دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


همه بچه ها موحدند


همه بچه ها موحدند
قضیه مال دست کم ۴۰ سال پیش است. در یک محله قدیمی که هنوز دیوار خانه هایش آجر بهمنی بود و وقتی عصرها روی دیوارها و کف کوچه، کاسه کاسه آب می پاشیدیم، بوی خاک بلند می شد و دل آدم حال می آمد، درست در سمت راست خانه ما، خانواده ای می نشستند که مردم محلی می گفتند بهایی هستند. البته ناهیدخانم و آقامسعود، هیچ وقت این قضیه را انکار یا اثبات نکردند، به همین خاطر، مادر که همیشه سعی می کرد از هر ماجرایی، ولو زلزله ۸ ریشتری هم، نکته مثبتی بیرون بکشد و روی آن انگشت بگذارد و برجسته اش کند، هر وقت که خواهر بزرگترم می آمد و می گفت: «می گن ناهیدخانوم اینا بهایی هستن.» می گفت: «مردم خیلی چیزها می گن. ان شاءالله که این طور نیست.» آنها دو تا بچه داشتند. دخترشان «آرزو» ۵-۴ ساله و همسن و سال من بود و پسرشان «امید» ۸-۷ ساله و همسن برادر من بود. بقیه اهل محل از این که بچه هایشان با بچه های ناهیدخانم بازی کنند، ابا داشتند، اما مادر به ما اجازه می داد که آنها را بیاوریم خانه مان و بازی کنیم و اجازه کوچک ترین توهینی را به ما نمی داد. آرزو و امید همیشه یک جور ترسی توی نگاهشان بود. چند باری موقعی که مشغول بازی بودم، صدای مادر را می شنیدم که در مقابل اعتراض احترام آمیز زن ها و حتی گاهی مردهای همسایه که می گفتند نباید اجازه بدهد ما با بچه های ناهیدخانم بازی کنیم، می گفت: «حرف شما متین، اما بچه ها همه شون موحدند.»
من معنی حرف مادر را نمی فهمیدم، اما می دانستم که ابداً کوتاه نخواهد آمد. مادر در تمام محله، احترام خاصی داشت، بخصوص این که واقعاً و بدون آن که تظاهری بکند و یا جانماز آب بکشد، به تدین و پایبندی به اصول شهرت داشت. مخصوصاً موقعی که برای زن های همسایه، قرآن را با آن صوت قشنگ می خواند و قصه های قرآن را با لحن و عبارات زیبایی برای ما بچه ها تعریف می کرد، کمتر کسی می توانست در مقابل ملاحت کلام او مقاومت کند. آرزو و امید هم این قصه ها را خیلی دوست داشتند و هر وقت مادر برایمان قصه حضرت ابراهیم(ع) و بیابان و هاجر و ذبح اسماعیل را تعریف می کرد، آرزو بی اختیار اشک می ریخت. در این جور مواقع، مادر با خنده و شیرینی، ما را سراغ بازی مان می فرستاد.
نیمه ماه شعبان که می شد، زن های همسایه می آمدند تا همراه مادر، در فاصله نماز مغرب و عشا، دعای مخصوصی را بخوانند. من نمی دانم مادر این دعا را از کجا بلد بود، چون بعدها نه از کسی آن را شنیدم و نه جایی خواندم. معنی دعا را هم نمی فهمیدم، فقط یادم هست که من و آرزو چادرنماز به سرمان می انداختیم و کنار بقیه می نشستیم و در حالی که نمی دانستیم آن کلمات چه هستند، ادای آنها را درمی آوردیم و بعضی از کلمات را که آسان تر بودند، تکرار می کردیم و حالت آهنگین و مسجع عبارات دعا برایمان لطف خاصی داشت. آقایان به این جلسات راه نداشتند، اما امید و برادر من استثنا بودند و اگر می خواستند، می توانستند کنار من و آرزو بنشینند و آنها هم فقط کلماتی را که آسان بود، تکرار کنند!
جشن های نیمه شعبان توی محله های قدیمی تهران حکایتی بود. یادم هست که سر چهارراه نزدیک خانه ما، یک طاق نصرت بی نظیر می بستند. همه این طاق نصرت از برگ شمشاد و نارنج و گل میخک درست می شد. خیلی هم قد این طاق نصرت بلند بود. می گفتند گلفروشی سر چهارراه هر سال در نیمه شعبان، دار و ندارش را می گذارد و این طاق نصرت را به امید آمدن «آقا» برپا می کند. سر چهارراه های دیگر هم طاق نصرت می بستند که خیلی هم قشنگ بودند، اما این یکی چیز دیگری بود. وسط خیابان هم قالی پهن می کردند و میزهای کوچک می چیدند و روی میزها شیرینی و میوه می گذاشتند و چون خوشبختانه خیلی از تلویزیون خبری نبود، همه مردم برای تماشا می آمدند و واقعاً جشن بزرگی برپا می شد.
من چادر مادر را چسبیده بودم و رفتیم سر کوچه برای تماشا. بزرگ ترها چنان مجذوب جشن شده بودند که یادشان رفته بود که من قدم تا کمر آنها هم نمی رسد و فقط دارم پا می بینم. برادرم از تیر چراغ برق بالا رفته بود و داشت از آن بالا تماشا می کرد. مادر متوجه وضع من شد و به حاج آقا غفاری که کنار دستش ایستاده بود، گفت: «اگه می شه لطف کنین این بچه بره جلو تماشا کنه.»
حاج آقا یک «به روی چشم» غرا گفت و مرا برد جلو. واقعاً تماشا داشت! هنوز چند لحظه ای تماشا نکرده بودم که به یاد امید و آرزو افتادم. با عجله برگشتم و چادر مادر را کشیدم. مادر با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «دیگه چیه؟ مگر اون جلو که بودی، نمی دیدی؟»
بدون آن که جواب بدهم، با عجله چادر مادر را کشیدم و گفتم: «مادر! بیایین!»
و در حالی که چادرش را رها نمی کردم، او را به طرف خانه ناهیدخانم کشاندم. مادر که تازه متوجه منظور من شده بود، آرام همراهم آمد و در خانه ناهیدخانم را زد. کسی در را باز نکرد. من که قدم به زنگ در نمی رسید، با مشت هایم به در زدم. آرزو و امید انگار پشت در بودند. صدای مشت های مرا شناختند، چون بلافاصله در را باز کردند و می خواستند بیرون بیایند که ناهیدخانم در حالی که چشم هایش داشت از شدت ترس از حدقه بیرون می زد، دست آنها را گرفت و با عجله به داخل خانه کشید. ناهیدخانم چشمش که به مادر افتاد، با احترام و عجله گفت: «سلام! حال شما چطوره؟»
مادر لبخندی زد و گفت: «حال من خوبه. بدین بچه هارو ببرم تماشا!»
ناهید خانم که حسابی ترسیده بود، گفت: «شما لطف دارین، ولی آخه...»
امید و آرزو که با شنیدن حرف مادر، شیر شده بودند، از لای در بیرون خزیدند و کنار من ایستادند و با اشتیاق و نگرانی به مادر من و مادر خودشان خیره شدند که بالاخره بفهمند چه کسی برنده می شود.
ناهیدخانم در حالی که صدایش می لرزید، گفت: «شما که می دونین مردم...»
مادر حرفش را قطع کرد و با لحنی مهربان و در عین حال بسیار قاطع و جدی گفت: «من مواظبشون هستم. نگران نباشین.»
امید و آرزو که می دیدند مادر پیروز میدان شده، با خوشحالی ۲ دست مرا گرفتند و راه افتادیم.
سر کوچه که رسیدیم، زن ها و مردهای محل، اول با تعجب و بعد چپ چپ به من نگاه کردند که دست های امید و آرزو را گرفته بودم و مانند سرداری فاتح، پیش می رفتم. مادر آمد و جلوی چشم های متحیر همه، ما را صف جلو نشاند و خودش کمی عقب تر رفت. حواسم بود که در تمام طول جشن، چشم از ما برنداشت. آن روز خیلی به من و آرزو و امید خوش گذشت و آنقدر میوه و شیرینی خوردیم که شب داشتیم از دل درد می مردیم!
سال ها گذشت. در آن روز سخت فوت مادر، من به حال خودم نبودم و جایی را نمی دیدم و دلم داشت از زور غم و اندوه از جا کنده می شد. انگار طاق آسمان پائین آمده بود و توی سرم می خورد. انگار وسط ظهر تیرماه، توی زمهریر گیر کرده بودم و همه تنم داشت منجمد می شد. جمعیت فریاد می زد: «لااله الا الله» و من دنبال پاسخی برای سؤال دردناک خود بودم که جای آن همه مهربانی و ایمان و لبخند و سوره «والفجر»ی که مادر با خلوص تمام می خواند، چه چیز را باید بگذارم که دلم آرام بگیرد.
یک مرتبه آدمی که او را نمی شناختم، مرا محکم در آغوش گرفت. نگاهش کردم. ردی از یک خاطره دور در ذهنم بود، اما یادم نمی آمد. بعد مردی را در کنار او دیدم که او هم به نظرم آشنا می آمد، اما خیلی دور بود، خیلی خیلی دور بود. هر دو مانند ابر بهار گریه می کردند. نمی دانستم چه باید بگویم. بالاخره زن حرف زد و گفت: «خانم آمرزیده است. می دونی چرا؟ چون معتقد بود همه بچه ها موحدند!»
تهمینه مهربانی
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید