شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


داستان کوتاه "بازتاب کوچه"


داستان کوتاه "بازتاب کوچه"
منتظرش هستم . هنوز نیامده ، هر روز سر ساعت معینی از اینجا رد می شود. چه باد بوزد چه بارانی باشد؛ حتی اگر برف هم ببارد او از این جا رد می شود . سر همان ساعت. ...
هر روز، رو به روی پاندول آویزان ساعت دیواری ایستگاه قطار مترصد می نشینم. وقتی عقربه ها درست ساعت هشت و چهل و نه دقیقه را نشان می دهند، او در هیأت یک الهه از دور پیدایش می شود. آرام جلو می آید .
به من لبخند می زند و آهسته و سبک مثل نسیم از برابرم رد می شود. ولی امروز صبح او دیر کرده بود، نکند بلایی به سرش آمده، کم کم دارم نگران می شوم.
آن جاست ، آمد ، دیگر وقت اش رسیده بود. گیسوان قهوه ای پر شکن اش در دو طرف شانه هایش می رقصند با قدمهای شیرینش آرام آرام جلو می آید، یکی پس از دیگری قدم بر می دارد درست مثل آهو.
او امروز یک دامن قرمز پوشیده، انگار دارد به مراسم رقص می رود قدمهایش را تندتر می کند . به من نزدیک تر می شود. زبانش را برای من بیرون می آورد بعد اخم می کند . یک پسری مو قهوه ای به سمتش می رود ، با شادی او را در آغوش می گیرد.
شک ندارم با او قرار گذاشته بود حتماً دوستش بود. حالا دیگر همه امیدم را از دست داده ام،‌ می دانید؛ آخر من لبخندش را تنها برای خودم می خواستم . رأس ساعت هشت و چهل و نه دقیقه . بعد دو دلداده دور می شوند. آنها هم مثل همه، خیلی زود مرا از یاد بردند . حق نشناس ها!
حالا دیگر هیچ کس رد نمی شود. مگس هم پر نمی زند. بادی گرم با تمام سرعتش گویی به صورتم شلاق می زند . دخترکی قلم و کیف به دست، با مادرش رد می شود. آنها حتی وجود مرا هم حس نمی کنند. آخر مگر کسی هم پیدا می شود که تا احتیاجی به من نداشته باشد وجود مرا حس کند؟
این آدم ها فقط در جهت منافعشان روزگار می گذرانند. سایه عجیبی از دور پیدا می شود، آشفته و به هم ریخته. یعنی او چه جور شخصیتی می تواند داشته باشد، کراوات زده با موهای عقب زده. با وجود این آدم حسابی به نظر نمی رسد. او به من نزدیک می شود و محکم به من برخورد پیدا می کند و می ایستد. یعنی از من چه می خواهد . دستی به موهایش می کشد مرتب سبیلش را می کند. کتش را از تنش در می آورد. عجب شیادی!
زن جوانی فریاد می زند «دزد! آی دزد! هیچ کس اونو ندیده؟»
مثل همیشه. همه چیز را می بینم اما هیچ چیز را بروز نمی دهم، برای همین هم هست که همه برای من ارزش قائلند.حالا هیچ کس باقی نمانده، تنها آفتاب تابستانی تنم را می سوزاند . چه گرمایی! من اما چاره ای ندارم، جز انتظار کشیدن و انتظار کشیدن.
ساعت ۵ بعدازظهر است. زمانِ ازدحام و شلوغی . مردم خسته از گرما و حرارت به همدیگر سقلمه می زنند. همه سعی می کنند توی این جمعیت خفه کننده راهی برای خودشان باز کنند. خودشان را مرتب به من می زنند . حالم از این کارشان به هم می خورد. احساس می کنم بعد از رد شدنشان حسابی کثیف و خاکی می شوم. اما امروز خوشبختانه، گرما، نوید طوفان می دهد.
بله. بارش شروع می شود. مردم به این طرف و آن طرف در فرارند. قطره های مزاحم باران روی پوست بدنشان جا خوش می کنند. ولی من همانجا می ایستم . باران بر روی من می بارد.
گرد و غبار عبور عابران را از رویم می شوید و می برد، باد می وزد و مرا خشکِ خشک می کند.
ابرها دور و دورتر می شوند و دوباره هوا خوب می شود. دیگر کسی در افق دیده نمی شود.
آیا من سرانجام می توانم از آرامشی که بر کوچه حاکم شده لذتی ببرم؟ صدای گریه کودکانه ای نزدیک می شود . شبح لاغر و ضعیف دختر جوانی، در سایه روشن شب نمایان می شود.
حالا دخترک کاملاً به من نزدیک شده است. صدای گریه های ناامیدانه اش در گوشم می پیچد.
ناگهان دخترک به من نگاه می کند، نا امیدانه نگاهم می کند. سرش را بالا می گیرد . توی کیفش دست می کند ، دستمالی بیرون می آورد. صورت ساده و معصومش را با دستمال پاک می کند. شاید ترسانده بودمش، شاید هم او این طور احساس می رکد. به ره جال این موضوعی هست که هرگز به آن پی نبردم. بعد هم دخترک نوجوان غمگین و رازآلود از من دور شد و رفت.
بعد از رد شدن رمزآلود دخترک دیگر آرامش جز چند لحظه ای، فرصت برگشتن پیدا نکرد که نکرد.
فریادهای گوش خراش از هر گوشه بلند می شود، صدای انفجار به گوش می رسد و گرما طاقت فرسا شده انگار آخر الزمان شده دیگر به زحمت می توانستم تصویر کامل مرد را در خودم جا بدهم. خونش از همه جا چکه می کرد. تقریباً دیگر چیزی را نمی دیدم . مگر تکانهایی مبهم لابلای قطره های ریز خون چندین ضربه شلیک از گوشه و کنار به من اصابت کرد . همه چیز محو و کدر و مشوش بود.
سعی کردم تا جایی که امکان دارد مقاومت کنم، اما بالاخره هزار تکه شدم. حالا تکه تکه شده، روی خاک تیره و سیاه، کثیف و قیر اندود چسبیده ام.
قیر تمام بدن مرا به طرزی چندش آور پوشانده است. گرچه زمانی ، من زیباترین آیینه محله بودم، ‌آیینه ای که زیباترین بازتاب کوچه بود. حال دیگر تکه تکه شده و بی انعکاس ...
من امروز دیگر تنها، یک کوچه را نمی بینم. کوچه های زیادی را می بینم. کوچه هایی که منفجر می شوند. دیگر کوچه خودم را نمی بینیم، بلکه با نگاهی وسیع تر، همه ی کوچه های دنیا را می بینم.
نوشته : ژولیا بلن
برگردان : آسیه حیدری شاهی سرایی
منبع: اینترنت. منتشر شده در شنبه سوم سپتامبر ۲۰۰۵
منبع : کانون ادبیات ایران


همچنین مشاهده کنید