دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


کابوسهای روز


کابوسهای روز
از برف و سرما خاطره خوبی نداشت. آخرین خاطره‌اش به زمستان سال پیش (۵۸) برمی‌گشت كه بعد از شش ماه مأموریت در پاوه و مریوان، روزهای عید را در بیمارستان گذرانده بود. بعد از آن هم ماهها حنا بر كف پاها بسته بود.
مادرش گفته بود: «اسماعیل، یك عید تو خونه نباشی، هفت عید دور از خونه عید رو سر می‌كنی.»
و اسماعیل در پاسخ چیزی نگفته بود. احساس می‌كرد عید نوروز امسال را هم دور از هفت سین خانه خواهد گذراند. هر چند هنوز یك هفته‌ای به آن مانده بود. در بیست و دو سالگی كف پاهایش، پاشنهٔ آشیل‌اش شده بود و او نمی‌خواست آن ضعف را در ذهن خود داشته باشد.
ساعتی بود كه گز گز كردن پاهایش شروع شده بود. آن هم داخل مینی‌بوس كه ما بین پیرانشهر و نقده حركت می‌كرد.
حركت یكنواخت مینی‌بوس كه با گاز پیك‌نیكی روشن كنار پای راننده، آدمهای خسته را گویی در گاهواره‌ای خیالی تكان می‌داد، به سوی خواب می‌كشید. احساس خطرهای احتمالی و از همه مهم‌تر رفتن مینی‌بوس به روی مینهای كاشته شده بر كف جاده، دقایقی بود كه فراموش شده بود. پلكها سنگین شده بودند. پاها اصرار به بیرون آمدن از پوتینهای خیس و سنگین داشتند. اسماعیل چند بار با دست روی پایش زد. كمی از گیجی خواب‌كننده رهایی یافت. از كنار پرده، شیشهٔ سمت خود را از لایهٔ یخی نازك با آستین پاك كرد. برف یكنواخت می‌بارید و سرمای هوا بیشتر شده بود. آن روز هم هوا سرد بود و برف می‌بارید...
كف مدرسه یخبندانِ روزهای پیش را هم حفظ كرده بود. از یادآوری سبیل پرپشت و چرب‌شده و شانه‌شدهٔ ناظم كه گویی به دنیا آمده بود تا فقط آن را پرورش بدهد، خنده‌اش گرفت. ناظم عادت داشت سیخ سیخ راه برود و چانه‌اش را جلوتر از سینه‌اش نگه دارد و به عمد با تو كشیدن لب پایینی و چسباندن آن از زیر به لب بالایی بر ابهت‌اش بیفزاید. زودتر از دیگر شاگردان كلاس سوم راهنمایی رسیده بود.
مرتضی بیرون مانده بود تا در صورت آمدن كسی، به‌خصوص ناظم، اسماعیل را آگاه كند و اسماعیل تازه دیوارهای دستشویی را از «مرگ بر شاه» با ماژیك سیاه كرده بود كه ناظم را با آن سبیل براق و سیاه و بلند و پرپشت ایستاده بر بالای سر خود آن هم با تركه چوبی در دست دیده بود و لحظه‌ای هر دو چشم در چشم هم دوخته، درمانده از واكنش مانده بودند و اسماعیل سربلند كرده بود تا ناظم را در نگاه مستقیم شكست بدهد؛ چون می‌دانست دقایقی دیگر سر و كارش با تركهٔ چوب خواهد بود و بعدهایش هم نامشخص تا چه پیش آید. می‌دانست ناظم آن سبیل پرورش‌داده‌اش را به زیر دندانها خواهد برد و با دهان كف‌آلود و چشمان درشت كه سیاهی‌اش كمتر شده و سفیدی زیادش رعشه بر اندام می‌اندازد، تركهٔ چوب را به جولان در خواهد آورد.
احساس كرختی دستها و پاها و خشك شدگی تیرهٔ پشت و عرق سرد نشسته بر تنش با یادآوری نصیحتهای «حسینی»، معلم‌شان كه قبل از گرفتار شدن او را با مرتضی هشدار داده بود، به یادش آمد. چشمان سرخ شدهٔ ناظم كه می‌گفتند از پرخوری عرق شبانه است، كوچك‌تر شده و سیاهی‌اش رفته بود و اسماعیل از مقابل ناظم دور شده. بعدها فهمیده بود كه مرتضی توی رودربایستی مانده بود كه بگوید می‌ترسد. ناظم به پشت بلندگو برگشته بود و رو به صفها فریاد كشیده بود: «اونهایی كه شعارنویسی می‌كنند و بر علیه علیحضرت بد و بیراه می‌نویسن، زودتر از صفها بیان بیرون وگرنه همه‌تون بدون كفش و جوراب دور حیاط مدرسه خواهید دوید تا مقصرها خودشونو معرفی كنن.»
ناظم خواسته بود فقط با اسماعیل حرف نزند. بلكه با عمومی خطاب كردن، بیشتر خطاكاران را شناسایی كند. اسماعیل بعد از ضرب و شتم ناظم از سال پیش، بر سر ناخواسته شكافته شدن سر اصغر كه در بازی با گلولهٔ برفی اتفاق افتاده بود و اصغر بعد از آنكه اسماعیل از همه پول جمع كرده بود و او را به درمانگاه نزدیك مدرسه برده بودند و سرش را پانسمان كرده بودند؛ قرار شده بود اصغر به ناظم نگوید كه در حین بازی با اسماعیل سرش شكسته است.
بلكه بگوید گلوله برفی اتفاقی به سرش خورده است و او هم ندیده است كه از كدام سمت كوچه به طرفش پرتاب شده است. اما ناظم به او وعده داده بود كه در امتحانات ثلث، كمكش خواهد كرد و بگوید كار كار اسماعیل است. ناظم، اسماعیل را با حسینی چند بار سرگرم صحبت دیده بود و در دلش نگه داشته بود تا پی بهانه باشد و اسماعیل را گیر بیندازد. روزی هم كه حسینی را از مدرسه برده بودند، او سعی كرده بود تا مردان عینك دودی بر چشم اسماعیل را هم ببرند اما حسینی مانع شده بود و گفته بود: بچه‌های مدرسه از افكارش آگاهی ندارند. بعد از خبر دادن اصغر، ناظم اسماعیل را با پاهای برهنه به روی برف حیاط مدرسه راه برده بود و با تركه چوب بر سر و دستهایش ضربه زده بود.
همین كه برای هواخوری به حیاط آمده بودند، اسماعیل جلو رفته و پانسمان از سر اصغر كنده بود و گفته بود كه این برای خبرچینی توست. بچه‌ها بعد از آن حاضر نشده بودند دیگر به ناظم چیزی بگویند. هنوز كفشها از پاهای دانش‌‌آموزان بیرون نیامده بود كه اسماعیل به پیش ناظم رفته و با صدای بلند گفته بود: «شعارها رو من نوشتم. شما حق ندارین دیگرون رو آزار بدهید!»
ناظم سوت كشیده بود و بچه‌ها كفشهایشان را پوشیده بودند و همان روز، روز آخر مدرسه اسماعیل شده بود. ساعتی بعد، با چشمان بسته در بازداشتگاه بود. ناظم شرط را بین همكارانش و دو مامور عینك‌دودی بر چشم برده بود كه گفته بود: اگر شعار نویس را پیدا نكنم و تحویل ندهم، عوضش سبیل‌ام را از ته می‌تراشم!
ب‍ُغض فروخورده اسماعیل از محرومیت تحصیلی مانده بود تا اینكه روزهای اول انقلاب، اسماعیل نوزده ساله عضو كمیته محل، همراه بچه‌های همكلاس كه آنها هم در كمیته مشغول خدمت شده بودند، ناظم را دستگیر كرده و سبیل‌اش را تراشیده بودند. می‌گفتند بعد از آن، ناظم تا ماهها حال خوشی نداشت. آن هم نه از ترس بازجویی‌شدن در كمیته، كه فقط به انفصال از خدمت محكوم شده بود، بلكه از تراشیده شدن سبیل‌اش تا ماهها بعد خانه‌نشین شده بود.
باد، دانه‌های خشك برف را بر شیشه‌های مینی‌بوس می‌كوبید و اسماعیل با دوربین، مسیر دانه‌ها را دنبال می‌كرد. به دوراهی روستای «قارنا» رسیده بودند. صدای بلندی گفت: «آماده باشین بچه‌ها!»
تفنگها در دستها فشرده شد و پرده‌ها كنار زده شد. اسماعیل كنار راننده آمد تا از نزدیك همه چیز را ببیند. پرچمهای بالای گورهای كنار جاده، نشان از زیارتگاهی می‌داد كه مدتی بود اهالی به هنگام عبور از آنجا فاتحه می‌خواندند.
در اطراف آنها بازارچه‌ای هم بود. ناگهان سرعت مینی‌بوس كم شد. راننده با تعجب شانه‌ای بالا انداخت و فرمان را پیجاند. همراه او، دو نفر از بچه‌ها كه از مكانیكی سردرمی‌آوردند، از مینی‌‌بوس پیاده شدند. راننده گفت: «سردرنمی‌آورم، این مینی‌بوس كه قبل از حركت در ارومیه بازبینی شده بود. همه چیز درست بود!»
اسماعیل ناآرام به ساعتش نگاهی انداخت. تا غروب آفتاب هنوز یك ساعتی مانده بود. با خود گفت: با این هوای برفی اگر همین الان راه نیفتیم، دردسر خواهیم داشت. اینجا جای مناسبی برای ماندن نیست. و به طرف بازارچه قدم برداشت. چهره‌های پوشیده‌ای را دید. مردی میانه‌بالا با سبیل یكدست مشكی، پرپشت و بلند و كلاه‌پشمی بر سر هم، به سوی او برگشت. مردی كه راه بلدشان بود، با ظاهری بی‌تفاوت به سمت مرد سبیلو رفت. گوسفندی را نشان داد و به ظاهر بر سر قیمت شروع به صحبت كرد.
مرد همین كه اسماعیل را در فاصلهٔ ده‌ متری دید، صدایش را پایین آورد و اسماعیل توجهش بیشتر جلب شد. مرد بلدچی با اشاره به مرد سبیلو فهماند كه اسماعیل در نزدیكشان است. مرد آرام آرام عقب رفت و به سمت مینی‌بوس چرخید. مرد سبیلو هم گوسفندی را كشان كشان به جلو برد و فاصله‌اش را با اسماعیل بیشتر كرد. اسماعیل با گامهای سریع به نزد راننده آمد و گفت: «به من بگو امیدی هست روشن بشه و بتونه ما رو تا پیرانشهر برسونه یا نه؟»
راننده گفت: «من سعی خودمو می‌كنم. اما اطمینان ندارم.»
اسماعیل سری تكان داد و به كنار جاده رفت. كامیون شن و نمك‌پاش راهداری در حال نزدیك شدن بود. اسماعیل جلویش ایستاد و با حركات دست وادارش كرد بایستد. بعد جلو رفت و در قسمت راننده را باز كرد. سلام و علیكی كرد و با راننده دست داد و گفت: «برادر، من الان در وضعیت خاصی قرار گرفتم. برای یك مأموریت نظامی كامیون شما رو لازم دارم تا در پیرانشهر تحویل‌تان بدهم. چه خودت بیایی و چه نیایی! به كارگرها هم نیازی ندارم. عوضش می‌تونید مینی‌بوس ما رو گرو نگهدارید.»
راننده متحیر مانده بود و نمی‌دانست چه جوابی بدهد. گفت: «من، باید از اداره‌مون اجازه بگیرم.»
اسماعیل تند گفت: «جواب اداره‌ت با من. من همین الان كامیون رو می‌خوام. این دستور را به عنوان فرمانده سپاه مستقر در حاج عمران، به تو می‌دهم. زود از كامیون پیاده شو!»
لحن اسماعیل راننده را واداشت كه به سرعت از كامیون پیاده شده و به طرف مینی‌بوس برود. كارگرها همه كنار او آمدند.
اسماعیل یاد‌داشتی نوشت و به راننده تحویل داد. اسماعیل و بقیه گروه در عقب كامیون، در حالی كه سیزده گونی بزرگ را در میان داشتند، قرار گرفتند. كامیون به حركت درآمد. دیگر صندلی نرم و اتاق گرم مینی‌بوس نبود كه حالت خواب‌وار را ایجاد كند. بوران بود و سرما و هوایی كه داشت گرگ و میش می‌شد و دستها و پاها یخ می‌بستند. اسماعیل فرصت نكرده بود به پاهایش حنا بمالد.
نگاهش را از بلدچی معرفی شده در ارومیه برنمی‌داشت. سعی می‌كرد از به نجوا حرف زدن آن دو، تعبیرهای دیگری بكند. چیزی در ذهنش گذشت و او را به یاد ناظم انداخت. تنها تردیدش كه باعث شده بود او را در حال خرید و فروش گوسفند دستگیرش نكند، ترس از اشتباه درآمدن هویت او بود. اگر او كه یك عامل نفوذی بود، باعث می‌شد اخبار به سرعت دهان به دهان پخش بود. و یك رویارویی نظامی دیگر پیش بیاید.
كه حتی مردی بالای ده سال در آنجا زنده نماند. اسماعیل سعی می‌كرد با نگاه كردن دقیق در چهرهٔ مرد، راهی به درون او بیابد. تا مگر چیزی دستگیرش بشود. از اولین نگاه دریافت كه همان سؤظن در كاك ابوبكر هم پدیدار شده و او هم آدم یك ساعت پیش و قبل از رسیدن به قارنا نیست. اسماعیل پرسید: «ببینم كاك ابوبكر، مگر تو سر از خرید و فروش گوسفند هم درمی‌آری؟»
كاك دستی به سبیل چخماقی‌اش كشید و لحظه‌ای مردد ماند كه چگونه جواب اسماعیل را بدهد. چفیه را بیشتر دور صورت خود پیچید. شاید از آن می‌ترسید در صدایش لرزش به وجود بیاید و نتواند آنطور كه می‌خواهد جواب اسماعیل را بدهد.
اسماعیل دیگر منتظر پاسخ از كاك ابوبكر نشد. آنچه می‌خواست فهمیده بود. باید منتظر می‌شد تا كاك ابوبكر حركت دیگری می‌كرد. اگر حركت اضافه‌ای نمی‌كرد، تصمیم گرفته بود بعد از انجام مأموریت در گزارش خود به آن اشاره نكند. اسماعیل به دو نفر خدمه كالیبر پنجاه و نفر دیگر كه مأموریت تیربار بود دستور داد آماده شلیك كردن باشند. دیگر نمی‌توانستند اطراف را بیش از بیست متری ببینند. تنها چراغهای مه شكن كامیون شعاع ۴۵ درجه راست و چپ و مقابل جاده را تا عمق صد متری روشن می‌كرد.
وقتی اولین نارنجك تفنگی در نزدیكی كامیون منفجر شد و هیاهوی گنگ به صخره‌های اطراف پاشید، اسماعیل كاك ابوبكر را خلع‌سلاح كرد و دستهای او را بست. در جواب دومین شلیك، لولهٔ خمپاره شصت را به سوی محل پرتاب نارنجك تفنگی نشانه رفت. و آتش كرد. همزمان از نزدیكی جاده و از پشت تخته سنگ بزرگ، رگبارهایی به طرف كامیون باریدن گرفت. فریادهایی در كوه پیچید. مسلسلها خاموش شدند.
چند چهرهٔ وحشت‌زده در نور كامیون، دستها را بالا برده و جلو آمدند. اسماعیل دستور داد: «آماده باشین و یكی‌تون با من بیاد!» چراغ قوه روشن به طرف آنها رفت. و به بچه‌ها گفت: «اسلحه‌ها را جمع كنید.»
مردها با دیدن اسماعیل، یكصدا گفتند: «ما برای اون كار می‌كنیم!» و به مردی كه خون از دستها و پاهایش سرازیر بود، اشاره كردند. اسماعل به سراغش رفت. گوسفند‌فروش روستای وارنا و آقای گرگین ناظم بود كه شكست خورده با زبان بر سبیلهایش می‌كشید. اسماعیل گفت: «بعد از تراشیدن سبیلها انتظار نداشتم دوباره ببینمت!»
گرگین با گریه گفت: «اولین گلوله خمپاره كنار من افتاد و زخمی شدم. بقیه هم دست از تیراندازی كشیدن. اگر موفق می‌شدیم با اون پولها همه كاری می‌كردیم. حالا می‌دونم این بار تنها به تراشیدن سبیلهام اكتفا نمی‌كنین. چون چهارصد و پنجاه میلیون تومان دست شماست، به اضافهٔ نوزده اسیر.»
وقتی اسماعیل شهید شد و سه سال از نوروز سال شصت گذشت، مرتضی از آن روزها كه خود نیز جزء دوازده نفر گروه حمل چهارصد و پنجاه میلیون تومان پرداختی اسفند ۵۹ و عیدی۰۶ به نیروهای مستقر در جبهه‌های پیرانشهر و كارمندان دولت بود، طی نامه‌ای برای خانواده اسماعیل از قدرت فرماندهی و تصمیم‌گیری اسماعیل تمجید كرده بود. قبل از آن، اسماعیل از مرتضی خواسته بود تا زنده است در محل یا برای خانواده چیزی نگوید و مرتضی وقتی فرمانده شده بود، از اسماعیل به عنوان الگوی خود در همه جا نام می‌برد و به همكلاسی بودن و همرزم بودن با او به خود می‌بالید.
مجتبی حبیبی
منبع : پایگاه رسمی انتشارات سوره مهر


همچنین مشاهده کنید