از سوال بود و نه سرزنش. چشمهایش مثل ستارهٔ سرد و بی روحی بودند.
در طبقه پایین، مرد شرور جیغی كشید و مثل سگ كوچولوی گمشدهای به عقب و جلو دوید. مرد ریش خاكستری سعی كرد دنبالش بكند، ولی خیلی زود خسته شد، روی زمین دراز كشید و خوابید، و هرگز از خواب برنخاست. مرد ژیگولو هم روی زمین دراز كشید، خندید و با سبیلهای تنك مشكیاش بازی كرد.
زبان ندارم كه داستانم را بگویم. نمیتوانم داستان بگویم. شاید، مرد سفید پوست ساكت، مرگ بود. شاید، زن آزمند زندگی بود.
مرد شرور و مرد ریش خاكستری، هر دو به فكرم وا میدارند. هر چه فكر میكنم، نمیتوانم دركشان بكنم. به هر حال اغلب به فكرشان نیستم. فكرم مشغول مرد ژیگولوست كه در تمام داستانم میخندد. اگر میتوانستم دركش بكنم، همه چیز را میفهمیدم. میتوانستم در دنیا بدوم و داستان شگفت انگیزی بگویم و دیگر لال نبودم.
چرا به من زبان نداده اند؟ چرا من لالم؟
منبع : دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
خلیج فارس ایران آمریکا مجلس شورای اسلامی مجلس دولت حجاب شورای نگهبان دولت سیزدهم بودجه جمهوری اسلامی ایران رئیسی
شهرداری تهران هواشناسی تهران شورای شهر دستگیری فضای مجازی پلیس قتل شورای شهر تهران سیل وزارت بهداشت سازمان هواشناسی
قیمت دلار ایران خودرو خودرو دلار قیمت خودرو مالیات بازار خودرو بانک مرکزی قیمت طلا مسکن تورم سایپا
سریال رسانه تئاتر تلویزیون موسیقی سریال پایتخت سینمای ایران فیلم بازیگر سینما کتاب قرآن کریم
شورای عالی انقلاب فرهنگی سازمان سنجش انتخاب رشته باتری
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین غزه جنگ غزه حماس روسیه عربستان اوکراین عراق ترکیه نوار غزه
استقلال پرسپولیس فوتبال تیم ملی فوتسال ایران فوتسال سپاهان بازی باشگاه پرسپولیس تراکتور جام حذفی آلومینیوم اراک وحید شمسایی
اپل ایلان ماسک همراه اول مدیران خودرو تبلیغات گوگل آیفون فناوری سامسونگ ناسا
مواد غذایی خواب روانشناسی آلزایمر هندوانه بارداری مالاریا دندانپزشکی