یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا


چه‌زود دیر کردی‌؟!


چه‌زود دیر کردی‌؟!
باری‌ چشمم‌ به‌ دنبال‌ تو در سرخی‌ كلان‌ ستاره‌ها می‌گشت‌ شگفت‌ آنكه‌ سقف‌ دهان‌ شعر را چه‌ اتفاقی‌ گوش‌ تا گوش‌ گل‌ گرفته‌ بود! به‌ گمانم‌ آنچه‌ برلب‌ داشتی‌ حكایت‌ همان‌ شكایت‌ دیرین‌ بود لابد تو در میان‌ هزاران‌ گرگ‌ گرسنه‌، تنها آدمی‌ بودی‌ كه‌ این‌ كلاغان‌ بذله‌گو، هنوز هم‌ كه‌ هنوز است‌ به‌ الف‌بای‌ كتاب‌ «كبك‌ خوش‌خرام‌» تو نرسیده‌اند اكنون‌ كه‌ به‌ ناگاه‌ خطوط‌ پیشانی‌ به‌ باد و لب‌به‌لب‌ زنجیر مرگ‌ سپرده‌یی‌یقین‌پای‌ اوهام‌ اهرام‌ ؤلاؤه‌ هم‌ در پیش‌ است‌ كه‌ باید هرچه‌ زودتر مومیایی‌ شد! چرا كه‌ این‌ جماعت‌ شاید خاطرخواه‌ آینده‌ دور تو باشند ما كه‌ قادر به‌ ادامه‌ فعلی‌ تو نیستیم‌ حالاكه‌ همه‌چیز كرانه‌ ما است‌ كه‌ در عطش‌ سوخت‌. ما سرشكسته‌ایم‌ روبروی‌ این‌ گورستان‌ كه‌ صدای‌ هیچ‌ مرده‌یی‌ را تاكنون‌ نشنیده‌ است‌ تمام‌ قافله‌ها، غافل‌ از زود رفتن‌ تو بود...
باید آتش‌ شد و دید آن‌ دقایق‌ لگدكوب‌ را! به‌ خیالم‌ بوسه‌های‌ هنرمندان‌ دور و نزدیك‌ در تن‌ ماه‌ تو مذاب‌ می‌شد!
وجود نازنین‌ تو ای‌ «ابراهیم‌ در آتش‌» آدمی‌ را از بودن‌ خود پشیمان‌ نمی‌كرد...تو هر كجای‌ تاریخ‌ كه‌ می‌رفتی‌ تا سپیده‌دم‌ جغرافیای‌ غروب‌ برمی‌گشتی‌! دیگران‌ نام‌ شریفت‌ را به‌ هفت‌ سنگ‌ مقدس‌ جهان‌ گره‌ می‌زدند كه‌ زودتر از همه‌ «نوبل‌» بگیری‌ چه‌ سود! اما خودمان‌ با خودی‌هامان‌ آن‌قدر بازی‌ راه‌ می‌انداختیم‌ كه‌ جهانیان‌ با آن‌ همه‌ عظمت‌ امكان‌ این‌ «شوخی‌» را ازبین‌ ببرند!حالا كه‌ به‌ اینجا رسیده‌یی‌ این‌ برف‌ شادی‌ نیست‌ كه‌ بر سر شعرت‌ می‌بارد ! «خورشید خانه‌ ما هم‌ دیری‌ است‌ بغض‌ كرده‌ است‌ »!من‌ از كجای‌ تو آمده‌ام‌ این‌ را هیچ‌كس‌ نمی‌داند امروز اسب‌ سپید این‌ تك‌سوار به‌ ظاهر خاموش‌ برای‌ ما، تنها شیهه‌ می‌نویسد!
جهان‌ شاعر امروزمان‌ انگار، آغوش‌ مادری‌ آغشته‌ به‌ زهر است‌ كه‌ ماه‌ به‌ ماه‌ از سر راه‌ ما یائسه‌ می‌گذرد و این‌ جنگ‌ و گریز فرسایشی‌، همچنان‌ ادامه‌ دارد!
مگر از همان‌ ابتدا نمی‌گفتیم‌ حرف‌ آدمی‌ شكستن‌ ریشه‌های‌ سكوت‌ است‌ بفرما این‌ عمل‌ روی‌ دست‌ كلمات‌ مانده‌ است‌! و اینك‌ اولاد ناخلف‌ آدم‌ را برق‌ غرور می‌زند كه‌ تمامیت‌ خود را بسادگی‌ ببازد! تو در مركزی‌ترین‌ گور دسته‌ جمعی‌ ما هستی‌ كه‌ گه‌گاه‌ «خلاصه‌ می‌ شوی‌ كه‌ خلاص‌ شوی‌»! دفن‌ زنده‌ به‌ گوری‌ تو، كار مرده‌های‌ ما نیست‌....
اما نمی‌دانم‌ تابستان‌، رنگ‌ غریبی‌ دارد امسال‌،هفت‌سال‌ است‌ تقویم‌های‌ نو كهنه‌ می‌كنی‌ ما با تو و بی‌تو هفت‌ كفن‌ پاره‌ كرده‌ایم‌. تو سخت‌جگر آور بودی‌ به‌ لهجه‌ تغافل‌ هرگز درنمانده‌یی‌.
تو نه‌ از این‌ قوم‌ نه‌ چندان‌ بی‌تعادلی‌. اما اینهمه‌ ما كدام‌ سمت‌ تو را وسعت‌ یافتیم‌! نمی‌دانیم‌ بهتر آن‌ است‌ خودت‌ را خود ادامه‌ دهی‌! نه‌ با این‌ دست‌ و زبان‌ شكسته‌ما! و نه‌ با دست‌های‌ به‌فرصت‌ نشسته‌دیگران‌ با رنگ‌و بوی‌ قافیه‌ باخته‌، شعری‌ نمی‌توان‌ سرود!
امشب‌ كدام‌ نالوطی‌ گنج‌ قارون‌ما را، به‌ باد می‌ دهد بزرگ‌ مردا! آیدا در آینه‌ را چرا تنها گذاشتی‌? این‌ ماییم‌ كه‌ تن‌ به‌ زیور زخم‌ پای‌ تو آراسته‌ایم‌ و چای‌ تلخمان‌ را با قند دیرین‌ تو شیرین‌ می‌كنیم‌! و هنوز بی‌عددی‌ خود را در جمع‌ اعداد تو می‌ شماریم‌ گرچه‌ این‌ ماه‌ را برای‌ ما فرجی‌ نیست‌! اما در بیابان‌ شاعرانگی‌ تو، هنوز هم‌ دسته‌دسته‌ عشق‌ می‌بارد و این‌ جوی‌ روان‌ شعر از پرویزن‌ احساس‌ دیگران‌ چونان‌ باریكه‌یی‌ زلال‌ عبور می‌كند... ای‌ وای‌ ما چه‌ عصرهایی‌ كه‌ بی‌دولت‌ حضور تو بر ما گذشت‌ سر آتش‌ عقده‌هام‌ آب‌ بریزید وگرنه‌ تمام‌ دلم‌ به‌ تاریكی‌ هجران‌ به‌ تل‌ خاكستر بدل‌ می‌شود تنها كه‌ می‌شوم‌ منم‌ با این‌ همه‌ عقده‌های‌ ویرانی‌ فراق‌ دو مرغ‌ عشق‌ شاملو و كلكی‌ عزیز دلم‌ سراغ‌ تو را می‌پوسد! تو جهانی‌ سرشار از لذت‌ بی‌خویشتنی‌ كه‌ به‌ مرمت‌ ستون‌های‌ پوسیده‌ شعر برخاسته‌ بودی‌! می‌دانم‌ تو به‌ تنهایی‌ همه‌ هست‌ ونیست‌ جهان‌ را در خود سروده‌یی‌ هر صبحی‌ برای‌ برخاستنت‌ از انتهای‌ شب‌ می‌دمید! اینجا هر كس‌ به‌ جای‌ دیگری‌ می‌كوشد با این‌ ته‌سوزن‌ زبان‌ الكن‌ كه‌ خیلی‌ نخ‌نما است‌ تن‌پوش‌ پاره‌پاره‌ شعر به‌ هم‌ وصله‌ پینه‌كند. ما با هم‌ و بی‌هم‌ فصلی‌ از مرداب‌های‌ بوگندو را پیموده‌ایم‌ از فرط‌ تشنگی‌ با دست‌ های‌ شر از خیر زندگی‌ گذشتیم‌ و آب‌ زهر مارمان‌ را بی‌ تردید سركشیدیم‌!تا بیش‌ از این‌ تنزل‌ قیمت‌ پیدا نكنیم‌ تخریب‌ ما به‌ تخریب‌ تو بستگی‌ داشت‌. خدا گواه‌ است‌ كه‌ سنگ‌ سینه‌ ما را بدرستی‌ به‌ دست‌ دشمن‌ نداد برای‌ همین‌ تو به‌ آنچه‌ می‌خواستی‌ كم‌ وبیش‌ رسیدی‌! ولی‌ دوستدارانت‌ هنوز اندر خم‌ یك‌ كوچه‌اند! فراموش‌ نمی‌كنیم‌ كه‌ با حضور بی‌نظیر تو سال‌ها به‌ خود می‌بالیدیم‌ اگرچه‌ باز هم‌... اما چه‌ زود دیر كردی‌!
این‌ جملات‌ بی‌سروته‌، تظاهر به‌ وفاداری‌ تو نیست‌ كه‌ الحق‌ به‌ ما درس‌ محبت‌ آموختی‌. این‌ اصل‌ و اصول‌ حقانیت‌ تاریخی‌ تو است‌ نه‌ یك‌ نمایش‌ مضحك‌ مثل‌ بعضی‌ دیگران‌...
با نگاهی‌ متناقض‌ بعد از تو خیلی‌ها خواستند «مصراع‌های‌ نفیس‌ تو را از نفس‌ بیندازند»!تو با تمام‌ روحت‌ وجدان‌ بیدار شعر را دریده‌ بودی‌! آنكه‌ باران‌ سنگ‌ با عداوت‌ بر خواب‌ تو فرو باراند خود بر جای‌ سنگ‌ نشاند! تو دست‌ چندم‌ زندگی‌ را دیده‌ بودی‌ و هرگز در سیاهی‌ سواد شهر گم‌ نگشته‌یی‌ پس‌ دوباره‌ بیندیش‌ تا با رنگ‌ و بوی‌ تازه‌ برگردی‌! زیرا این‌ آفتاب‌ نالوطی‌ حرف‌های‌ حماسی‌ و قسمتی‌ از كلمات‌ مقصوم‌ تو یخ‌ بست‌!تو رگ‌ برگ‌ ترانه‌های‌ ملی‌ بودی‌. پیامبر شاعران‌ دلسوخته‌ با این‌ همه‌ فلسفه‌ دیر و دور عمر به‌ لاف‌ و گزاف‌ دیگران‌ نسپردی‌! هیچ‌ چاشنی‌ هندی‌ نمك‌ كلام‌ تو را نداشت‌ تو متن‌ زبان‌ همه‌ را پیشاپیش‌ خوانده‌ بودی‌ من‌ و ما از انتهای‌ جنون‌ تو برخاسته‌ایم‌ در این‌ گذشته‌ كه‌ آینده‌یی‌ چندان‌ روشن‌ ندارد تو با چشمان‌ ماتت‌ سرگردانمان‌ كردی‌ برای‌ همین‌، همیشه‌ خدا، به‌ گاه‌ هر فاجعه‌یی‌ به‌ خود می‌لرزیم‌. ولی‌ یاد دارم‌ تو فتوای‌ استقامت‌ می‌دادی‌ از این‌ برج‌های‌ فاصله‌ در طول‌ شبانه‌روزهای‌ منفور روزمرگی‌ها اینجا سپورها خاكستر نه‌ چندان‌ عزیز ما را هر صبح‌ و شام‌ جاروب‌ می‌كنند.اكنون‌ چونان‌ خانه‌ خاكی‌ آدم‌ شده‌ایم‌. خواب‌ ناتمام‌ جسدهای‌ خاكی‌ را می‌بینیم‌ لابد دچار شهوت‌ قتل‌های‌ بد هنگام‌ گشته‌ایم‌! به‌ همه‌ جای‌ جهان‌، خالی‌ و خراب‌، چرخ‌ جنون‌ می‌زنیم‌ و از بلندای‌ خود سقوط‌ كرده‌ و شاعر شایعه‌ها می‌شویم‌! و از چكاد كوه‌های‌ نه‌ چندان‌ بلند قصیده‌ و غزل‌، مدیحه‌سرایی‌ می‌كنیم‌. گاهی‌ شمشیر زرنگار حمایل‌ می‌كنیم‌ تا قد و قواره‌ همدیگر را به‌ دشمنی‌ كوتاه‌ كنیم‌. فردای‌ بی‌رسالتمان‌ را هیچ‌ خجالت‌ نمی‌كشیم‌! ما خود سیاهه‌ تقدیر تقویم‌ تاریخ‌ گذشته‌ می‌شویم‌ و این‌ تمامی‌ قصه‌های‌ خونین‌ عشق‌ ما نیست‌ كه‌ مور و ملخ‌، حاصل‌ جان‌ كندنمان‌ به‌ یغما برد و هنوز هم‌ رفیق‌ نیمه‌ راه‌مان‌ باشد تو گوهر پاك‌ داشتی‌ از هر چه‌ جوهر دانایی‌... و اینك‌ قسمتی‌ از یكی‌ از نامه‌های‌ تو به‌ مرحوم‌ «بیژن‌ كلكی‌».
بیژن‌ بسیار عزیزم‌
امیدوارم‌ وضع‌ جسمت‌ رو به‌ راه‌ باشد. دكتر فریدونی‌ وضعت‌ را به‌ تفصیل‌ برایم‌ نوشته‌ به‌ گمانم‌ دكتر خیابانی‌ هم‌ عید كه‌ به‌ آستارا آمده‌ عیادتی‌ ازت‌ كرده‌. توصیه‌هایشان‌ را انجام‌ بده‌، ازت‌ خواهش‌ می‌كنم‌. توی‌ این‌ دنیای‌ لعنتی‌ آدم‌ نازنین‌ سیمرغ‌ و كیمیا است‌. یا پدر سوخته‌یی‌ باش‌ كه‌ هر وقت‌ سرفه‌ كردی‌ جماعت‌ دست‌ به‌ آسمان‌ بردارند كه‌ الهی‌ سرفه‌ آخرت‌ باشد یا خودت‌ را برای‌ ما كه‌ دوستت‌ داریم‌، «برای‌ ما كه‌ به‌ وجودت‌ احتیاج‌ داریم‌ می‌گوییم‌ همین‌ قدر كه‌ هستیم‌ متشكریم‌» حفظ‌ كن‌! دیواری‌ تو وجود من‌ می‌رمبد اگر یهو بشنوم‌ كه‌ تو از دستم‌ رفتی‌. هیچ‌ دیداری‌ ابدی‌ نیست‌ اما هر دیداری‌ را می‌شود تا حد امكان‌ درازتر كرد من‌ و تو و درد آشناهای‌ دیگر پشتوانه‌های‌ اعتماد و اطمینان‌ و دل‌ قرصی‌های‌ همیم‌. تو نیازمند اینی‌ كه‌ زیر آسمان‌ خودت‌ حضور مرا حس‌ كنی‌، همان‌ طور كه‌ من‌ چنین‌ نیازی‌ دارم‌.
پس‌ بگذار با حرمت‌ گذاشتن‌ به‌ این‌ نیاز، برای‌ دوستی‌ حجتی‌ بیاورم‌...
تهران‌، چهارشنبه‌، اردیبهشت‌ ۱۳۶۸، احمد شاملو
منصور بنی‌ مجیدی‌
منبع : روزنامه اعتماد