یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

جنایت


جنایت
وقتی خواست سوار بشه اولین چیزی که به چشمم خورد ، تعداد زیادی النگو بود که روی هم سوار شده بود – اخه روی مچ دست دیگه جایی برای قرار گرفتنشون به ترتیب و نظم وجود نداشت – انگار یک عالمه النگو بود که داشتن یک دست را حمل می کردن بی اختیار متوجه صاحب این مغازه طلافروش کوچک و سیار شدم –
اخه اون داشت به سختی تلاش می کرد از پله های اتوبوس بالا بیاد – همزمان با تلاش برای بالا اومدن از پله اتوبوس دو پسر بچه کوچک و شیطون از لابلای پله و دست و پای مامان و هرچیز دیگه ای که اونجا بود ، زنبیل و کیف دستی .... – کوچکی و شیطنت کودکانه را داشتن ولی چیزی بنام لباس مرتب و دست و صورت تمیز و پاکیزگی و بهداشت از این قبیل چیزها وجود نداشت .
پریدن توی اتوبوس – پرش این دو کوچولوی مهیج چنان بود که گویی یک زلزله ۵ ریشتری اتوبوس را تکان داد – و مهمتر بیدار شدن تمام افراد اتوبوس .
ساعت ۴ بعدازظهر بود و گرما حسابی چترخودش را پهن کرده بود – فکر کنم می خواست قدرتش را نسبت به سرما نشون بده به نظر من الحق که گرما قوی تر هست
بالاخره با سلام و صلوات این مغازه طلافروشی سیار اومد بالا – اوه خدای من یک کوچولوی تقریبا یکسال و نیم در بغل داشت ، مسافرهای دیگه همین که دیدن یک بچه به بغل داره ، اومدن کمکش و جای خودشون را بهش بدهن که دیدن بله یک مسافر کوچولوی دیگر هم داره حمل می کنه – دختر کوچولو با چشمان براق و گرد نمی دونست آغوش گرم بغل مادر بیشتر از یک الی دو ماه مهمون نیست و خیلی سریع باید از اون بغل پایین بیاد جایش را به یکی دیگه از خودش کوچکتر بده !!!!
تنها صدایی که از این باصطلاح مادر می شنیدم کلمات مخصوصی که بعنوان القاب پیشوند و پسوند به اسامی کودکانش بود ( محمود خاک برسرت بشین ،،، مسعود امشب به بابات می گم با کمربند سیات کنه بشین و اگر احیانا بچه ها می خندیدن حتما ضربات دست مادرانه را هم نوش جان میکردند که شاید بهش بگن ترتیب )
صحنه به اندازه ای شوک برانگیز بود که همه بدون استثنا متوجه این خانم و لشکر و گردانی که دنبال خودش راه انداخته بود شده بودن – سن این خانم از ظاهرش اصلا مشخص نبود ولی نگاه معصومانه اش و خستگی مفرط چشماش نوید زیر ۲۸ سال را می داد که احتمالا باید حتی کمتر از این هم بود .
جالب اینجاست با ورودش به اتوبوس و اسکان اون با فرزندانش به سختی در جایگاهی بنام صندلی اتوبوس ، اوج روانشناسی های مردمی ، پچ پچ های زنانگی ، و در نهایت قضاوتهای رایج و معمول شروع شد – مثل اینکه این اتوبوس حامل افراد نبود بلکه چندین و چند متخصصین امر ، قاضی ، کاشف ، متخصص تغذیه ، متخصص تنظیم خانواده و متخصصین دیگر بود . چنان با هیجان و تمام قوا این بنده خدا با ۴ فرزندش را تجزیه و تحلیل روانشناسی و روانشناختی کردند که تا نبینی باورتان نمی شود ، البته من حکمی این بزرگان علم و سخن در نهایت دادند را متوجه نشدم – ( شاید علتش گرمای هوا بوده ؟؟؟؟؟؟ )
● و عجیب تر من
من اصلا دلم نمی خواست بهش کمک کنم – او نیاز به کمک نداشت – داشت ؟؟؟ چرا که هیچوقت معنی کمک را نخواهد فهمید ؟؟ بهش کمک کنم تا جنایتش را افزایش دهد ؟؟؟ بهش کمک کنم تا در خیانت به اون بچه های بیچاره و نسل های بعد از اونها که این خانواده و با این فرهنگ وحشتناکشون ریشه اونها هستن ، ؟؟؟؟ بهش کمک کنم تا در خیانت به من و بچه های من بیشتر مصمم بشه ، خب بچه های من توی اجتماعی بزرگ خواهند شد که اون ریشه یک خانواده کوچکش بوده ؟؟؟؟؟
نه نمی خواستم بهش کمک کنم – فقط دلم میخواست ازش بپرسم که این همه طلا پاداش جنایتها ست ؟؟؟ واقعا بنظرت زندگی یعنی چی ؟؟؟ دلم می خواست ازش بپرسم اخرین باری که فرصت کردی کامل توی آئینه خودت را ببینی کی بوده ؟؟؟ مگر نیست که می گفتن آدمهای جنایتکار را باید مجازات کرد اونهم برای درس عبرت دیگران – پس چرا همه دارن بهش کمک می کنن ؟؟؟ کمک به جنایت بیشتر ؟؟؟ تا حالا شنیده بودید که جنایتکارها برای انجام جرم طلا مزد بگیرن ؟؟ اونهم یک عالمه ؟؟؟ چرا اون حاضر بود یک عالمه طلا به خودش آویزان کنه ولی یکدست لباس مناسب نپوشه ؟؟ یعنی اینو بهش می گن فداکاری یا مادر خوب یا ..... ، احساس می کردم خانه اونها را می تونم توی ذهنم تصور کنم ؟؟ باید خیلی وحشتناک باشه ؟؟؟ خیلی وحشتناک . خیلی چیزها دیگه توی اون خونه معنی و مفهومی نباید داشته باشه و در ریشه خشک شده باشه
نه اصلا دلم نمی خواست بهش کمک کنم

ofooghnoor.persianblog.ir/
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید