جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

غصه


غصه
هوای گرگ و میش غروب. دانه‌های درشت برف آبدار با تنبلی به دور چراغ‌های خیابان كه تازه روشن‌شان كرده‌اند می‌چرخند و با هم بر روی بام‌ها و پشت اسب‌ها و شانه و كلاه آدم‌ها لایه نازك لطیفی می‌سازند. یوناپوتاپوف سورتمه‌ران، مثل یك شبح، سر تا پا سفید است. با حداكثر قوزی كه انسان می‌تواند بكند، بی‌حركت روی صندلی سورتمه‌ران نشسته است. اگر كوهی از برف هم رویش بریزد، باز شاید لازم نبیند كه تكانی به خود بدهد. یابو لقه او هم سفید و بی‌حركت است. بی‌حركتی و بدن استخوانی و كشیدگی چوب مانند پاهایش او را مثل اسب‌های بی‌مقدار بزك كرده نشان می‌دهد. حیوان احتمالاً غرق فكر است. هر حیوانی را از گاوآهن باز كنند و از مناظر یكنواخت و خسته‌كننده دور كنند و در این گرداب چراغ‌های غول‌آسا و غوغای بی‌وقفه و مردم شتابزده پرتاب كنند، نمی‌تواند در فكر فرو نرود.
یونا و یابو لقه‌اش مدت زیادی است كه از جا تكان نخورده‌اند. پیش از وقت شام بیرون آمده‌اند و هنوز حتی یك مسافر پیدا نكرده‌اند. ولی اكنون هوای گرگ و میش غروب دارد شهر را فرا می‌گیرد. چراغ‌های خیابان پرنورتر می‌شوند و شلوغی خیابان بیشتر می‌شود.
ناگهان یونا می‌شنود: سورتمه برای محله ویبورگ!. سورتمه!.
از جا می‌پرد و از میان پلك‌های برف پوشیده‌اش افسری را می‌بیند كه بالاپوش ارتشی كلاهداری به تن دارد.
افسر تكرار می‌كند: محله ویبورگ!. هی، خوابی؟. محله ویبورگ!.
به نشانه موافقت، یونا تكانی به افسار می‌دهد كه لایه‌هایی از برف را از روی پشت اسب و شانه‌های خود او به هوا بلند می‌كند. افسر وارد سورتمه می‌شود. سورتمه‌ران به اسب نچ‌نچ می‌كند، گردنش را مثل قو دراز می‌كند، روی صندلیش راست می‌نشیند و بیشتر از روی عادت تا ضرورت، تازیانه را در هوا به پرواز در می‌آورد. یابو لقه هم گردنش را راست می‌كند و پاهای چوب مانندش را خم می‌كند و با دودلی به راه می‌افتد.
- بی‌پدر، كجا داری می آیی؟. یونا مورد هجوم فریادهایی قرار می‌گیرد كه در تاریكی از برابرش به چپ و راست می‌گریزند. كدام جهنمی داری می‌روی؟. بده سمت راست!.
افسر با نگرانی می‌گوید: راندن بلد نیستی؟. بكش سمت راست!.
سورچی درشكه‌ای شخصی دشنامی نثارش می‌كند و پیاده‌ای كه دارد به آن سوی خیابان می‌رود و پوزه یابو به شانه‌اش می‌مالد با عصبانیت به سورتمه‌ران نگاه می‌كند و برف آستینش را می‌تكاند. یونا روی صندلی طوری بی‌قراری می‌كند كه انگار روی سوزن نشسته است. دست‌ها را از هم باز می‌كند و چشم‌ها را مثل دیوانه‌ای در كاسه می‌چرخاند، انگار نمی‌داند كجاست یا چرا آنجاست.
افسر به شوخی می‌گوید: چه رذل‌هایی هستند!. سعی می‌كنند هرطور شده با تو تصادف كنند یا زیر پای اسب له بشوند. همه‌اش توطئه است.
یونا به مسافرش نگاه می‌كند و لب‌هایش را تكان می‌دهد. می‌خواهد چیزی بگوید، ولی تنها صدایی كه از گلویش در می‌آید خس‌خس است.
افسر می‌پرسد: چیست؟.
یونا به زور لبخندی می‌زند و گلویش را صاف می‌كند و با صدای خرخری می‌گوید: پسر من، آقا ... پسر من این هفته مرد.
- عجب!. از چه مرد؟.
یونا با همه بدنش به سمت مسافر می‌چرخد و می‌گوید: كه می‌داند؟. شاید تب داشته. سه روز در بیمارستان خوابید و بعد مرد، خواست خداست.
صدایی از تاریكی به گوش می‌رسد: «بپا، حیوان!. كوری، پیره‌سگ؟. چشم‌هایت را وا كن!.
افسر می‌گوید: برو، برو. اینطوری برویم فردا هم نمی‌رسیم. بزنش!.
سورتمه‌ران دوباره گردنش را دراز می‌كند و روی صندلیش راست می‌نشیند و تازیانه را با ملاحظه‌كاری بسیار در هوا تاب می‌دهد. سپس چند بار از روی شانه به افسر نگاه می‌كند، ولی او چشم‌هایش را بسته است و گویا علاقه‌ای به گوش كردن ندارد. بعد از اینكه مسافرش را در محله ویبورگ پیاده می‌كند، جلوی قهوه‌خانه‌ای می‌ایستد و باز بی‌حركت روی صندلیش می‌نشیند و قوز می‌كند. برف آبدار دوباره او و یابو لقه‌اش را سفید می‌كند. یكساعت می‌گذرد و یكساعت دیگر...
سه مرد جوان، دو تا دراز و لاغر، یكی كوتاه و قوزی، ناسزاگویان به یكدیگر پیدا می‌شوند و با كوبیدن گالش‌هایشان به زمین پیاده‌رو صدا در می‌آورند.
قوزی با صدای نكره‌ای فریاد می‌زند: «سورتمه‌چی، پل شهربانی! سه تامان بیست كوپك!»
یونا دهنه را می‌كشد و به اسبش نچ‌نچ می‌كند. بیست كوپك كم است اما فكر او جای دیگری است. یك روبل یا پنج كوپك، الان برایش فرقی نمی‌كند، كافی است مسافر داشته باشد، سه مرد جوان درحالی كه همدیگر را هل می‌دهند و به هم بد و بیراه می‌گویند سوار سورتمه می‌شوند و در یك آن هر سه با هم می‌خواهند بنشینند. شروع به جر و بحث می‌كنند كه كدام دوتایشان بنشینند و كدامشان بایستد. بعد از ناسزاگویی و جار و جنجال بسیار تصمیم می‌گیرند كه قوزی سر پا بایستد، چون از همه كوتاه‌تر است.
قوزی در جای خود مستقر می‌شود و نفسش را حواله پس گردن یونا می‌كند و با همان صدای نكره می‌گوید: خوب، برویم. راه بیفت!. تو هم با آن كلاهت، برادر!. گمان نمی‌كنم بدتر از آن در همه سن پترزبورگ پیدا بشود!.
یونا می‌خندد: هه‌هه ... هه‌هه هرچه شما بگویید!.
خوب است دیگر، هرچه شما بگویید!. تندتر برو. می‌خواهی تا آنجا همینطور فس‌فس بروی، هان؟. می‌خواهی حالت را جا بیاورم؟.
یكی از قدبلندها می‌گوید: سرم دارد می‌تركد. دیروز در دوكماسوف با واسكا كلك چهار بطر كنیاك را كندیم.
قد بلند دیگر با عصبانیت می‌گوید: نمی‌فهمم چرا دروغ می‌گویی؟. مثل سگ دروغ می‌گوید.
- تو بمیری راست می‌گویم!.
- ارواح خیكت!.
یونا خنده‌اش می‌گیرد: هه‌هه ... آقایان خیلی سرحال‌اند!.
قوزی با عصبانیت فریاد می‌زند: اه، مرده‌شورت را ببرند!. تندتر می‌روی، پیره‌سگ، یا نه؟. می‌خواهی همینطور بروی؟. یك خرده بزنش!. بجنب حیوان!. بجنب!. حالش را جا بیاور!.
یونا بدن بی‌قرار قوزی و صدای لرزان او را پشت سرش احساس می‌كند. ناسزاهایی را كه نثارش می‌شود می‌شنود، مردم را می‌بیند و احساس تنهایی كم‌كم رهایش می‌كند. قوزی آنقدر بد و بیراه می‌گوید كه فحش آبداری راه نفسش را بند می‌آورد و سرفه‌اش می‌گیرد. قدبلندها شروع به صحبت از كسی به نام نادیژدا پتروونا می‌كنند. یونا از روی شانه نگاهشان می‌كند. هنگامی كه سرانجام سكوتی برقرار می‌شود كه او منتظرش بوده است، برمی‌گردد و می‌گوید: «این هفته... ا... پسر من مرد».
قوزی بعد از سرفه‌ها لب‌هایش را پاك می‌كند و آه‌كشان می‌گوید: «همه می‌میرند. خوب حالا، تند باش، تند باش. آقایان، من دیگر جانم از این فس‌فس به لبم آمده! این كی می‌خواهد ما را آنجا برساند؟»
«خوب، یك خرده نوازشش كن. بزن پس كله‌اش!»
«می‌شنوی پیره‌سگ؟ با یك پس گردنی حالت را جا می‌آورم ها! آدم بخواهد با كسانی مثل تو تعارف كند، پیاده برود بهتر است. می‌شنوی پیره‌سگ؟ یا اصلاً حالیت نیست چه می‌گویم؟»
یونا صدای خفه ضربه‌ای را به پس گردنش می‌شنود، ولی آن را احساس نمی‌كند. می‌خندد: «هه‌هه... آقایان سرحال‌اند! خدا خیرتان بدهد!»
یكی از قدبلندها می‌پرسد: «سورتمه‌چی، زن گرفته‌ای؟»
«من؟ هه‌هه! آقایان سرحال‌اند! تنها زن من الان خاك خیس است. هه‌هه‌‌هه! قبر یعنی!... پسرم مرده و من هنوز زنده‌ام... آدم شاخ در می‌آورد! اجل در اشتباهی را می‌زند... سراغ من نمی‌آید، سر وقت پسرم می‌رود...»
یونا می‌چرخد تا بگوید پسرش چگونه مرده است، ولی در همین لحظه قوزی نفس راحتی می‌كشد و اعلام می‌كند كه، شكر خدا، آخرش رسیده‌اند. بعد از گرفتن بیست كوپكش یونا مدتی به خوشگذران‌ها خیره می‌ماند و آنها در سرسرای تاریكی از دیده پنهان می‌شوند. دوباره تنها می‌ماند و باز سكوت احاطه‌اش می‌كند. غمی كه مدت كوتاهی كاهش پیدا كرده بود دوباره برمی‌گردد و بی‌رحمانه‌تر از پیش قلبش را از جا می‌كند. نگرانی و رنج از چشمان یونا می‌بارد، همچنان كه بی‌آرام به جمعیتی نگاه می‌كنند كه در دو سوی خیابان در رفت و آمدند. میان این هزاران نفر حتی یك نفر هم پیدا نمی‌شود كه به حرف او گوش كند؟ مردم، بی‌اعتنا به او و غصه‌اش، شتابان می‌گذرند. غم او بزرگ و بی‌حد و حصر است. اگر دلش می‌تركید و غصه‌اش بیرون می‌ریخت، شاید همه دنیا را با خود می‌برد؛ و با این همه هیچكس آن را نمی‌بیند. در پوسته حقیری جا خوش كرده است كه در روز روشن هم نمی‌گذارد كسی ببیندش.
دربانی را با كیفی در دست می‌بیند و تصمیم می‌گیرد با او سر صحبت را باز كند. می‌پرسد: «ساعت چند است، رفیق؟»
«نه گذشته. برای چه اینجا ایستاده‌ای؟ برو پی كارت!»
یونا چند قدم آنطرف‌تر می‌رود و سر در گریبان فرو می‌برد و خود را تسلیم غصه‌اش می‌كند. روی آوردن به مردم را بی‌فایده می‌یابد. ولی هنوز پنج دقیقه‌ای نگذشته است كه خود را راست می‌كند و طوری كه انگار درد شدیدی احساس كرده است سرش را تكان می‌دهد و دهنه را محكم می‌كشد... دیگر نمی‌تواند طاقت بیاورد.
با خود می‌گوید: «برگردیم اصطبل! برویم اصطبل!»
یابو لقه‌اش انگار فكر او را می‌خواند، چون شروع به یورتمه رفتن می‌كند. یكساعت و نیم بعد، یونا كنار اجاق بزرگ كثیفی نشسته است. بالای اجاق، روی زمین، روی نیمكت‌ها مردانی خرخر می‌كنند. هوا كثیف و خفقان‌آور است. یونا به آدم‌های خوابیده نگاه می‌كند، تنش را می‌خاراند و پشیمان می‌شود كه اینقدر زود برگشته است.
با خود می‌گوید: «آنقدر در نیاورده‌ام كه پول جو را بدهم. عیب من این است. آدمی كه كارش را بلد است... كه هم آنقدر دارد كه خودش بخورد و هم آنقدر كه به اسبش بدهد لازم نیست جوش بزند».
در گوشه‌ای سورچی جوانی بلند می‌شود و خواب‌آلود سینه‌ای صاف می‌كند و دست به سوی سطل آب می‌برد.
یونا می‌پرسد: «تشنه‌ات است؟»
«آره دیگر».
«هی، نوش جانت! ولی پسر من مرده، برادر... می‌شنوی؟ این هفته در بیمارستان... چه دنیایی!»
یونا نگاه می‌كند تا اثر حرفش را ببیند، ولی چیزی نمی‌بیند. مرد جوان رواندازش را كشیده و خوابش برده است. پیرمرد آهی می‌كشد و تنش را می‌خاراند. همانقدر كه جوان تشنه آب بود، او تشنه حرف است. به زودی یك هفته می‌شود كه پسرش مرده است و او هنوز با هیچكس سیر درباره‌اش حرف نزده است. باید بتواند سر فرصت درباره‌اش حرف بزند. باید بگوید پسرش چطور ناخوش شد و چقدر رنج كشید و پیش از مردنش چه گفت و چگونه مرد... باید تعریف كند تشییع‌جنازه‌اش چطور بود و او با چه حالی به بیمارستان رفت و لباس‌های پسرش را آورد. دختر او آنیسیا هنوز در روستاست... دوست دارد از دخترش هم حرف بزند. آری، الان گفتنی زیاد دارد؛ و شنونده‌اش باید متعجب شود و ناله كند و مویه سر دهد... چه بهتر كه با زن‌ها درددل كند. گرچه آنها عقل درستی ندارند، دو كلمه برای گریاندنشان كافی است.
یونا با خود می‌گوید: «باید بروم سری به اسب بزنم. وقت برای خوابیدن هست. نترس، خوابت كم نمی‌شود...»
لباس می‌پوشد و به اصطبل می‌رود كه اسب آنجا ایستاده است. به جو، یونجه، هوا فكر می‌كند. وقتی تنهاست جرأت نمی‌كند به پسرش فكر كند. می‌تواند با كسی درباره‌اش حرف بزند اما فكر كردن به او در تنهایی و مجسم كردن قیافه‌اش بیش از حد تحمل دردناك است.
چشم یونا به چشم‌های براق مادیانش می‌افتد و می‌پرسد: داری می‌خوری؟. بخور، بخور، اگر برای جو پول در نیاورده‌ایم، یونجه می‌خوریم، آره، من دیگر برای سورتمه‌رانی پیر شده‌ام. الان پسرم باید كار می‌كرد نه من، او یك سورتمه‌چی حسابی بود، باید زنده می‌ماند.
یونا كمی سكوت می‌كند و سپس ادامه می‌دهد: اینطوری است دیگر، پیر دختر، كوزما یونیچ رفته، از این دنیا رفته، بی‌خود و بی‌جهت مرد و رفت، حالا گیریم تو هم یك كره كوچك داشتی و مادر آن كره كوچك بودی. گیریم یك مرتبه همان كره كوچك از دنیا می‌رفت، غصه می‌خوردی یا نه؟.
یابو همچنان می‌جود و گوش می‌دهد و نفسش به دست‌های صاحبش می‌خورد. یونا از خود بی‌خود می‌شود و همه چیز را برای او می‌گوید.

داستان کوتاه از آنتوان پاولوویچ چخوف.نویسنده ی روسی
منبع : قفسه


همچنین مشاهده کنید