دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

زمان مرگ


زمان مرگ
● چرا چطور توانست
سؤال ها، مسافرانی خسته اند که از سال هایی دور آمده اند با کجاوه ای و راهنمایی و محتملاً گرد صحرا و غبار قصه ای. او غبار قصه را پاک کرد. پاک کرده بود. پاک می کند.
الآن، اینجا نشسته و به من، به آینه، به خودش نگاه می کند. او پیر نشده، منم که پیر شدم. او هنوز روحی جوان است که با نیشخند به ارقام آدمیان، تقویم آدمیان، روزگار آدمیان نگاه می کند و همیشه می گوید: «هی! برویم! یک جای دور! جنگل هایی پر از پرندگان رنگین بال، تو را طلب می کنند و زمزمه آبشارانی که قدشان از قد بلندترین درختان جهان بلندتر است.
این زندگی را مثل کوله ای که کوهنوردی خسته وا می گذارد و بالا می رود، بگذار و برو. با هم می رویم.
این دفعه ‎.‎.‎. با هم می رویم.» و منظورش این است که دفعه قبل، تنها رفته. در ساعاتی که زنگ تفریح او و ساعت استراحت من بوده. در ساعات خواب و رؤیای من.
او رفته، گشتی زده؛ عجایب و شگفتی ها را دیده. آسمانی سبز را دیده که ستارگانش از یاقوت سرخ بوده و ماه را دیده که زیر پای کودکی مثل توپی به هوا می رفته و به زمین بازمی گشته.
پای سخن شاعرانی نشسته که بیتی از آنان، کلاغان سیاه را در سپیده دمان، به کبوترانی سپیدبال بدل می کرده و چوپانانی را یافته که به آوای «نی»، ابرها را به صحرا می بردند.
او همه چیز را دریافته. دلیل مرگ، دلیل زندگی را دانسته که زمان مرگ من در عصری پائیزی است و پشت فرمان اتومبیلی؛ در آن حال که به لغتی از یاد رفته فکر می کنم، با روح در به دری که از سال های دور منتظر من است، تصادف می.‎.‎. نه! غیر ممکن است.
من حتی گواهینامه رانندگی ندارم! می گویم: «رفیق! باید حالا حالاها با من سرکنی!» و او، لبخند می زند. در واقع، نیشخند می زند. یک جور شیطنت آمیخته با مهربانی در چشمان اوست.
می گوید: «عزیز من! آن روح آواره، منم! تو با من تصادف می کنی. این جور چیزها، غیرقابل اجتناب است. پس ‎.‎.‎. باورش کن!»

یزدان سلحشور
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید