دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا
داداشی
سینی چای را گذاشتم و نشستم، یعنی منتظر نشدم كه استكان را بردارد. گذاشتم جلوش. به قیافهاش نمیآمد كه خجالتی باشد، زل زده بود به عكس داداشی.
گفتم: این عكس برادرم است.
استكان چایی را سركشید و گفت:«ماشاءالله برادرتان عجب قیافه گیرایی دارد.»
گفتم:«این دوره زمانه دیگر این قیافهها...»
سرش را پایین انداخت و گفت:«ببخشیدها فكر كنم این عكس هیچوقت از مُد نیفتد، البته من سواد درست و حسابی ندارم كه...»
گوشهٔ چادرم را محكم توی مشتم فشردم و گفتم:«البته من قصد جسارت نداشتم، میخواستم بگویم...»
نیشش باز شد كه:«ای بابا ما بنا بود دو تا كلمه حرف حساب بزنیم حالاداریم...»
دستش را میان موهای چرب و روغنزدهاش فرو كرد و گفت:«بیرودرواسی شما زن ما میشوید یا نه...»
بلند شدم، یكهو بیاختیار، اصلاً نفهمیدم چرا. یعنی راستش كمی برایم سخت بود كه یك جوان غریبه توی صورتم زل بزند و بگوید:«زن منمیشوی؟»
البته بار اولم نبود، از آن متلكهای سرِ راه مدرسه كه بدتر نبود. راستش یك روز كه میآمدم خانه، دیر شده بود، تنگ غروب بود، سر كوچه یك پسرهٔعوضی نمیدانم از كجا سررسید، جلوم ایستاد و با كمال پُررویی گفت: خانمشوهر نمیخواهید؟ زدم تو گوشش و بعد هم تا خود خانه هقهق گریه كردم.
نمیدانم بهخاطر خودم بود یا آن پسره كه سیلی خورده بود، به مادرم گفتم نمرهام تك شده، كار زیاد سختی نبود.
توی فكر بودم كه یك دفعه دیدم ای وای خاك عالم الان است كه آبرویم برود، اینهمه ادعا و یك دنیا پخمگی. آخر اینهمه سال توی مدرسه و دانشگاه دو كلمه حرف یاد نگرفتی دختر. رفتم جلو تاقچه ایستادم و زل زدم تو صورت داداشی.
گفتم:«اتفاقاً سؤال من هم همین بود، شما چرا میخواهید شوهر منشوید؟ یعنی من چرا باید زن شما...»
دیدم ای خاك عالم، خرابتر شد، آخر اینهم حرف است كه میزنی، دخترهٔ خنگ. گیج شده بودم. سرم داغ شده بود، عین وقتهایی كه پای تختهسیاه سر یك سؤال میماندم، درست مثل یك انتگرال مثلثاتی...
بلند شد و تا چند قدمیام جلو آمد. دستهایش را تپاند توی جیبش، قدش بلند بود، با موهای مشكی و چشمهای درشت. توی صورتش یك تارمو هم نبود. وقتی حرف میزد نگاهش روی صورت آدم میماند.
خندهای كرد و گفت:«ببخشید، من زیاد تیتیش مامانی نیستم... یعنیمیدانید اینطور حرف زدنها مال كارد و چنگالیهاست...»
گفتم:«ببخشید كارد و چنگالیها؟»
گفت:«بله آبجی، همین بچه سوسولها دیگر... تو دانشگاهی كه ما درسخواندیم لقمه را با مشت و لگد میبلعند.»
یك لحظه هول برم داشت، یعنی ترسیدم. قیافهاش یك جوری شده بود، با چند لحظه پیش فرق داشت. گفتم الان است كه مثل داداشی با مشت و لگدبیفتد به جانم. چادرم را كشیدم تو صورتم و رفتم طرف در. میخواستم هرچه زودتر خودم را پرت كنم بیرون و خلاص شوم. كارد و چنگالی، لقمه بامشت و لگد... حتماً دیوانه بودم كه میخواستم زن چنین آدمی شوم. چندقدمی مانده بود به در كه گفت:«چرا ناراحت میشوی خانم؟ ما كه چیزینگفتیم، حالا بیا بشین با هم اختلاط كنیم...»
دیدم الان است كه چادرم بپیچد تو دست و پایم و شترق بخورم زمین، یعنی چیزی نمانده بود. برگشتم، تو صورتش كه نگاه كردم، خندید، دیدم نه، میشود تحملش كرد. تعارفی كرد و نشست. وقتی نشستم تكانی به خود داد و یااللهی گفت، درست مثل داداشی، البته داداشی در مورد من هیچوقت اینجوری نبود. دست كرد تو جیبش، یك عكس آورد بیرون و انگار كه ورقبازی باشد شرقی كوبیدش زمین.
گفتم:«میخواستم بپرسم شما...»
گفت:«این تعارفات را بگذاریم كنار، منی كه میبینید این عكسم، خوب نگاه كنید خانم.»
نگاه كردم، به قول خانمجان، بلا به دور، پناه بر خدا، یعنی آدم وحشت میكرد. موهای بلند و فرفری تا روی گردن، سبیلهای كلفت بناگوشدررفته، چشمغرهای هم میرفت كه بیا و ببین.
به خودش تكانی داد، دست كرد جیب بغلش و یك سیگار گذاشت گوشهٔ لبش، كبریت كشید و گفت:«ما اینیم، همین كه میبینید.»
گفتم:«این عكس شماست؟»
گفت:«نه پس میخواستید ننه جانم باشد.»
بلند شد، رفت جلو تاقچه دود سیگارش را بیرون داد.
گفت:«تو زندان نوچهٔ برادرتان بودیم... یعنی در حق ما برادری كرد...خودش گفت كه بیایم خواستگاری، میفهمید كه...»
چرخید، جلو آمد، دولا شد و سیگارش را تو نعلبكی خاموش كرد و گفت:«خلاصه ما را اخوی فرستادند، گفتند كه بناست دكتر مهندس بشوید...»
رفت طرف در، مانده بودم كه چهكار كنم. به قول بابا بچهسوسول قرتی...همكلاسیام بود، سال آخرش بود. بچهٔ خوبی بود، اما بابا میگفت:«ولش كنی از گشنگی مرده... بابا میگفت؛ X و Y را نمیشود ریخت توی قابلمهٔ شبخورد...»
مانده بودم میان دلم و حرفهای بابا.
در را باز كرده بود و انگار كه هنوز منتظر جواب بود. بلند شدم و تا دم درجلو رفتم. نگاهش را پایین انداخت و گفت:«خانم، اگر زن ما شدی نوكرتیم، اگر هم نشدی خواهر مایی... یعنی اخویتان گفتند بیاییم اینجا... اصلاً كیجرأت دارد نفس بكشد، ماشاءالله برادرتان...»
گفتم: باید فكر كنم.
رفت و در را هم پشت سرش بست. رفتم جلو تاقچه ایستادم و زل زدم به داداشی. به نظرم قیافهاش پیر و شكسته شده بود، اما هنوز میخندید.
هادی حكیمیان
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
آمریکا دولت مجلس شورای اسلامی مجلس شورای نگهبان حجاب دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران انتخابات افغانستان گشت ارشاد رئیس جمهور
سلامت شورای شهر تهران هواشناسی شورای شهر تهران شهرداری تهران پلیس قتل فضای مجازی سیل کنکور وزارت بهداشت
دلار ارز قیمت خودرو قیمت دلار مالیات خودرو بازار خودرو بانک مرکزی قیمت طلا مسکن تورم ایران خودرو
سریال پیمان معادی تئاتر تلویزیون فیلم سینمای ایران سینما بازیگر موسیقی سریال پایتخت ازدواج
سازمان سنجش خورشید
اسرائیل غزه رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه روسیه اوکراین حماس ترکیه نوار غزه عراق ایالات متحده آمریکا
فوتبال استقلال پرسپولیس ایران فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی سپاهان باشگاه پرسپولیس جام حذفی آلومینیوم اراک تراکتور
هوش مصنوعی اپل آیفون تبلیغات فناوری ناسا گوگل سامسونگ نخبگان
خواب موز بارداری دندانپزشکی آلزایمر روغن حیوانی